عزاخانه‌ی کوچک ما

10.22081/hk.2020.71230

عزاخانه‌ی کوچک ما


عزاخانه‌ی کوچک ما

عبدالمجید نجفی

بابام نشسته کنار آباژور خاموش «آنا»1 چایی دم کرده و دارد از آشپزخانه به ما نگاه می‌کند. آقا چوبی از پشت عینک ذره‌بینی‌اش می‌گوید:

- حالا باید چی‌کار کنیم؟!

من و داداش کوچکم «حسن» سرا پا گوش هستیم.

بابا جرعه‌ای از چاییِ استکان می‌خورد و می‌گوید:

- مش‌کاظم بنده خدا ناخوش احواله!

آقاجون می‌گوید: «شنیدم پای اسبش شکسته!»

بابا می‌گوید: «نه آقاجون! نشکسته، در رفته. سیامک پسرآقا داوود جاش انداخته!»

حسن یواشکی می‌پرسد: «داداش! حالا بگم به بابا؟»

- نه!

بابا چند هفته پیش گفته بود برایش زنجیر می‌خرد. حسن زنجیززنی را خیلی دوست دارد. بابا استکان خالی را می‌گذارد کنار بیسکویت‌هایی که نخورده است.

- با این بیماری فکر نکنم امسال مراسم مثل همیشه باشه! آقاجون آهی می‌کشد و می‌گوید:

- چی بگم والله! شاید خود حضرت هم راضی نباشه!

بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد، رو به سمتِ آنا می‌گوید:

- یادته گلین؟2 قمرتاج آش نذری که می‌پخت، شبِ قبلش تا صبح خوابش نمی‌برد!

صدا در گلوی آقاجون می‌شکند. چشم‌های آنا پر اشک می‌شود.

- چه‌طور یادم نباشه آقاجون؟ خدابیامرز همه‌ش تو هول و ولا بود روز عاشورا عالی‌ترین آش رو بپزه!

بابا می‌گوید: «باید یه فکری بکنیم! آفتاب دارد غروب می‌کند.» نگاه بابا به دور دست‌هاست!

آقاجون می‌گوید:

- با ُرفقایِ مسجد یه مشورتی بکن!

بابا برمی‌خیزد:

- باشه آقاجون!

حسن زل زده به بابا. از پنجره‌ی باز بویِ کدویِ سرخ شده می‌آید. ناگهان بابا می‌آید و دست می‌گذارد روی سرِ حسن.

- واست زنجیر می‌خرم پسرم! یادمه!

حسن کمی خجالت‌زده نفسی به راحتی می‌کشد. نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند.

بلندگوی مسجد صدای قرآن پخش می‌کند.

***

آقای ادبیات، کتاب «هزار سال شعر فارسی» را معرفی کرده بود. بابا رفته چند کتاب‌فروشی سر زده و آخر سر کتاب را پیدا کرده بود. از همه شاعری چند شعر نمونه در کتاب چاپ شده و من مرثیه‌ی «محتشم کاشانی» را خیلی دوست دارم.

دیروز عصر همه توی خانه پیراهن مشکی پوشیده بودیم. داشتم برای آقاجون این قسمت شعر محتشم را می‌خواندم:

روزی که شد به نیزه سرِ آن بزرگوار

خورشید سر برهنه برآمد به کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زار، زار

آقاجون درست مثل زمانی که به هیئت یا مهدیه می‌رفتیم، چشم‌هایش بارانی بود. بعد دیدم آقا پشت به ما دارد. خیال کردم دارد کتاب می‌خواند.

آقاجون گفت:

- بخوان حسن‌جان!

و من رسیده بودم به این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

بابا خسته از کار پُست‌خانه، بعد از ناهار یک ساعتی می‌خوابد. از اتاق بیرون آمد و نشست کنار آقاجون روی مبل و گوش داد. چشم‌هایش کمی سرخ بود. وقتی بند را تمام کردم، بابا گفت:

- اون اتاق را عزاخانه می‌کنیم!

و با دست اشاره کرد به اتاقِ پشت ‌حمام. آن اتاق هتل‌انباری بود. میزِاطو، نانِ خشکِ‌اُسکو، جارو برقی و کمد لباس آن‌جا بود.

- دوستان هیئت گفتن با این بیماری صلاح نیس یه جا جمع بشیم. اگه خدای ناکرده یکی مریض باشه همه رو گرفتار می‌کنه!

این جوری بود که دست به کار شدیم. وسایل را بردیم گذاشتیم ایوان و آنا روی‌شان پارچه کشید.

دور اتاق را پارچه‌ی سیاه کشیدم. روی پارچه با خط سفید نوشته بود:

اِنّ‌الحسین مصباح الهدی و سفینه‌النجاه

حسن زنجیر تازه‌اش را همه جا با خود می‌برد.

آنا گفت: «همه چی داریم. فقط باید زعفرون بگیری!»

بابا پرسید: «دارچین چی؟!»

آنا گفت: «آقاجون اعلاش رو گرفته!»

بوی شله‌زرد پیچید توی سرم. شله‌زردِ آنام حرف نداشت...

دور تا دور اتاق را آنام پتو انداخته و پشتی گذاشته است. غروب روز تاسوعاست. از دور و نزدیک صدای نوحه می‌آید. پس از خواندن نماز و قبل از خوردن شام بابا درباره‌ی عاشورا و قیام امام حسین(ع) می‌گوید. رفته و از بازار راسته کتاب‌فروشی‌ها دو کتاب خریده است. کتاب جلد قرمز «آتشکده نیر»3 نام دارد. پر از شعرهای ترکی و فارسی عاشورایی است. آنا داخل سینی ده شمع روشن گذاشته است. کتاب جلد سفید اسمش «کتاب آه» است. چراغ خوابِ زرد، نور کمی دارد. آن روز آنا دست به کار شده و نان روغنی پخته است.

جمعه بود. دهم محرم سال 61 ما بین نماز ظهر و عصر و همین 58 سال داشت.

در نور شمع اشک‌های بی‌صدای آقاجون را می‌بینم. می‌دانم دلش برای عزاداری توی هیئت چه‌قدر تنگ شده، اما می‌گوید: «همه باید کمک کنیم این بلا رفع بشه. باز می‌ریم هئیت، می‌ریم بازار و خیابون!»

بابا از روی کتاب می‌خواند: «گردی سخت سیاه و تاریک برخاست و بادی سرخ وزید که هیچ چیز پیدا نبود. آسمانی سرخ گردید و آفتاب بگرفت. چنان که ستارگان در روز دیده شدند. هیچ سنگی را برنداشتند مگر زیرِ آن خونِ سرخ تازه بود. مردم پنداشتند عذاب فرود آمد...»

عزاخانه‌ی کوچک ما راه افتاده بود و خبرش به گوش خیلی‌ها رسیده بود. عمه‌ ماهرخ توی گوشی به آنا گفته بود.

- چه فکر خوبی کردید! ما هم دم پنجره‌مون پرچم سیاه زدیم و هر روز نیم‌ساعت نوحه پخش می‌کنیم!

غروب روز عاشورا کتاب «آتشکده‌ی‌نیر» دست من بود.

شله‌زرد احسان‌آقا را خورده بودیم. نور زرد چراغ‌خواب افتاده بود روی صفحه‌ی کتاب. داشتم زبانِ حال خانم سکینه را می‌خواندم که با ذوالجناح – اسب امام حسین(ع)– حرف می‌زد:

تو که غلطان به سرِ زین نکونش دیدی

در میان سیه دشمنِ دونش دیدی

ای فرمن5 راست به من گوی که چونش دیدی!؟

گریه چشمانِ خود آغشته به جونش دیدی؟

یا قتیل دگری بود؟ نشاخته‌ای حسن زنجیرش را از دو سو انداخته بود گردنش و مثل آدم بزرگ‌ها صورتش را با دست پوشانده بود.

عاشورای سال‌های قبل را می‌دیدم. هنوز مدرسه نمی‌رفتم. بابا و آنا مرا می‌بردند تا سر چهارراه، ازدحام و نوحه و شربت نذری و عَلَم‌های سیاه؛ اما برای من، چند دقیقه سوار شدن به اسب ذوالجناحِ مش‌کاظم خیلی مهم بود.

آنا دست‌هایش را بلند کرده بود و داشت دعا می‌کرد. آن شب، شب شام غریبان و چراغ عزاخانه‌ی کوچک ما روشن بود.

 

1. مادر.

2. عروس.

3. مرحوم استاد میرزاتقی حجه‌الاسلام نیر تبریزی.

4. بازخوانی مقتل حسین‌بن علی(ع)، ویرایش یاسین مجازی.

CAPTCHA Image