خودش گوشی را بر می‌دارد

10.22081/hk.2020.71232

خودش گوشی را بر می‌دارد


خودش گوشی را بر می‌دارد

 

فاطمه ظهیری

 

روی در مغازه نوشته شده: «لطفاً با بستنی وارد نشوید»

- کی بستنی می‌خوره توی این اوضاع واحوال وانفسا؟

زنی که شال بنفش پررنگی پوشیده است این را می‌گوید و ماسک مشکی‌اش را توی صورتش جابه‌جا می‌کند: «نمی‌دونم مردم چی می‌خوان توی این وضعیت از خیابون دل نمی‌کنن.»

 مردی که پشت سر من ایستاده با شیلدی روی صورتش که عینهو دندان پزشک‌ها شده است، نچ نچی می‌کند: «نمی‌دونم والاه... خدا آخرو عاقبت‌مون رو بخیر کنه!»                                                        

- پرند داروهات رو گرفتی بریم یه سر به این مغازه بزنیم؟ می‌خوام واسه مهرداد یه چیزی بگیرم حسابی غافل‌گیرش کنم، خوبه نه؟ ساعت 5 باهاش قرار گذاشتم.

- چه‌قدر زود باهاش دخترخاله شدی! مامانم گفته فقط سریع برو تا داروخونه و برگرد آخه توی این وضعیت، خرید کادو...

سروین شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و زیب کوله‌پشتی‌اش را باز می‌کند: «ولمون کن، هی این‌جا نریم اون‌جا نریم، حتماً باید سرمون رو بزاریم رو زمین و بمیریم.»

خانمی که شال بنفش پررنگی پوشیده است سرش را از توی گوشی بلند می‌کند: «بمیرم برات دخترکوچولوی بیچاره.» صف کمی تکان می‌خورد و ما جلوتر می‌رویم. دانه‌های درشت عرق را زیر ماسک روی صورتم احساس می‌کنم، کاش توی خانه مانده بودم و با بابا بقیه‌ی پازل سه هزار قطعه‌‌ی‌مان را کامل می‌کردیم، دلم یک لیوان شربت خنک خنک می‌خواهد از آن‌هایی که مامان درست می‌کند و خاکشیرهایش را در قالب‌های قلبی یخ می‌گذارد و خیلی خوشگل می‌اندازد توی لیوان‌های بلند پافیلی. سروین موهایش را توی شیشه‌ی مغازه‌ی روبه‌رویی نگاه می‌کند: «خیلی بچه ننه‌ای، لوس بی‌مزه!»

زن اشک‌های روی گونه‌هایش را پاک می‌کند: «خیلی بچه است! چه‌قدرم بامزه و دوست داشتنیه، ای خدا...!» یک نگاه بر می‌گردم، چند نفری به صف اضافه شده‌اند. مردی که پشت سرماست سرش را جلوتر می‌آورد: «چی شده خانم؟ دختر کوچولوی بیچاره چی شده؟» زن ابروهایش را در هم گره می‌دهد: «هیچی، یه دختر بیچاره رو باباش زده لت و پار کرده...، عجب روزگاری شده...»

دوتا دختر که جلوتر هستند بر می‌گردند و با تعجب می‌گویند: «اِ... وا... چرا؟!» مرد با صدای بلندی می‌گوید: «حتماً دختره یه کاری کرده؛ وگرنه هیچ پدر راضی نمی‌شه خون از دماغ بچه‌اش بریزه...»

بحث که بالا می‌گیرد من و سروین سریع اینترنت گوشی‌های‌مان را روشن می‌کنیم. عکس دختر نوجوانی توی همه‌ی شبکه‌های خبری پخش شده است (رومینا اشرفی). سروین چشم‌هایش را گرد می‌کند: «وای، چه‌قدر کوچولو بوده، همش سیزده ساله شه... می‌خواسته ازدواج کنه! چه خبره آخه این‌قدر زود؟!»

نگاهم محو خنده‌ی کم‌رنگ روی لب‌های رومینا می‌شود، سیزده‌سالگی، خیلی دقیق سیزده‌سالگی خودم را یادم نیست با این‌که سه سال بیش‌تر از آن زمان نمی‌گذرد. کم کم به داخل داروخانه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. صف‌مان شده است عین خرطوم جاروبرقی، همهمه‌ای افتاده بین آدم‌هایی که شلخته توی صف ایستاده‌اند. بحث داغی بین دو دختر جوان و مرد کت و شلواری که به ستون داخل پاساژ تکیه داده، راه افتاده است.         فکر کنم سیزده سالم بود که بابا سعید بالأخره برایم یک دوچرخه خرید، جایزه‌ی کارنامه‌های چند ساله‌ام، چند وقتی می‌شد که قولش را به من داده بود. آن‌قدر خوش‌حال بودم که تا صبح توی رختخوابم مثل یک کرم خاکی که بوی نم باران را شنیده، وول می‌خوردم. چند باری از خواب پریدم و از پشت پنجره توی حیاط را نگاه می‌کردم تا مطمئن شوم دوچرخه سرجایش هست یا نه، تمام آن روزها ته دلم مزه‌ی شربت قند می‌داد. وقتی شب‌های رؤیایی تابستان با بابا و مامان می‌رفتیم پیاده‌روی و سر سه روز با کمک بابا می‌توانستم مثل یک راننده‌ی حرفه‌ای رالی دوچرخه‌سواری کنم. خیره می‌شوم توی برق چشم‌های رومینا، آخ، یادش بخیر! تمام روزهای کشدار تابستان را با دوچرخه تا کتاب‌خانه‌ی محل می‌رفتم و برای خودم و مامان و بابا کتاب امانت می‌گرفتم و وقتی دوازده سالم بود مامان دست مرا گرفت و در کتاب‌خانه عضوم کرد. سیزده سالگی‌ام مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هایم رد می‌شود، انگاری ته دلم سوزن سوزن شده. هر چه‌قدر بیش‌تر به صورت رومینا نگاه می‌کنم بغضم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، شبیه یک بادکنک هلیوم سیاه که می‌خواهد نخش را از دستم رها کند.

