چند لطیفه متناسب با آب و هوای سردسیری

10.22081/hk.2020.71105

چند لطیفه متناسب با آب و هوای سردسیری


چند لطیفه متناسب با آب و هوای سردسیری

سیدسعید هاشمی

* آمپول

دکتر به مریضی که می‌خواست برای اولین‌بار آمپول بزند گفت: «برو بخواب بیام آمپولت را بزنم.»

مریض: «به خدا این‌قدر استرس دارم که خوابم نمی‌بره.»

* حوصله

چند روز پیش مادربزرگ رو بردم سر خاک پدربزرگم، پنج دقیقه نشست و بعد گفت: «خُب دیگه پاشو بریم.»

گفتم: «کجا مادربزرگ؟ ما همین الآن اومدیم.»

گفت: «نه پاشو زود بریم، این خدابیامرز زنده هم که بود حوصله‌ی کسی رو نداشت!»

* موجودی

دم عابر بانک ایستاده بودم. یه پیرمرد اومد کارتش رو داد به من و گفت: «پسرم بی‌زحمت برام یه موجودی بگیر.»

موجودی گرفتم. گفتم: «پدر جان پنج‌هزار تومن توی کارتت پول هست.»

کارت رو گرفت و زیر لب گفت: «خاک بر سرت بکنن با این موجودی گرفتنت.»

* نجات نسل بشر

برای اولین‌بار در طول عمرمان دانشمندان از ما خواسته‌اند با لم دادن جلوی تلویزیون و نرفتن به کوچه و خیابان، کرونا را شکست دهیم و جان بشر را نجات دهیم. اگر این را هم نتوانیم درست انجام بدهیم لایق منقرض شدنیم.

* دوره‌ی بزرگ شدن

بچه که بودیم بازیگوشی می‌کردیم. الآن که بزرگ شدیم هیچ فرق نکرده فقط برعکس شده. گوشی‌بازی می‌کنیم.

* گرانی

آقا چرا این‌قدر گرونی شده؟ امروز رفتم به یه میوه‌فروشی، پنج‌هزار تومن دادم، گفتم: «لطفاً اینو چاقاله بادوم بدید.» یه دونه برداشت، گاز زد و نصفشو داد بهم.

* جواب آزمایش

دکتری زنگ زد به بیمارش و گفت: «سلام، دوتا خبر بد براتون دارم. یکی‌اش بد است و دومی خیلی بد.»

بیمار: «بفرمایید آقای دکتر من طاقتش را دارم.»

دکتر: «خبر بد اینه که آزمایش شما آماده است. متأسفانه شما 24 ساعت بیش‌تر زنده نیستید.»

بیمار با تعجب: «پس خبر بدتون چیه؟»

دکتر: «آزمایش شما دیروز آماده شد؛ امّا من یادم رفت تماس بگیرم.»

* کدوتنبل

این مردم یه جوری به کدوتنبل می‌گن تنبل، انگار هندونه صبح به صبح پا می‌شه می‌ره نون‌سنگک و حلوا ارده می‌گیره.

* آلارم

گوشی‌ام هر روز صبح آلارم می‌ده؛ ولی من بیدار نمی‌شم. امروز از بس آلارم داد اشکش دراومد. آخرش اومد زد روی شونه‌ام و گفت: «داداش اگه نمی‌خواهی بیدار بشی، بذار من هم یه چرت بزنم. صدام گرفت.»

* اختراع

توی خونه نشسته بودیم داشتیم اخبار نگاه می‌کردیم. حیاتی می‌گفت: «یه کودک ده ساله تا حالا بیست‌تا وسیله اختراع کرده. بابام با تأسف به من نگاه کرد و گفت: «چند سالته؟»

تا اومدم جواب بدم، بابابزرگم به بابام گفت: «خودت چند سالته؟»

بابام با عصبانیت بلند شد تلویزیون رو خاموش کرد.

CAPTCHA Image