داستان
آخرین پست اینستای بابابزرگ
سارا براتی- خمین
- یه ساعته دارم سمباده میکشم، تموم نمیشه. تازه داره شکل آهو میگیره. فقط خدا کنه خوب بشه.
- آبجی میای بازی؟
- مامانبزرگ بیاد ببینه پخش و پلا کردیم دعوامون میکنهها!
- رفته سبزی بخره. بابابزرگم که تو اینستاگرام میچرخه.
- بابابزرگ؟ مگه بابابزرگ اینستا داره؟
- آره تازه ریخته تا الآن صدتا پست گذاشته.
- چه پدربزرگ باحالی! باشه ولی یه کوچولوها!
بلند شدم توپ را جلو پایم گذاشتم و شروع کردم به دویدن و توپ را شوت کردم، امین گرفتش و
شوتش کرد به طرف دروازه. من تند تند رفتم تا توپ را بگیرم که صدای خرچی زیر پایم آمد، ولی آنقدر غرق بازی بودم که متوجه نشدم، تا چرخیدم توپ را شوت کنم دیدم امین زل زده روی زمین...
- عینک مادربزرگ رو نابود کردی!
نگاه کردم دیدم عینک چهارتا قسمت شده و هر کدام از تیکههایش یک طرف افتاده است.
سریع رفتم عینک قبلیِ مامانبزرگ را آوردم، به داداشم گفتم:
- اگه مامانبزرگ گفت عینک جدیدم کو، بگو نمیدونم.
رفتم عینکفروشیِ سر خیابون. عینک را گذاشتم روی میز.
- ببخشید! این رو بخواین درست کنین چهقدر میشه؟
- چهارصد تومن!
رفتم خانه و قلکم را کوبیدم روی زمین. شکست. صد تومن بیشتر نبود. یاد دوستم افتادم که میگفت سارا این شالت را به من بفروش، ولی میگفتم فروشی نیست؛ اما حالا فروشیه.
شمارهی خانهیشان را گرفتم...
- اون شال نارنجی که عکس دختر روش بود.
- خب! همون که گفتی بفروشش به من؟ هنوز میخوای بخریش؟
- باشه، ولی چهل تومن دارم.
نشستم روی مبل و کمی فکر کردم.
- بقیهاش را از کجا بیارم؟
چشمم افتاد به کاغذ سمبادهها. با فکر به غزالها، رفتم طبقهی پایین خانهی مادربزرگ.
مامانبزرگ از پشت عینک قدیمیاش نگاهم کرد و گفت: «قربونت برم ننه! عینک منو ندیدی؟»
با استرس آب دهنم را قورت دادم و گفتم: «نه، ندیدم.»
غزالهایم را برداشتم رفتم توی حیاط و شروع کردم به رنگ کردن، تینر فوری زدم تا زود خشک شوند. آنها را بردم پیش اکبرآقا و شصت تومن فروختمشان. با حسرت از پشت شیشهها نگاهشان کردم. حالا آن دویست تومان را چه کار کنم؟
خاله! حلال مشکلات! هر وقت گند میزدم کمکم میکرد. یک ساعت خانهی خاله بودم. قبول کرد دویست تومان بهم بدهد.
حالا دیگر خیالم راحت شده بود که پول جور شده. فردا بعد از مدرسه میتوانستم عینک را برای تعمیر بدهم.
صبح رفتم مدرسه تا فاطمه را ببینم و پول را ازش بگیرم. خدا خدا میکردم زودتر تعطیل شویم.
تا زنگ خورد رفتم عینکسازی و بهم گفت: «ساعت چهار بیا.» ساعت چهار شال و کلاه کردم و رفتم عینک را گرفتم و یواشکی گذاشتم پشت آینه.
مامان داشت آینه را پاک میکرد که با خوشحالی گفت:
- مامانجون عینکت!
مامانبزرگ عینک را گرفت و با تعجب نگاه کرد و گفت: «اِه! اینکه درست شده! چند روز پیش پا گذاشتم رویش چهار تیکه شد. به حق چیزهای ندیده! گذاشته بودم آقامسعود بیاد بدم ببره درستش کنه.» عینک را زد به چشمانش. بابابزرگ سرش را از توی گوشی بیرون آورد و گفت:
- به به خانوم خانوما! بیا یه سلفی بگیریم تا پستش کنم تو اینستا...
ارسال نظر در مورد این مقاله