داستان
اسیر مهربانیهای بابا
فاطمه ظهیری
توی یک چشمبههم زدن حاضر شدم، آنقدر ضربتی که خودم هم باورم نمیشد. فقط مانده بود شال خردلی رنگم را بیندازم روی موهایم و جلوی آینهی قدی خودم را ورانداز کنم و سَرَکی کج کنم و بگویم: «ای... بدک نشدی!» میدانستم اگر چند دقیقه دیرتر حاضر شوم بابا میرود تا سر موقع توی جلسهای که دعوت بود، حاضر باشد. بدش میآمد راه و بیراه ترافیک را بهانه کند. سریع صندلهایم را پوشیدم. کاش میتوانستم با دستمال خیسی پاک و پوکشان کنم؛ اما بابا توی پارکینگ منتظرم بود، اگر تا دو ثانیهی دیگر سوار آسانسور نمیشدم آن وقت واویلا، باید تا سر کوچه پیاده میرفتم، بعد مینشستم توی ایستگاه، اتوبوس شرکت واحد که میآمد سوار میشدم. اگر خوششانس میبودم جایَکی گیرم میآمد؛ و اگر بدشانس که دیگر فاتحه... تلقوملق باید ایستاده خودم را بین مسافران جا میکردم، دور میدان پیاده میشدم، بعد یک کوچهی دراز بیسروته را گز میکردم و بعد میپیچیدم توی خیابان بهار و بعد میرسیدم جلوی در آموزشگاه، پول توجیبیام هم که این چند روزه خرج نِتم شده بود و مامان اولتیماتوم داده بود که تا آخر هفته از پولمول خبری نیست. توی آینهی آسانسور دستی توی موهایم کشیدم. دستهی کولهام را که خیلی هم سنگین شده بود، دو بنده انداختمش. بابا جلویِ درِ ساختمان داشت با موبایلش حرف میزد، و کیفش را توی هوا تاب میداد. به ماشین که نگاه کردم خیلی خورد توی ذوقم، آقای سالاری همسایهی طبقهی سوم پارک کرده بود جلوی ماشین ما... بابا زنگ زده بود آژانس، هر چه اصرار کردم که زنگ واحد سه را بزند تا سالاری بیاید ماشینش را جابهجا کند، زیر بار نرفت و گفت: «شاید خانم و بچههایش خواب باشند.» از حرص دندانهایم را به هم فشار دادم، دلم میخواست لگدی محکم حوالهی ماشین سالاری بکنم تا با صدای دزدگیرش همهی همسایهها بریزند پایین و خواب نازخانم و بچههایش و چُرت بعدازظهر سالاری پاره شود؛ اما بابا مثل همیشه با لبخندی گفت: «آروم باش! چیزی نشده.»
- چیزی نشده؟ چرا چیزی نشده، چرا شما همیشه از حق خودتون میگذرید؟ الآنم که دیر میرسین جلسه.
بابا گوشیاش را توی کیفش گذاشت: «نه، انشاءالله که سر موقع میرسیم. بعداً سر فرصت با نمایندهی بلوک یه جلسه میذاریم و به آقای سالاری تذکر میدهیم، البته با زبون خوش، الآن وقتش نیست.» وای که دلم میخواست هر جوری شده ماشین سالاری را جارو میکردم و میانداختم توی خاکانداز، مثل یک آشغال به درد نخور پرتش میکردم تا برود دنبال کار و بارش. وقتی میخواستیم جلوی در سوار آژانس بشویم بارانِ خرده نان روی سرمان بارید. سرم را که بلند کردم سالاری را دیدم که توی تراس زیر سفرهایشان را آویزان کرده توی کوچه، بابا سلام بلندی داد: «فکر کردم خواب هستین. سالاریجان این نونها میره زیر دست و پا گناه داره.» سالاری سری تکان داد: «آخ ببخشید آق معلم! نمیخواستیم سد معبر کنیم، شما از روش بپرید.» از صدای شنیدن قهقههی خندهاش حالم داشت به هم میخورد. بابا فقط نگاهش کرد و از راننده آژانس خواست که کمی منتظر باشد تا زودی برود و برگردد. بابا برگشت با جارویی توی دستش و خرده نانها را پای درختهای توی کوچه ریخت. سالاری بدجور نگاهمان میکرد. دلم نمیخواست چشمم توی صورتش بیفتد، جلبک بیخاصیت!
- آق معلم محل، پس زحمت اینها رو هم بکش قربون دستت...
