چند لطیفهی متناسب با آب و هوای مناطق سردسیری
* صبح
مامان بقیه: «صبح شده، پاشو دیگه!»
مامان من: «صبح شده، بخواب دیگه!»
* دستبند
عمهام تو اینستاگرام یه پِیج زده، دستبندهای دستساز خودشو میفروشه. مامانم زیر تکتک پستهاش مینویسه: «همینو تو مترو میدن پنج تومن!»
* بزرگ شدن
دیروز برادرکوچکم رفت دستشویی. بعد چند دقیقه داد زد: «مامان بیا منو بشور!»
مامانم گفت: «تو دیگه بزرگ شدی. خودت بشور، یاد بگیری.»
برادرم گفت: «مگه من نوکرتم!»
* دالّی
هیچوقت با یک بچهی کوچک دالّی نکنید. دالّی کردن با یک بچهی کوچک، شروعش با شماست، تمام شدنش با پایان کرهی زمین!
* تقویت اراده
یه کتاب خریدم به نام «تقویت اراده در چهارده روز.» دوساله اراده نکردم لاشو واکنم!
* شکست
اولین شکست زندگیام را در کلاس چهارم ابتدایی خوردم. معلم کلاس گفت: «فردا به همهیشان جایزه میدهیم.»
فردای آن روز به همهی بچهها جایزه دادند به جز من. رفتم پیش معلم گفتم: «آقا اجازه! پس ما چی؟»
گفت: «مادر شما چیزی نخریده بود!»
* کلاهبرداری
بابام از بس توی فضای مجازی سرش کلاه رفته، توی اینترنت یه کتاب دید به نام «چگونه کلاهبرداران اینترنتی را بشناسیم.» سریع سفارش داد و پولشو پرداخت کرد. یه ساله کتاب هنوز به دستش نرسیده.
* خانم و آقا
بردارکوچکم هر سال که به مدرسه میرفت معلمشان خانم بود. امسال روز اول مدرسهها با خوشحالی از مدرسه برگشت و گفت: «بچهها امسال، خانم ما آقاست!»
* یک سؤال
چرا بعضیها حاضرند میلیونها تومان بدهند بینی و لب و گونه و چانهی خود را عمل کنند؛ اما وقتی بحث اخلاقشان به وسط میآید میگویند: «من همینم که هستم!؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله