چای قندپهلو

10.22081/hk.2020.71106

چای قندپهلو


داستان

چای قندپهلو

مریم کوچکی

درشکه کنار آب‌نمای قصر ماند و محمدمیرزا پا روی پله گذاشت. کلونِ در با سرهای شیر دهان باز کرده بودند و دندان‌های‌شان را به رخ می‌کشیدند. سرسرا خنک بود.

داخل کاخ شد. مظفر‌الدین‌ شاه لیوان شربت خاکشیر را با قاشق نقره‌ای به هم می‌زد و به دانه‌های رقصانش نگاه می‌کرد.

- میرزا! خرسند گشتیم به دیدارتان. بنشینید و گلویی خنک کنید.

یکی از نوکرها برایش لیوانی شربت و ظرفی پر از انگور سیاه آورد. محمدمیرزا کلاهش را از سرش برداشت و روی صندلی نشست.

یاقوت انگشتر شاه از آن طرف لیوان می‌درخشید و نور سرخش را به رخ می‌کشید: - می‌خواهیم با محمدمیرزا در خلوت صحبت کنیم.

نوکرها یکی یکی بیرون رفتند.

- خُب میرزا! هندوستان چگونه بود؟ به شما و عز‌م‌تان حسادت می‌بریم. کوه و کمر و صحراها را پشت سر می‌گذارید و دانش و تجربه می‌اندوزید. ما چه؟ مدام توطئه و جنگ و شورش و حرف‌های در گوشی این زنان دربار.

تاجش را جابه‌جا کرد: «هندوستان چگونه بود؟»

محمدمیرزا عصایش را به صندلی تکیه داد: «گرم و مرطوب و با انبوهی از حشرات موذی.»

مظفرالدین‌ شاه لیوان را سر کشید: «ما که هر چه چای می‌خوریم از آن سیر نمی‌شویم. از تو خواسته‌ای داریم. برای‌مان از هندوستان چای بیاور، بکاریم برای خودمان و برای مردم ایران، تو چه می‌گویی؟»

محمدمیرزا سری تکان داد. رؤیای خودش هم این بود.

***

خانم‌جان جارو را به دیوار تکیه داد. فرش را روی تخت پهن کرد.

- بیا این‌جا بشین و از صدای گنجشکا کِیف کن مادر.

بند کتونی‌هایم را باز کردم. هی به موبایلم نگاه می‌کردم ببینم چند درصد شارژ شده است.

بالش کنار تخت را بغل کردم.

- خانم‌جان حوصله‌ات این‌جا سر نمی‌ره؟

خانم‌جان استکان‌ها را زیر شیر سماور گرفته بود و توی آن‌ها آب می‌چرخاند:

- نه عزیزم. به این‌جا عادت کردم.

دوتا چای ریخت و گذاشت توی سینی.

خیلی گرسنه بودم. کیک یزدی برداشتم و با چای قلپ قلپ دادم پایین.

- وای خانم‌جان! چرا چای شما این مزه رو می‌ده؟

چایی تلخ بود و بوی تندی می‌داد. بوی تلخی‌اش توی سر و دماغم پیچید.

خانم‌جان قندان را به طرفم دراز کرد: «بخور عزیزم. من چای ایرانی استفاده می‌کنم. عزت‌خانم دوست شمالی‌ام برام می‌یاره. از چای‌های شما خوشم نمی‌یاد. این چای خوبه، نه اونایی که شما می‌خورید. معلوم نیست توش چی می‌ریزن.» خانم‌جان توی هاون‌طلایی رنگش، هل‌ها را سابید و سابید. دانه‌های سیاه هل از زیر دسته‌ی هاون فرار می‌کردند و خودشان را به دیوار آن می‌کوبیدند.

- عزیزم اینم هل برای چای‌مون. لااقل بهتر از اون عطرای شیمیایی هست یا نه؟

درِ قوری را برداشت و آن‌ها را ریخت توی شکم چینیِ آن.

صدای استاد بنان از رادیو پخش می‌شد: «ای ایران ای مرز پر گهر، ای خاکت سرچشمه‌ی هنر...»

***

مرد دستش را از این قوطیِ چای به طرف آن یکی می‌برد.

- این؟ یا این؟ کیسه‌ای بهتره‌ها!

زن گفت: «اون سبزه! اون. چای یاسمن. بخون ببین چندتایی هستش؟»

شوهرش کارت را به فروشنده داد و گفت: «وای از این تبلیغا! دیدین چه رنگی داره چای‌هاشون. به قول بابای خدابیامرزم مثل خون کبوتر.»

فروشنده چای‌های کیسه‌ای را توی پلاستیک گذاشت.

خانم روسری‌اش را مرتب کرد و گفت: «اینا خیلی خوبن، احتیاج به قوری و دم کشیدن نداره.»

- رمزتون جناب؟

فروشنده کاغذ خریدار و کارت را پس داد: «یه چیز بگم باورتون می‌شه؟» مرد سیگاری روشن کرد:

- خواهش می‌کنم. بفرمایید!

- من یه دوستی دارم که وارد کننده‌ی چای به ایرانه. از همین هند و سریلانکا. می‌دونید چی می‌گفت؟ شاید باور نکنید، ولی گفت چای‌های کیسه‌ای از خاکه‌های چای هستش که پای دستگاه‌ها می‌ریزه.

آب‌نبات به آن‌ها تعارف کرد: «اون بابا گفت روی کیسه‌ها اسپری خوش‌بوکننده می‌زنن برای همین خوش‌بو هستن.»

- زن کیسه‌ی پلاستیکی را روی پیشخوان مغازه گذاشت: «یعنی چی؟ ما چی می‌خوریم؟ جدی می‌گید؟»

***

استکان‌های لب‌طلایی آمدند؛ البته قوری بزرگی با نقش ناصرالدین شاه و آن سبیل‌های تاب داده‌اش هم کنار آن‌ها بود.

زری‌خانم قوری را برداشت و توی همه‌ی استکان‌ها چای ریخت.

بوی چای از استکان خودش را بالا کشید و همه جا پخش شد. مثل غول چراغ جادو که آزاد شده باشد.

- دستت درد نکنه! عجب چایی‌ای!

این را اکبرآقا شوهر زری‌خانم گفت.

مرد صاحبِ قهوه‌خانه دستمال یزدی‌اش را دور سماور کشید:

- چایی‌اش خارجیه، متوجه شدین؟ پر از عطر، سفارشیه.

اکبرآقا استکان را دستش گرفت تا رنگ چای را بهتر ببیند. چای داغ مثل لشکر مغول به انگشتانش تاخت و استکان افتاد کف قهوه‌خانه.

استکان چند تکه شد. چشم‌های ناصر‌الدین شاه از بین تکه‌ها برق می‌زد.

***

آقای نظری گفت: «رضایی با تحقیقت ما رو مستفیض کن.» بچه‌ها خندیدند.

گفتم: «اجازه آقا، کار من و اشکان خانکیه.» خانکی از فلاسک یک لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز آقای نظری.

من هم کلاه را روی سرم گذاشتم. شبیه بازیگرها شدم. دست‌هایم را مثل نقال‌ها به هم زدم: «دوستان قصه‌ی من گوش کنید! قصه‌ی چای و محمدمیرزا!»

بذرهای چای در دل عصا جا خوش کرده بودند. محمدمیرزا کنار درشکه‌چی نشسته بود و بار و بنه‌اش روی گاری پشت سرش می‌آمد. قاطرها آرام مسیر همیشگیِ خود را طی می‌کردند. بوی سبزه‌ها سرمست‌شان کرده بود و هوس خوردن شبدر تازه داشتند.

چند فرسخ آن‌طرف‌تر چند سرباز هندی مانده بودند. اسلحه‌ها روی شانه و منتظر بودند تا قاچاقچیان چای را به دام بیندازند.

آفتاب همه‌ی‌شان را کلافه کرده بود. کاروان کم‌کم به آن‌ها نزدیک شد. محمدمیرزا آرام نشسته و عصایش را زیر چانه زده بود.

سربازها بو می‌کشیدند. تمام بار و بنه‌ی کاروانیان را گشتند و گشتند، ولی اثری از بذرهای چای پیدا نکردند.

به آن‌ها اجازه‌ی حرکت داده شد. محمدمیرزا برگشت و به سربازها نگاه کرد. رؤیای شاه و خودش در حال پرواز به طرف ایران بود.

بچه‌ها این‌قدر ساکت بودند که ازشان خجالت کشیدم. شرمنده‌ام کردند.

- آقایان عزیز باید بگم که این داستان ساخته‌ی ذهن مردم است. این‌که بذر چای توی عصای میرزامحمد جاسازی شده. میزرامحمد تخم چای و نهال آن را خرید و به ایران آورد و در شمال کاشت.

کلاهم را از روی سرم برداشتم. بچه‌ها دست زدند.

از اشکان خواستم تا برق کلاس را خاموش کند و فیلم داستان چای را پخش کردیم.

***

اتوبوس تا بالای تپه‌ای در لاهیجان رفت.

خانم رشیدی میکروفن را برداشت: «خب عزیزان داریم به مزار یه آدم بزرگ نزدیک می‌شیم. مردی که مظفرالدین شاه بهش لقب کاشف‌السلطنه رو داد.»

آقایی از ته اتوبوس داد زد: «چی چی سلطنه؟»

- کاشف‌السلطنه. الآن پیاده می‌شیم، بیست دقیقه این‌جاییم.

اتوبوس از روی چند تا چاله و چوله رد شد. دوباره صدای خانم رشیدی از توی میکروفن رد شد و روی بوته‌های چای ریخت:

- مقبره‌ی محمدمیرزا همون کاشف‌السلطنه و هم موزه‌ی ملی تاریخ چای.

در ذهن و خاطر تمام سماورهای برنجی زغالی، کتری‌های روی آتش که گوش به نی چوپان سپرده‌اند، تمام استکان‌های لب‌طلایی توی سینی‌های قهوه‌خانه‌ای دنج در غروب شپر برف، در ذهن و خاطر قوری‌های چینی گل سرخی که چای‌های پر هل و پر گل سرخ در دل دارند، در چای‌دانی‌های برنجی خانه‌های مادربزرگ، حتی از خاطر قاشق‌های چای‌خوریِ کوچک، یاد مردی بزرگ همیشه هست؛ او که چای را به ایران آورد. او که وصیت کرده بود قبرش را در تپه‌های چای لاهیجان دفن کنند. سنگ قبرش مرمر سیاه باشد بی‌سقف و حفاظ تا با چایی‌های لاهیجان بوی باران و تابش آفتاب را ببیند.

CAPTCHA Image