آشغال و ته ماندههای سبزی خوردن از توی سینی مسی بزرگی حوالهی ما شد. رانندهی آژانس پیاده شد: «خجالت بکش مرد گنده، این کارا چیه؟» سالاری یک ظرف پوست میوه را هم توی سرمان خالی کرد. بابا، راننده را که اگر ولش میکرد از علمک گاز میرفت بالا و مشتی میخواباند به پهنای صورت سالاری، توی ماشینش نشاند، آشغالها را توی خاکانداز جارو و توی سطل زبالهی سر کوچه خالی کرد. صدای خندهی خشدار سالاری روی اعصابم رژه میرفت. با غیض نگاهش کردم: «خیلی بیشعور تشریف دارین به خدا!» بابا لبهایش را گزید و با سر، حالیام کرد که بروم توی ماشین بنشینم. دستش را بلند کرد: «سالاریجان در پناه خدا.» خندهی تلخ سالاری روی لبهایش ماسید. از شیشهی عقبی ماشین نگاهش کردم، قیافهاش درهم رفته بود. بابا از من خواست که دربارهی این ماجرا چیزی به مامان نگویم حتی اینکه چند وقت پیش هم زده بود به ماشین ما و با اینکه بابا خودش دیده بود، سالاری زیر بارش نرفته بود. دیگر این جملهی بابا را از حفظ شده بودم. «توی همسایگی خوبیت نداره، هی چشم تو چشم میشیم.» از دست حرفهای بابا لجم گرفته بود، حتی رانندهی آژانس هم بابا را راهنمایی کرد که یک درس درست و حسابی به سالاری بدهد و میگفت: «کظم غیض هم همیشه جواب نمیده.» تا حالا این کلمهی قلمبهسلمبه را نشنیده بودم. از حرفهای بابا فهمیدم که معنیاش میشود فرو خوردن خشم، چهقدر باحال، معنیاش هم مثل خودش با کلاس بود و چهقدر هم به وجنات بابا میآمد: کظم غیض! وقتی پیاده میشدم راننده داشت به بابا میگفت: «واقعاً حیف شما که اینقدر محترم و با شخصیت هستید و همچین همسایهی وحشی و دیوونهای دارید، اگه همسایهی ما بود...» بابا از تکه کلام همیشگیاش استفاده کرد: «بنده خدا از سر کار اومده، خسته بوده، کارش خیلی سخته. صبح علیالطلوع باید پاشه بره سر کار.» من هم گفتم: «دلیل نمیشه، مگه کار شما راحته؟» راننده هم حرف مرا تأیید کرد؛ اما بابا گفت: «بگذریم.»
****
از آموزشگاه که برمیگشتم توی ذهنم دنبال نقشهای بودم تا اساسی حال سالاری را بگیرم. یاد پارسال افتادم. بابا مأموریت بود، موقع امتحانات، جشن تولد دختر تهتغاری سالاری، تا نصف شب بزن و برقص، برو بیا، مامان رفته بود درِ خانهیشان و سالاری گفته بود: «چار دیواری اختیاری!» وای از روزهایی که عجله داشتیم و سالاری آسانسور را بیخود و بیجهت توی طبقهی سوم نگه میداشت! آخ آخ آخ پسر شرّ و شیطانش که کل تابستان از صدای توپ و سروصدایش توی پارکینگ و پلهها که رِپ رِپ میرفت و میآمد جانم به لبم رسیده بود. مامان راست میگفت: «همسایهی مردمآزار مثل دشمن میمونه که به کشور آدم حمله میکنه.» تازه یادم افتاد که با حاجآقا حاتمی هم چند باری گلاویز شده بود. باز خدا رحم کرده بود انگاری کَمَکی برای بابا احترام قائل بود، مامان همیشه میگفت بالأخره یک روز این دشمن هم اسیر مهربانیهای بابا میشود. البته من که چشمم آب نمیخورد. توی ایستگاه میدان که پیاده شدم از دکه شمارهی جدید مجلهی سلام بچهها را خریدم با عجله صفحهی آسمانه را آوردم تا ببینم داستان مرا چاپ کردهاند یا نه؛ نه... خیلی خورد توی ذوقم، توی دستهایم لولهاش کردم تا شب نگاهکی به آن بیندازم، آی خدا! کاش میشد ماشین قراضهی سالاری را پنچر کنم و... تصویر بابا آمد جلوی چشمم: «باید با همسایه مدارا کرد، مدارا.» توی فکرهایم هم نمیدانم بابا چهطوری سروکلهاش پیدا میشد، نکند تا آخر عمرمان باید با این همسایه خز و زباننفهم مدارا کنیم؟ توی پارکینگ که آمدم از ماشین سالاری خبری نبود، آسانسور طبق معمول توی طبقهی سوم بود و توپها و دوچرخهی پسر تخس سالاری افتاده بود ته پارکینگ. وقتی مامان دست به کار درست کردن شام شد، مجله را توی دستم گرفتم و روی کاناپه ولو شدم. هر چند دقیقه انگار که بالای سرمان جسم سنگینی از ارتفاع پرت میشد، میتوانستم تصور کنم که پسر چاق و خیکی سالاری با زحمت میرود روی مبل و خودش را میاندازد پایین. مامان به من نگاهی کرد و سری تکان داد. اگر بابا بود میخندید و میگفت: «بچهان دیگه، حق دارن. توی خونههای آپارتمانی چهکار کنن دیگه، عوضش شبها خسته میشن زود میخوابن.» صدای جلز و ولز سیبزمینیهای توی روغن داغ با بوی لیموی عمانی گوش و دماغم را پر کرده بود. مامان برایم از پردهی جدید خاله میگفت که از صبح با هم مشغول دوختش بودند. یک لیوان آب از توی آب سردکن یخچال برای خودم ریختم، ناخنکی به سیبزمینیها زدم و روی صندلی میز ناهارخوری نشستم. به مامان نگاه میکردم که برگهی کاهوها را توی لگن میانداخت: «سمیرا! اینها که خیس خوردن بشورشون و خوردشون کن، گوجه و خیار یادت نره، من برم یه زنگی به خالهات بزنم ببینم پردهاش رو وصل کرده یا نه؟»
- باشه مامان، الآن که زوده.
نشنیدم مامان در جواب حرفم چیزی گفت یا نه. یواشکی دوباره ناخنکی به سیبزمینیها زدم و روی کاناپه ولو شدم. از طبقهی بالا، خانهی سالاریها سروصدایی نمیآمد. عجیب بود، خیلی خیلی عجیب؛ یعنی اینقدر زود خوابیده بودند. از پشت پنجرهی آشپزخانه دیدم که خانم آقای سالاری با سه تا بچههایش سوار آژانس شد. آخیش بلندی گفتم. امشب در آرامش میتوانستیم شام بخوریم، فیلم ببینیم و... دوباره رفتم سر وقت مجله، صفحههایش را که ورق میزدم چشمم افتاد به قصههایی از زندگی پیامبران و امامان دربارهی مهربانی، تصویر خندان بابا آمد جلوی چشمم، با خودم فکر کردم کاش من هم داستانی دربارهی مهربانیهای بابا مینوشتم و برای مجله میفرستادم، شاید هم چاپ نمیشد و میگفتند: «سمیراخانم پدر شما یک آدم معمولی است.» داستانهای کوتاهی از مهربانیهای حضرت عیسیA، حضرت محمدF، امام علیA، امام رضاA و... نوشته شده بود. توی یکی از داستانها چشمم خورد به کلمهی همسایه، کنجکاو شدم، کنجکاو شدم که داستان را بخوانم که مامان صدایم کرد بروم سراغ کاهوها.
****
صبح که به هوای باشگاه از خانه زدم بیرون از ماشین سالاری خبری نبود، از پسر بینمک و دوستنداشتنیاش هم. همیشه این موقعها قرّ و قر با دوچرخهاش توی پارکینگ میچرخید، غروب هم که با مامان رفتیم خرید و برگشتیم برق خانهیشان خاموش بود، آرامش عجیبی کل ساختمان را پر کرده بود، آرامش قبل از طوفان بود. میدانستم که سالاری و خانوادهی عزیزش دارند خودشان را برای یک نبرد هولناک با تاکتیکهای جنگی فوق سری آماده میکنند. میترسیدم اتفاقی در راه باشد و سالاری معرکهی جدیدی به پا کند. مامان میگفت: «حتماً رفتهاند مسافرت.» خانم صولتی همسایهی طبقهی اول هم از نبودن چند روزهی سالاری و خانوادهاش تعجب کرده بود، خانم صولتی بهشان میگفت قوم یأجوج و مأجوج، چهقدر من و مامان از شنیدن این حرف خندیدیم. خودمانیم ها جای خالیشان خیلی به چشم میآمد. این چند روزه بابا بیدردسر ماشینش را از پارکینگ در میآورد و میرفت سر کار، آسانسور توی طبقهی سوم گیر نمیکرد و از کار نمیافتاد، پارکینگ تمیز و مرتب بود. نه سری، نه صدایی، نه رپ رپی، نه گرومپ گرومپی...
