تو، حسرت طبلها و عَلَمها بودی!
عباسعلی متولیان
از بچگی دوست داشت در هیئت مسجد محل علمکشی کند.
عاشق پرچمهای بزرگی بود که جوانان تنومند دسته در وسط خیابان میچرخاندند.
دلش لکزده بود برای آنکه طبل بزرگ دستهی روز عاشورا را او بکوبد و به صدا دربیاورد.
بچهها را جلو راه نمیدادند. محرم برای او همیشه سراسر حسرت بود.
زمانه چرخید و جلو رفت. محرمی دیگر آمد که دیگران به حال او حسرت خوردند.
روزهایی که بالأخره خودش را ثابت کرد. البته دیگر عَلَم نبود که دستش بدهند. به جایش آرپی جی 7 دست گرفت.
به جای طبل نیز یک گلوله به تانک دشمن کوبید و صدایش همهی بیابان را گرفت.
دشمن سفیدیِ پیشانی او را از دور دید و نشانه گرفت. قناصه گل لاله بر پیشانی او نشاند.
حالا روز عاشورا او وسط هیئت بود. جلویِ جلوی دسته، آنجا که هیچ وقت راهش نمیدادند.
ارسال نظر در مورد این مقاله