داستان روسیاهی

10.22081/hk.2020.71096

داستان روسیاهی


داستان

روسیاهی

یاس امیدی‌چقادوزی- ساوه روستای طرازناهید

صبح شنبه بلند شدم. صبحانه خورده نخورده راه افتادم به سمت مدرسه. دو کوچه آن طرف‌تر جلو مدرسه‌ی دخترانه‌ی هدی ایستادم.

سه- چهار سال پیش نامش این نبود. مدرسه‌ی والا حضرت فرح بود؛ اولین دبیرستان دخترانه‌ی بوشهر؛ اما با انقلاب نامش عوض شد.

وارد دبیرستان شدم. چه شکوهی! همیشه هر صبح مرا به وجد می‌آورد. از این‌که سه سال بود در این دبیرستان تحصیل می‌کردم احساس غرور می‌کردم. به کلاس وارد شدم. دوستم ناهید مثل همیشه آخر کلاس نشسته بود و کتاب می‌خواند. بیش‌تر نیمکت‌های کلاس خالی بود.

از وقتی جنگ شده بود بیش‌تر خانواده‌ها کوچ کرده، رفته بودند و شهر خلوت شده بود. با صدای بلند سلام کردم. ناهید هم از جا پرید و شروع کرد به توصیه‌های همیشگی‌اش که زشت است دختر آن‌قدر بلند حرف بزند و جوابم را داد. زنگ اول زیست جانوری داشتیم. درس محبوبم با معلمی نه چندان دل‌چسب. سر جایم در اولین نیمکت نشستم. معلم وارد شد و کلاس به یک‌باره در سکوت فرو رفت. مبصر بر پا داد. بلند شدیم و نشستیم. معلم بعد از سلام گفت: «بچه‌ها یادم نرفته که امروز امتحان داشتیم.»

خودشیرین کلاس با ناز دستش را بلند کرده و گفت: «ببخشید، پنج درس اول را امتحان داریم.»

صدای بچه‌ها به نشانه‌ی اعتراض بلند شد. معلم گفت: «خیلی خب، برگه‌ها روی میز...»

جمله‌ی معلم تمام نشده بود که آژیر قرمز به صدا در آمد: «علامتی که هم اکنون می‌شنوید اعلام وضعیت قرمز است...»

حتماً دوباره حمله‌ی هوایی شده بود. درِ کلاس باز شد و معاون مدرسه داد زد: «زودتر بیایید بیرون و به پناهگاه بروید.» همه با عجله از درِ کلاس خارج شدند. معلم داد می‌زد: «عجله کنید. وسیله برندارید. بعد از بمباران دوباره برمی‌گردید.» با وجود استرس باز منتظر ناهید ماندم. وسایل مهمم (چیز زیادی نبود. یک دستمال یادگار پدرم که در انقلاب شهید شده بود و یک مداد و دفتر لوله شده) در جیبم سنگینی می‌کرد. من و  ناهید وحشت‌زده در میان هجوم بچه‌ها از هفده پله‌ی مدرسه پایین رفتیم و ترس حل شده در اشک از چشمان‌مان جاری بود. ترس از آخرین نفس، نفس خودمان یا عزیزترین کسان‌مان در گوشه‌ی دیگری از این شهر دراندشت.

با عجله از پله‌های پناهگاه به پایین سرازیر شدیم. پناهگاه مدرسه زیر حیاط ساخته شده بود. خیلی بزرگ بود، ولی آن همه دانش‌آموز با معلم‌ها به سختی در آن‌ جا می‌شدند. به گوشه‌ای خزیدیم و شروع به دعا کردیم. صدای مهیب هواپیماها را می‌شنیدیم و صدای وحشتناک بمب‌ها در نقطه‌ی نزدیک. با هر صدای بمب دختری از ترس جیغ می‌کشید. برای نجات پیدا کردن وزنده ماندن آیت‌الکرسی می‌خواندیم. این اولین بار نبود که صدای بمب‌ها مهمان‌مان می‌شد، ولی آخرین بار هم نبود. این را ایمان داشتم. این جنگ تا جان همه‌ی‌مان را نمی‌گرفت راحت‌مان نمی‌گذاشت. دست در دست ناهید نشسته بودم و زیر لب دعا می‌خواندیم که با صدایی نزدیک‌تر از هر بار، دیوار پناهگاه لرزید و خاک را از سقف بر سرمان ریخت.

معلم‌ها جیغ زدند و شیون سر دادند. آری، مدرسه‌ی‌مان، مدرسه‌ی فرح، مدرسه‌ی هدی، ویران شده بود.

صدای جیغ دخترها صدای هر چیز دیگری را خفه کرده بود و این تنها بارقه‌ای از وحشت بود. اشک‌های ناهید از چشمانش روی دستانم می‌ریخت. سرش را در آغوش گرفتم و شانه‌هایش را نوازش کردم.

گریه نکن. ناراحت نباش. به قول معروف این نیز بگذرد. فقط روسیاهی به زغال می‌ماند.

CAPTCHA Image