***
میز شام را که حاضر میکردیم بابا با پلاستیکی که تویش چندتا کمپوت آناناس بود آمد توی آشپزخانه: «خانم بعد از شام بریم دیدن سالاری.» از شنیدن اسمش عرق سردی روی گردهام راه گرفت: «سالاری؟» بابا کیفش را روی مبل انداخت: «آره بندهی خدا تصادف کرده چند روز پیش، امروز مثل اینکه از بیمارستان مرخصش کردن. بد شد دیر فهمیدیم، حاجآقا حاتمی پیش از ظهری بهم گفت.» مامان پارچ دوغ را روی میز گذاشت: «این ابوالهُل که دیگه عیادت نداره.» اخمهای بابا توی هم رفت: «خانم! خانم...» مامان بشقابها را از توی آبچکان برداشت: «من که نمیام. گفته باشم، خودت خواستی برو.» با خنده گفتم: «حتماً سالاری مقصر بوده؟ حتماً با ماشین لکنتهاش خورده به تیر چراغ برق.» بابا از بالای عینکش به من نگاهی انداخت. ته ماندهی خندهام مثل یک بستنی قیفی روی لبهایم آب شد. بابا رفت وضو بگیرد و بعد از خواندن نمازش بیاید برای شام. تلویزیون را که خاموش میکردم چشمم افتاد به مجلهی سلام بچهها، یادم آمد که میخواستم یکی از داستانهایش را بخوانم. مامان از توی آشپزخانه گفت: «چی چی میخونی؟ بلند بخون ببینم چی نوشته.» شروع کردم: «هنگامی که پیامبر در شهر مکه زندگی میکردند، همسایهی خیلی بدی داشتند. هر روز که پیامبر از جلوی خانهی او عبور میکرد، همسایه از پنجرهی اتاقش مقداری آشغال به سر مبارک رسول خدا میریخت، پیامبر هم چیزی به او نمیگفت. یک روز که پیامبر از خانهاش بیرون آمد، خبری از همسایه نشد. روز بعد هم باز خبری از همسایه نشد. روز سوم پیامبر فهمید که او مریض است. فوری، یک هدیه برای او خرید و به عیادت رفت. همسایه با تعجب گفت: «من آنقدر به شما بدی کردم، حالا شما به عیادت من آمدهاید.» پیامبر خندید و جواب داد: «بله، چون از تو خبری نداشتم، به دیدنت آمدم تا حالت را بپرسم.» آن مرد، از رسول خدا معذرتخواهی کرد و به انسان خوبی تبدیل شد و جزء پیروان حضرت محمدF شد.»
مامان برنج را توی دیس کشید و بابا را صدا زد. من هم پیالههای ترشی را روی میز گذاشتم. میدانستم که مامان هم دارد مثل من به داستان همسایهی بد حضرت محمدF فکر میکند. موقع شام هی به مامان نگاه میکردم که بدجور توی فکر بود. بابا چند باری سر شوخی را باز کرد و مامان برعکس همیشه خیلی شوخیهای بابا را جدی نمیگرفت. میدانستم که مامان به عیادت سالاری نمیرود، محال بود برود، خیلی خیلی محال. ظرفها را که میشستم مامان رفت توی اتاق، اخمهایش یواش یواش توی صورتش محو شده بود، نکند با بابا برود عیادت سالاری! بابا خودش تنها رفت و تمام مدتی که نبود مامان روی مبل نشسته بود و مجلهی سلام بچهها را ورق میزد. از بالای سرش که رد شدم چند باری دیدم که روی صفحهی داستانهای زندگی پیامبران توقف کرده است. ظرفها را توی آبچکان گذاشتم. مامان اسیر مهربانی پدر بود. بارها این را دیده بودم، میدانستم که ته قلبش دلش میخواست که با بابا به عیادت سالاری برود. بابا که برگشت از توی اتاقم صدای چرخیدن کلید توی قفل را شنیدم. مامان خوابیده بود. بابا برق آشپزخانه را خاموش کرد.
چشمهایم را که باز کردم نور آفتاب خودش را روی دیوار اتاقم بالا کشیده بود. دلم میخواست روزهای جمعه تا لنگ ظهر بخوابم، صدای زنگ در نگذاشته بود، این موقع صبح، آزار و اذیت قوم سالاری شروع شده بود، فکر میکردم توهمی شدهام؛ اما وقتی مامان در را باز کرد فهمیدم که درست شنیدم، مامان، بابا را صدا کرد، احساس کردم اتفاقی افتاده، من هم از جایم بلند شدم و پریدم جلوی در، یک قابلمه جلوی در بود، سهتایی به هم نگاه کردیم، درش را که باز کردیم یک کلهپاچهی سفید با چشمهای ور قلنبیده به ما خیره شده بود، مامان عاشق کلهپاچه بود، من و بابا هم، مخصوصاً کلهپاچههایی که سالاری توی مغازهاش میپخت؛ سالاریای که اسیر مهربانیهای بابا شده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله