دزدی؟ اونم توی کوچهی ما!
لیلا عباسعلیزاده
آقای مرادی همان موقعِ قاپیدن کیفش روی زمین افتاد؛ درست جلوی چشمهایم. من هنوز توی بهت دیدن آقای مرادی توی کوچهیمان بودم که موتورسوار کیفش را قاپید و گاز داد. در کسری از ثانیه یک عالم فکر توی ذهنم آمد. آقای مرادی با همان کتوشلوار کرمیاش داشت توی کوچهی ما راه میرفت. اینجا چه کار میکرد؟ یعنی خانهاش همین دور و اطراف است؟ یک لحظه شک کردم که آقای مرادی باشد. آخر توی کلاس خیلی ابهت دارد، با آن عینک دورسیاه و آن سبیلهایی که وقتی عصبانی میشود میجَوَدشان و همه از ترس موش میشویم توی نیمکتهای فسقلی که نصف هیکلمان هم تویش جا نمیشود.
آقای مرادی از نصف بچّههای کلاس کوتاهتر است، ولی احمدرضا با آن هیکل گندهاش هم جرئت ندارد برای آقای مرادی عرض اندام کند. نمیدانم این همه ابهت به خاطر خودش است یا فیزیکی که درس میدهد. وقتی عصبانی میشود اوّل سبیل کوتاهش را میجود و تقریباً همزمان صورتش مثل یک گلولهی حرارتدیده کبود میشود. به یک نفرمان چند دقیقهای که برای ما خیلی طولانی به نظر میرسد، خیره میشود و بعد دیگر منتظریم که مثل هیتلر دستش را بلند کند و فرمانی بدهد تا نیست و نابودمان کند.
امروز که آقای مرادی را توی کوچه دیدم از آن فرمان هیتلری خبری نبود. به خصوص لحظهای که موتورسوار کیفش را قاپید و آقای مرادی را نقش بر زمین کرد؛ درست جلوی چشمهای حیرتزدهی من. آقای مرادی دستش را بالا برد، ولی نه برای فرمان هیتلری؛ فقط یک واکنش غیرارادی برای پس گرفتن کیفش، و صدایی توی گوشم پیچید:
- بدو همتی بگیرش.
من هم دویدم. آن لحظه کلی فکر توی ذهنم آمد. مهم نیست چهقدر ذهنم مشغول باشد. مهم این است که پاهایم کار خودشان را بکنند و از همان تعداد کم اکسیژنی که ریههایم برایشان میفرستد، خوب استفاده کنند و بدوند.
کوچه خلوت بود. نمیدانم به جز من و آقای مرادی کسی دیگر هم بود یا نه. آنقدر از دیدن آقای مرادی و صحنهای که بلافاصله دیدم، جا خوردم که دیگر متوجه چیزی در اطرافم نشدم. حتّی مطمئن نیستم که آقای مرادی هم مرا دیده باشد و فرمان دویدن داده باشد. فقط مغزم این فرمان را داد و دویدم. از شانس خوب من یا شانس خوب آقای مرادی، موتورسوار و من هر دو نزدیک پیچ کوچه بودیم و او نمیتوانست زود گاز موتورش را بگیرد و در برود. تمام اکسیژن ریههایم را فرستادم به سمت پاهایم، ولی مغزم همچنان قاچاقی کار میکرد. داد نزدم. یکهو نپریدم جلو. حدس زدم کیف قاپ هم متوجه حضور من نشده. همانطور که من متوجه آدمهای دیگر توی کوچه نشدم. نباید کاری میکردم که احساس خطر کند و سرعت عملش را بالاتر ببرد. از توی پیادهرو و از پشت شمشادها دویدم. صدای آقای مرادی توی گوشم پیچید:
- موتورسواری با سرعت دو متر بر ثانیه در حال حرکت است. فردی که در فاصلهی پنجاه متری موتورسوار ایستاده است، با چه سرعتی باید بدود تا قبل از اینکه موتورسوار مسافت سیصد متری تا سر کوچه را طی کند به او برسد؟ سرعت اولیه را صفر در نظر بگیرید.
نمیدانم با چه سرعتی باید میدویدم. فرمولها توی ذهنم چرخ میزدند. فقط میدانستم باید به موتورسوار برسم. کیف آقای مرادی نباید توی کوچهی ما دزدیده شود. فرقی نمیکند ورقهی امتحان من تویش باشد یا نه. فرقی نمیکند آقای مرادی با من بیخود و بیجهت چپ افتاده است یا نه. من باید موتورسوار را چپ کنم. بهترین حالت این بود که از اصل غافلگیری استفاده کنم. سر پیچ کوچه درست همان موقع که سرعت موتور کم میشود و کیفقاپ تمام حواسش را جمع میکند که از پل باریک ته کوچه موتورش را رد کند تا بتواند وارد خیابان شود، کیف را از دستش بقاپم.
شمشادها بیشتر پیادهرو را گرفتهاند. میدوم و تنم به شاخ و برگشان کشیده میشود و غبار روی برگها که به هوا بلند میشود، شاید اصلاً به چشم نیاید، ولی ریههایم را تحریک میکند. درست مثل ریههای چند صد میلیون نفری که در دنیا دچار آسم هستند. میخواهم سرفه کنم، ولی نمیتوانم. سرفه سرعتم را کم میکند و موتورسوار هم متوجه حضور من میشود. سرفهها را پس میرانم و فقط میدوم. فرصت ندارم برگردم و ببینم آقای مرادی در چه حالی است. چشمم را به کیف قهوهای آقای مرادی دوختهام که همیشه قبل از خودش وارد کلاس میشود و از تویش همه چیز بیرون میآید. نمرههای درخشان ما، نمونه سؤالهایی که بیشترشان بیجواب میمانند یا چیزهای سادهای که با آن آزمایش توی کلاس راه میاندازیم. آزمایشهایی که از هیچ کدامشان نه سر درمیآورم و نه خوشم میآید.
