به خاطر باران کفِ خیابان
سیدسعید هاشمی
حسنآقا با ماشین عهدبوقش، پیچید توی خیابان فرعی و کنار خیابان ترمز کرد تا مسافرانش را پیاده کند. کف خیابان به خاطر باران دیشب آب جمع شده بود و همین که حسنآقا با سرعت پیچید، همهی آبهای خیابان به صورت قطرههای ریز و درشت پاشید به سر تا پای مشغلام که دم مغازهاش داشت کاهوها را روی هم میچید. مشغلام که حسابی خیس شده بود، برگشت و نگاهی به ماشین حسنآقا انداخت. بعد هم رفت جلو و گفت: «داداش، مگه نمیبینی من کنار خیابون واستادم، دارم میوههامو ردیف میکنم؟»
حسنآقا گفت: «چرا، خانداداش دیدم!»
- مگه آب کف خیابونو ندیدی؟
- چرا عزیزم دیدم!
- پس برای چی اینقدر با سرعت میای که همهی آب رو بپاشی به سروروی من؟
حسنآقا ماشین را زد توی دنده و گفت: «به خاطر اینکه اعصابم خُرده. تو هم بهتره سخت نگیری!»
مشغلام گفت: «مرد حسابی! من به خاطر خودم که نمیگم! اصلاً من نه و یه آدم دیگه! من از باب امربهمعروف و نهیازمنکر...»
اما حسنآقا گاز داده بود و رفته بود.
مشغلام که هم از خیس شدن سر و وضعش و هم از جواب سر بالای حسنآقا حسابی دلخور شده بود، با عصبانیت کارش را ادامه داد.
در همین موقع، اعظمخانم سر رسید.
- سلام مشغلام! یک کیلو سبزی خوردن بده!
مشغلام داشت سبزی را میکشید که اعظمخانم گفت: «وا! مشغلام این دیگه چه جور سبزیه؟ معلوم نیست مال چند روز پیشه؟ یه سبزی تازه بهم بده!»
- همینه که هست! نمیخوای نبر!
- ای بابا! این چه مدل حرف زدنه؟
- ببین آبجی، من اعصابم خُرده! با من یکی به دو نکن! به خاطر یهقرون- دوزار، دهن منو وا نکن!
- به خاطر یهقرون- دوزار یعنی چی؟ من دارم از باب امربهمعروف...
اما مشغلام سبزی را انداخت توی زنبیل اعظمخانم، زنبیل را هم داد دست او و گفت: «به سلامت! من کار دارم.»
اعظمخانم به خانه آمد، چندتا از زنهای همسایه را صدا کرد و شروع کرد به سبزی پاک کردن. چند نفری همانطور که سبزی پاک میکردند، حرف هم میزدند.
- خدا بگم این مشغلامو چهکار کنه! آخه بگو اینم سبزیه؟ اینکه همهش آشغاله!
- اعصابتو خُرد نکن آبجی! این مشغلام همیشه همینطوریه!
- میوههاش هم به دردنخوره. همهش پلاسیدهس.
- خودشم که اخلاق نداره.
آقای جوادی که داشت آماده میشد تا به مدرسه برود، حرفهای زنش را شنید. از توی اتاق داد زد: «خانم غیبت نکن! چرا گناه مردمو میشوری؟»
اعظمخانم گفت: «وا! غیبت نیست. من جلوی خودشم گفتم.»
- خب اگه جلوی خودش گفتی، دیگه اینجا برای چی غیبتشو میکنی؟
اعظمخانم عصبانی شد و داد زد: «چی میگی هی ایراد میگیری؟ لباستو عوض کن، برو سر کارِت دیگه! چیه مثل مادرت هی غُر میزنی؟ کم از مادرت کشیدم، تو هم اضافه شدی!»
- یعنی چی خانم؟ پای مادر منو برای چی میکشی وسط! من دارم از باب امربهمعروف و...
اما صدای تق بسته شدن در آشپزخانه، حرف آقای جوادی را قطع کرد. آقای جوادی که حسابی اعصابش به هم ریخته بود، کیف دستیاش را برداشت و به مدرسه رفت. توی مدرسه وقتی داشت تکالیف بچهها را میدید متوجه شد ضیایی مشقش را ننوشته.
- چرا مشقاتو ننوشتی؟
- آقا اجازه؟ به خدا دیشب مهمون داشتیم...