- پرند بیا بیرون از توی عکس این دختر بیچاره. باز تو یه چیزی دیدی خیالاتت گل کرد، راستی بهت گفتم که می‌خوام با این پسره مهرداد قرار بزارم بعد از این‌جا، توام باید باهام بیای، گفته باشم!»

نگاهش نمی‌کنم: «ولم کن، هی قرار قرار! اصلاً این پسره رو می‌شناسی؟ می‌دونی کیه؟ دوتا پیام بهم دادین زودی صمیمی شدین! اَه...»

مردی که پشت سرماست دوباره سرش را کمی جلو می‌آورد: «دخترم می‌شه عکس رو من هم ببینم؟» صفحه‌ی گوشی رو به طرف صورت مرد می‌چرخاندم. کمی توی صورت رومینا زل می‌زند و سرش را چندباری تکان می‌دهد: «واقعاً حیفه برای خاک...»

سروین درگیر گوشی‌اش شده وتند وتند پی‌ام می‌فرستد. زیرچشمی نگاهش می‌کنم می‌فهمد و پشتش را به من می‌کند. دیگر داخل داروخانه شده‌ایم و چند نفری بیش‌تر جلوی‌مان نیستند. سروین مثل یک مرغ سرکنده این پا و آن پا می‌کند. چشمم می‌افتاد به پوستر روی دیوار داروخانه، رومینا با دندان‌هایی سفید و مرتب می‌خندد و یک خمیردندان با عکس باب‌اسفنجی توی دستش‌هایش است. باز هم ته دلم سوزن سوزن می‌شود. آن طرف‌تر ماکت رومینا را می‌بینم با یک روپوش سفید که گوشی دکتری از گردنش آویزان است و یک ماسک را توی دستش گرفته است. باز هم ته دلم سوزن سوزن می‌شود. روی صندلی که می‌نشینم رومینا را می‌بینم توی صفحه‌ی تلویزیون که نقش بازیگر اصلیِ یک سریال را بازی می‌کند. باز هم ته دلم سوزن سوزن می‌شود. سروین رفته است سر وقت کرم‌ها و لوازم آرایشی و مسئول فروش آن قسمت را حسابی سؤال پیچ می‌کند. می‌دانم که آخرش هم هیچی نمی‌خرد. باز هم خبرها را دنبال می‌کنم به سرعت برق و باد عکس‌های مختلفی از رومینا در فضای مجازی پخش شده است. چند نفری که داخل داروخانه هستند باز هم مشغول نقد و بررسی این اتفاق هستند. یاد مناظره‌های  تلویزیونی می‌افتم. انگاری قطار بزرگ‌ترین جامعه‌شناس‌های دنیا همین الآن مسافرهایش را داخل این داروخانه پیاده کرده است. عکس رومینا را بزرگ‌تر می‌کنم، سروین یک عطر بیک مردانه خریده است: «پرند به نظرت این بوش خوبه؟ واسه مهرداد می‌خوام.» سرم را کج می‌کنم. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد؛ یعنی نظر تو برایم مهم نیست. به بابا پیام می‌دهم که بیاید دنبالم، سروین چندباری آویزانم می‌شود. داروهایم را که می‌گیرم، تا بیرون پاساژ پشت سرم شلنگ تخته می‌اندازد و بعد باحالت قهر از من جدا می‌شود، صدایش می‌کنم، بر می‌گردد.

- من برم خونه زنگ می‌زنم به مامانت و می‌گم بعد از داروخونه کجا رفتی.

سروین با عصبانیت شالش را روی سرش جابه‌جا می‌کند: «به درک! بگو، خبرچین!»

بابا برایم بوق می‌زند. در یک چشم به هم زدن می‌پرم توی ماشین. سروین کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی ایستاده است. برایش پیام می‌فرستم: «به خدا به مامانت می‌گم.»

ساعت پنج عصر با یک ظرف هندوانه‌ی خنک با بابا و مامان مشغول دیدن فیلم جدیدی که دانلود کردیم، هستیم. به خانه‌ی سروین زنگ می‌زنم، خودش گوشی را برمی‌دارد.

CAPTCHA Image