باورم نمیشود حالا دارم به خاطر همان کیف، ریههایم را به زحمت میاندازم. هر لحظه فاصلهام با کیف کم و کمتر میشود. امیدوار میشوم. تنگی نفسم را فراموش میکنم. به قول آقای مرادی روی هدفم متمرکز میشوم. پنج، چهار، سه، دو و یک متر دیگر مانده که برسم به کیف که از دستهی موتور آویزان است و انگار او هم به من زلزده و امیدوار است به او برسم و نجاتش دهم. دستم را دراز میکنم. از فشاری که تحمل کردهام، صورتم داغ شده است. نزدیک است چشمهایم از کاسه بیرون بزنند. با آخرین رمقی که برایم مانده قدم آخر را برمیدارم. موتورسوار به پل رسیده است. دارد زور میزند موتور را رد کند. سرش پایین است. خودم را میاندازم رویش، روی موتور، روی کیف، دقیقاً نمیدانم چه کار میکنم. فقط دیگر توان ندارم. شاید اگر موتور هم آنجا نبود، میافتادم روی زمین. موتورسوار شوکه شده. انتظار این حرکت برقآسا را ندارد. درست همانطور که حدسزده بودم با چشمهای از حدقه بیرون زده مرا نگاه میکند. برای اولین بار قیافهاش را میبینم. غریبه نیست. قیافهاش خیلی برایم آشناست، ولی سلولهای خاکستری مغزم در این لحظه اکسیژن کافی ندارند که درست کار کنند و فایلش را برایم رو کنند. این لحظه وقتی نیست که بیوگرافی کیفقاپ را دربیاورم. فقط کیف برایم مهم است.
در میان بهت کیفقاپ که هنوز نتوانسته خودش را جمعوجور کند، دست میاندازم به دستهی موتور تا دستهی کیف را بکشم بیرون. پشت دستم مثل گلویم به سوزش میافتد. تیزی چیزی خون را فوران میدهد. اهمیتی نمیدهم. نیمه هوشیار فقط به درآوردن کیف از دستهی موتور فکر میکنم و موفق میشوم. خیالم راحت میشود. مغزم فرمان ایست میدهد و من و کیف با هم توی جوی سقوط میکنیم.
صدای موتورسوار را میشنوم که دارد فحشهای ته جوییاش را نثارم میکند و هن هنکنان موتور واژگونش را بلند میکند و از معرکه فرار میکند. حتماً یکی از سابقهدارهای محله است که قیافهاش برایم آشناست.
نمیدانم چهقدر طول میکشد که شلوار کرمیِ سیاه چرک شده میآید توی جوی و یک آستین کرمی کل و کثیف شده میآید طرفم و بلندم میکند. در فاصلهی کوتاه بین سرفهها، صورت آقای مرادی را میبینم که دارد سبیلهایش را میجود و با چشمهای بیرونزده از نگرانی از پشت قاب سیاه عینکش مرا نگاه میکند. دارم لحظههای ناب مُردن را تجربه میکنم. ریههایم انگار هیچ اکسیژنی را راه نمیدهند. اشاره میکنم به جیبم. اسپریام توی جیب شلوارم منتظر بیرون آمدن و نجات دادن من است. چند تا پای دیگر را دور و اطرافم میبینم. صدای صادق را میشنوم که با هیجان میگوید:
- آقا اسپری دارد. حتماً توی جیبش است.
دستی جیبهایم را میگردد و بالأخره اسپری به دادم میرسد. چند بار فشارش میدهم. صدای فس فسش زندگی را به من برمیگرداند. صدایی که در آن لحظه برایم بهترین موسیقی دنیاست. نفسم که برمیگردد هوش و حواسم هم برمیگردد. از چشمهایم آب سرازیر شده. از میان پردهی اشک، آقای مرادی را میبینم که کنارم روی زمین نشسته است و دارد شانههایم را ماساژ میدهد. چندتا از همسایهها را میشناسم که جمع شدهاند. صادق هم هست. آقای مرادی دارد ماجرا را تعریف میکند و میگوید داشته میرفته بنگاه مسکن سرِ کوچه. میگوید کلی پول و مدارک توی کیفش بوده است. همه خدا را شکر میکنند که من به موقع رسیدهام. به آقای مرادی نگاه میکنم او هم به من نگاه میکند، به قول سروش «فیس تو فیس.» صورت آقای مرادی مثل قبل نیست. مهربان است و از چشمهایش نگرانی را میخوانم. آرام میگوید:
- بهتر شدی؟
لحن صدایش آرامم میکند. طوری میگوید بهتر شدی که انگار دارد رازی را به من میگوید. رازی که فقط من و او باید بدانیم. صورتم دیگر داغ نیست. سرفهها آرام گرفتهاند. آقای مرادی بلند میشود و رو به آدمهایی که دورم جمع شدهاند با افتخار میگوید:
- این همتی شاگرد خودم است. اگر او نبود حتماً کیفم از دست رفته بود.
بعد چشم توی چشم من میدوزد و میگوید:
- دست مریزاد همتی.
دستش را به طرفم دراز میکند تا بلند شوم.
ارسال نظر در مورد این مقاله