- به من چه که مهمون داشتید! مشق چه ربطی به مهمون داره؟
و زد پس کَلّهاش. گریهی ضیایی رفت هوا.
آقای مدیر که توی راهرو داشت قدم میزد، سروصدا را شنید، آقای جوادی را از کلاس صدا زد و گوشهای برد.
ـ آقای جوادی، مگه شما نمیدونی که تنبیه بدنی ممنوعه؟
- چرا، میدونم!
- پس برای چی این طفل معصومو کتک زدید؟
- برای اینکه دلم خواست!
- یعنی چی آقا! مگه امر تعلیم و تربیت دل بخواهیه؟ صورت این بچه سیاه شده! ما جواب پدر و مادرشو چی بدیم؟
- پدر و مادرشو بفرستید بیان پیش خودم، جوابشونو میدم.
- حالا اصلاً پدر و مادر، هیچی! جواب خدا رو چی میدید؟
- خدا، وکیلوصی نمیخواد! شما اگه مدیر هستید، روی دانشآموزها و روابط خانوادگیشون نظارت بیشتری داشته باشید. این وضع مدیریت نیست!
آقای مدیر آمد بگوید که من از باب امربهمعروف و نهیازمنکر... که آقای جوادی رفت توی کلاس و در کلاس را محکم به هم زد.
آقای مدیر که از این طرز برخورد آقای جوادی، حسابی ناراحت شده بود و اعصابش بههم ریخته بود، پشت میزش نشست تا کمی استراحت کند که یکدفعه در باز شد و پدر اسدی وارد شد.
- سلام عرض شد آقای مدیر! من پدر اسدی هستم. میخواستم ببینم وضع درسی بچه چهطوره؟
- علیکمالسلام! وضع درسی بچهها هر جور که باشه، فعلاً مشکل اصلی شما اینه که شهریهی بچهتونو نپرداختین! لطف کنید اول اونو بپردازین تا بعد!
- بله، درست میفرمایید؛ ولی من چند وقت پیش به ادارهی آموزشوپرورش ناحیه رفتم و سؤال کردم. اونجا گفتن که مدارس دولتی حق گرفتن شهریه ندارن!
- اونا برای خودشون گفتن! ما حق داریم، خوبشم داریم! پس چهجوری باید از عهدهی مخارج مدرسه بر بیاییم؟
- اما وقتی اداره از شما خواسته پول نگیرید، این پولی که شما درخواست میکنید، اشکال شرعی داره.
- اگه اشکال شرعی داره، شما بچهتونو بردارید از اینجا ببرید؛ یعنی منظورتون اینه که ما دزدیم!
- نه جناب آقای مدیر! من غلط بکنم از این حرفا بزنم! من منظورم فقط امربهمعروف و...
آقامدیر بلند شد و گفت: «ببخشید، من جلسه دارم! شما میتونید بعداً تشریف بیارید تا با هم صحبت کنیم.»
پدر اسدی بلند شد و با یک مَن خُلقِ تنگ به مغازهاش رفت. در همین وقت، حسنآقا با ماشین عهدبوقش رسید و آمد پایین.
- سلام اوستا! بیزحمت روغن این ماشینو عوض کن!
پدر اسدی روغن ماشین را عوض کرد و گفت: «میشه صدهزار تومن!»
- چی؟ صدهزار تومن؟ دفعهی پیش که پنجاههزار تومن شد؟
- دفعهی پیش با الآن فرق داشت. اگه نمیخواهی، دیگه نیا اینجا! برو یه جای دیگه روغن عوض کن.
- مرد حسابی! تو فکر میکنی این پول حلاله؟ من با بدبختی این پولو...
- منم روغن چرخخیاطی توی ماشینت نریختم. بهترین روغنو ریختم. هیچجا هم برات مجانی کار نمیکنند. الآن فقط شهریهی مدرسهی بچهات رو بخوای بدی، کُلّی باید بِسُلفی.
حسنآقا سری تکان داد. پول را پرداخت. سوار ماشینش شد، گاز داد و رفت.
یک ساعت بعد، وقتی پیچید توی یک خیابان فرعی تا مسافرانش را پیاده کند، آبهای کف خیابان پاشید به هیکل مشغلام که دم مغازهاش ایستاده بود!...
ارسال نظر در مورد این مقاله