به خاطر باران کف خیابان

10.22081/hk.2020.71174

به خاطر باران کف خیابان


به خاطر باران کفِ خیابان

 

سیدسعید هاشمی

 

حسن‌آقا با ماشین عهدبوقش، پیچید توی خیابان فرعی و کنار خیابان ترمز کرد تا مسافرانش را پیاده کند. ‏کف خیابان به خاطر باران دیشب آب جمع شده بود و همین که حسن‌آقا با سرعت پیچید، همه‌ی آب‌های ‏خیابان به صورت قطره‌های ریز و درشت پاشید به سر تا پای مش‌غلام که دم مغازه‌اش داشت کاهوها را ‏روی هم می‌چید. مش‌غلام که حسابی خیس شده بود، برگشت و نگاهی به ماشین حسن‌آقا انداخت. بعد ‏هم رفت جلو و گفت: «داداش، مگه نمی‌بینی من کنار خیابون واستادم، دارم میوه‌هامو ردیف می‌کنم؟»‏

حسن‌آقا گفت: «چرا، خان‌داداش دیدم!»‏

‏- مگه آب کف خیابونو ندیدی؟

‏- چرا عزیزم دیدم!‏

‏- پس برای چی این‌قدر با سرعت میای که همه‌ی آب ‌رو بپاشی به سروروی من؟

حسن‌آقا ماشین را زد توی دنده و گفت: «به خاطر این‌که اعصابم خُرده. تو هم بهتره سخت نگیری!»‏

مش‌غلام گفت: «مرد حسابی! من به خاطر خودم که نمی‌گم! اصلاً من نه و یه آدم دیگه! من از باب ‏امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر...»‏

اما حسن‌آقا گاز داده بود و رفته بود.‏

مش‌غلام که هم از خیس شدن سر و وضعش و هم از جواب سر بالای حسن‌آقا حسابی دل‌خور شده ‏بود، با عصبانیت کارش را ادامه داد.‏

در همین موقع، اعظم‌خانم سر رسید.‏

‏- سلام مش‌غلام! یک کیلو سبزی خوردن بده!‏

مش‌غلام داشت سبزی را می‌کشید که اعظم‌خانم گفت: «وا! مش‌غلام این دیگه چه جور سبزیه؟ معلوم ‏نیست مال چند روز پیشه؟ یه سبزی تازه بهم بده!»‏

‏- همینه که هست! نمی‌خوای نبر!‏

‏- ای بابا! این چه مدل حرف زدنه؟

‏- ببین آبجی، من اعصابم خُرده! با من یکی ‌به‌ دو نکن! به خاطر یه‌قرون- دوزار، دهن منو وا نکن!‏

‏- به خاطر یه‌قرون- دوزار یعنی چی؟ من دارم از باب امربه‌معروف...‏

اما مش‌غلام سبزی را انداخت توی زنبیل اعظم‌خانم، زنبیل را هم داد دست او و گفت: «به سلامت! ‏من کار دارم.»‏

اعظم‌خانم به خانه آمد، چند‌تا از زن‌های همسایه را صدا کرد و شروع کرد به سبزی‌ پاک کردن. چند ‏نفری همان‌طور که سبزی پاک می‌کردند، حرف هم می‌زدند.‏

‏- خدا بگم این مش‌غلامو چه‌کار کنه! آخه بگو اینم سبزیه؟ این‌که همه‌ش آشغاله!‏

‏- اعصابتو خُرد نکن آبجی! این مش‌غلام همیشه همین‌طوریه!‏

‏- میوه‌هاش هم به دردنخوره. همه‌ش پلاسیده‌س.‏

‏- خودشم که اخلاق نداره.‏

آقای جوادی که داشت آماده می‌شد تا به مدرسه برود، حرف‌های زنش را شنید. از توی اتاق داد زد: ‏‏«خانم غیبت نکن! چرا گناه مردمو می‌شوری؟»‏

اعظم‌خانم گفت: «وا! غیبت نیست. من جلوی خودشم گفتم.»‏

‏- خب اگه جلوی خودش گفتی، دیگه این‌جا برای چی غیبت‌شو می‌کنی؟

اعظم‌خانم عصبانی شد و داد زد: «چی می‌گی هی ایراد می‌گیری؟ لباس‌تو عوض کن، برو سر کارِت ‏دیگه! چیه مثل مادرت هی غُر می‌زنی؟ کم از مادرت کشیدم، تو هم اضافه شدی!»‏

‏- یعنی چی خانم؟ پای مادر منو برای چی می‌کشی وسط! من دارم از باب امربه‌معروف و...‏

اما صدای تق بسته شدن در آشپزخانه، حرف آقای جوادی را قطع کرد. آقای جوادی که حسابی اعصابش ‏به هم ریخته بود، کیف دستی‌اش را برداشت و به مدرسه رفت. توی مدرسه وقتی داشت تکالیف بچه‌ها ‏را می‌دید متوجه شد ضیایی مشقش را ننوشته.‏

‏- چرا مشقاتو ننوشتی؟

‏- آقا اجازه؟ به خدا دیشب مهمون داشتیم...‏

‏- به من چه که مهمون داشتید! مشق چه ربطی به مهمون داره؟

و زد پس کَلّه‌اش. گریه‌ی ضیایی رفت هوا.‏

آقای مدیر که توی راهرو داشت قدم می‌زد، سروصدا را شنید، آقای جوادی را از کلاس صدا زد و ‏گوشه‌ای برد.‏

ـ آقای جوادی، مگه شما نمی‌دونی که تنبیه بدنی ممنوعه؟

‏- چرا، می‌دونم!‏

‏- پس برای چی این طفل معصومو کتک زدید؟

‏- برای این‌که دلم خواست!‏

‏- یعنی چی آقا! مگه امر تعلیم و تربیت دل ‌بخواهیه؟ صورت این بچه سیاه شده! ما جواب پدر و مادرشو ‏چی بدیم؟

‏- پدر و مادرشو بفرستید بیان پیش خودم، جواب‌شونو می‌دم.‏

‏- حالا اصلاً پدر و مادر، هیچی! جواب خدا رو چی می‌دید؟

‏- خدا، وکیل‌وصی نمی‌خواد! شما اگه مدیر هستید، روی دانش‌آموزها و روابط خانوادگی‌شون نظارت ‏بیش‌تری داشته باشید. این وضع مدیریت نیست!‏

آقای مدیر آمد بگوید که من از باب امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر... که آقای جوادی رفت توی کلاس و در ‏کلاس را محکم به‌ هم زد.‏

آقای مدیر که از این طرز برخورد آقای جوادی، حسابی ناراحت شده بود و اعصابش به‌هم ریخته بود، ‏پشت میزش نشست تا کمی استراحت کند که یک‌دفعه در باز شد و پدر اسدی وارد شد.‏

‏- سلام عرض شد آقای مدیر! من پدر اسدی هستم. می‌خواستم ببینم وضع درسی بچه چه‌طوره؟

‏- علیکم‌السلام! وضع درسی بچه‌ها هر جور که باشه، فعلاً مشکل اصلی شما اینه که شهریه‌ی بچه‌تونو ‏نپرداختین! لطف کنید اول اونو بپردازین تا بعد!‏

‏- بله، درست می‌فرمایید؛ ولی من چند وقت پیش به اداره‌ی آموزش‌وپرورش ناحیه رفتم و سؤال کردم. ‏اون‌جا گفتن که مدارس دولتی حق گرفتن شهریه ندارن!‏

‏- اونا برای خودشون گفتن! ما حق داریم، خوبشم داریم! پس چه‌جوری باید از عهده‌ی مخارج مدرسه ‏بر بیاییم؟

‏- اما وقتی اداره از شما خواسته پول نگیرید، این پولی که شما درخواست می‌کنید، اشکال شرعی داره.‏

‏- اگه اشکال شرعی داره، شما بچه‌تونو بردارید از این‌جا ببرید؛ یعنی منظورتون اینه که ما دزدیم!‏

‏- نه جناب آقای مدیر! من غلط بکنم از این حرفا بزنم! من منظورم فقط امربه‌معروف و...‏

آقامدیر بلند شد و گفت: «ببخشید، من جلسه دارم! شما می‌تونید بعداً تشریف بیارید تا با هم صحبت ‏کنیم.»‏

پدر اسدی بلند شد و با یک مَن خُلقِ تنگ به مغازه‌اش رفت. در همین وقت، حسن‌آقا با ماشین ‏عهدبوقش رسید و آمد پایین.‏

‏- سلام اوستا! بی‌زحمت روغن این ماشینو عوض کن!‏

پدر اسدی روغن ماشین را عوض کرد و گفت: «می‌شه صد‌هزار تومن!»‏

‏- چی؟ صد‌هزار تومن؟ دفعه‌ی پیش که پنجاه‌هزار تومن شد؟

‏- دفعه‌ی پیش با الآن فرق داشت. اگه نمی‌خواهی، دیگه نیا این‌جا! برو یه جای دیگه روغن عوض کن.‏

‏- مرد حسابی! تو فکر می‌کنی این پول حلاله؟ من با بدبختی این پولو...‏

‏- منم روغن چرخ‌خیاطی توی ماشینت نریختم. بهترین روغنو ریختم. هیچ‌جا هم برات مجانی کار ‏نمی‌کنند. الآن فقط شهریه‌ی مدرسه‌ی بچه‌ات‌ رو بخوای بدی، کُلّی باید بِسُلفی.‏

حسن‌آقا سری تکان داد. پول را پرداخت. سوار ماشینش شد، گاز داد و رفت.‏

یک ساعت بعد، وقتی پیچید توی یک خیابان فرعی تا مسافرانش را پیاده کند، آب‌های کف خیابان پاشید ‏به هیکل مش‌غلام که دم مغازه‌اش ایستاده بود!...‏

CAPTCHA Image