چند لطیفه با آب و هوای مناطق سردسیری

10.22081/hk.2020.71080

چند لطیفه با آب و هوای مناطق سردسیری


چند لطیفه با آب و هوای مناطق سردسیری

 

ابراز احساسات

شخصی همراه با مشاورانش برای ایراد سخنرانی به پایتخت کشور همسایه رفت و نیم ساعت صحبت کرد. سپس از سن پایین آمد و میان مشاورانش نشست. بعد از او شخص دیگری پشت تریبون رفت و شروع کرد به صحبت کردن. بعد از هر چند جمله‌ی که او می‌گفت، مردم ابراز احساسات می‌کردند، هورا می‌کشیدند و با اشیاق دست می‌زدند. سخنران اول هم همراه با مردم دست می‌زد. یکی از مشاوران به او گفت: «قربان شما برای چی دست می‌زنید؟»

مرد جواب داد: «من همراهی می‌کنم تا کسی فکر نکنه که زبان حالی‌ام نیست.»

مشاور گفت: «قربان فکر می‌کنم همه‌ی مردم فهمیدند که شما زبان حالی‌تون نیست. چون این آقا داره حرف‌های شما رو برای مردم ترجمه می‌کند.»

شلوار

آموزگار از شاگرد پرسید: «دیروز چرا غایب بودی؟»

شاگرد گفت: «آقا اجازه! شلوارمونو شسته بودیم، هنوز خشک نشده بود. نتونستیم بیاییم مدرسه.»

چند روز بعد آن دانش‌آموز دوباره غایب شد. فردا معلم از او پرسید: «دیروز چرا نیومدی؟»

شاگرد گفت: «آقا اجازه! داشتیم می‌اومدیم مدرسه. درِ خونه‌ی شما باز بود. دیدیم شلوارتون روی بند آویزونه، گفتیم شاید به مدرسه نیومدید.»

گریه

مردی تازه ازدواج کرده بود. روزی به خانه آمد و دید همسرش در حال گریه است. پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟»

زن گفت: «غذایی که برات پخته بودم سگمون خورد.»

مرد گفت: «این که گریه نداره عزیزم! الآن سگو می‌برم پیش دامپزشک.»

دو نفر و سه نفر

دو نفر با هم دعوا می‌کردند. مأموری رسید. به هر دو دستبند زد و آن‌ها را به طرف کلانتری برد. یکدفعه یک آدم بیکار افتاد کنار آن‌ها. همان‌طور که پابه‌پای آن‌ها می‌رفت هی از مأمور می‌پرسید: «سرکارجون بالأخره نگفتی ما سه نفرو کجا می‌بری؟»

آقای دکتر

مردی که چشم‌هایش ضعیف شده بود، پیش چشم پزشک رفت. آقای دکتر، مرد را روی صندلی نشاند. تابلوی علامت‌های مخصوص را به او نشان داد و پرسید: «اون علامت‌ها رو می‌بینی؟»

یارو گفت: «کدوم علامت‌ها؟»

آقای دکتر گفت: «همون علامت‌هایی که روی تابلوئه؟»

یارو کمی چشم‌هایش را ریز و درشت کرد و بعد گفت: «منظورتون کدوم تابلوئه؟»

آقای دکتر گفت: «همون تابلویی که روی دیواره؟»

مرد گفت: «کدوم دیوار؟»

آقای دکتر که اعصابش خرد شده بود با عصبانیت گفت: «منو می‌بینی؟»

مرد با لبخند جواب داد: «اختیار دارید خانم دکتر! دیگر کور که نیستم!»

شیرینی

مادر دیس شیرینی‌ها را به پسرش داد و گفت: پسرم اینارو ببر برای همسایه.

پسر دیس شیرینی را برد و به خانم همسایه داد. خانم همسایه دیس را گرفت و به پسر گفت: «دستت درد نکنه. بعدازظهر می‌آم پیش مادرت و بابت این پنج تا شیرینی تشکر می‌کنم.»

پسرک دور لب‌هایش را لیسید و گفت: «لطفاً بابت هفت تا شیرینی تشکر کنید.»

دیوانه‌ها

پادشاهی برای سرگرمی خودش دستور داد دو دیوانه را در حضورش به جان هم بیندازند تا او بخندد و خوش باشد. دیوانه‌ها در حال دعوا یک فحش هم نثار پادشاه کردند. پادشاه حسابی عصبانی شد. داد زد: «شمشیر مرا بیاورید تا گردن این دو تا را بزنم.»

یکی از دیوانه‌ها گفت: «ای بابا! تا حالا دوتا بودیم، حالا شدیم سه‌تا!»

بخشش

تاجری داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید. رو کرد به شریکش و با سختی گفت: «من دارم می‌میرم اما دوست دارم قبل از مُردن منو ببخشی، چون در طول این مدتی که با هم شریک بودیم من توی حساب‌ها دست می‌بردم تا به تو پول کم‌تری برسه.»

شریکش گفت: «تو هم منو ببخش. چون من بودم که امروز توی غذات مرگ موش ریختم.»

نثر و نظم

شاعری برای شخصی شعر می‌خواند. شخص گفت: «شعرت خیلی بی سر و ته بود.»

شاعر عصبانی شد و شروع کرد به او بد و بیراه گفتن. شخص گفت: «آفرین! انصافاً نثرت از نظمت بهتره!»

هواپیماربایان

چند تا هواپیماربا هواپیمایی دزدیدند و برای سوخت‌گیری به اجبار در یک کشور خارجی فرود آمدند. آن‌ها از مقامات فرودگاه خواستند که فوری به آن‌ها سوخت بدهند وگرنه در هر ده دقیقه یکی از سرنشینان هواپیما را خواهند کشت. مقامات فرودگاه با هم جلسه گرفتند که چه کار کنند. جلسه‌ی آن‌ها طول کشید. هواپیمارباها یک نفر را کشتند و جسدش را از هواپیما بیرون انداختند.

مسئولین فرودگاه دیدند که هواپیمارباها خیلی یک‌دنده هستند، فوری سوخت هواپیما را تأمین کردند تا هواپیما پرواز کند. اما هواپیما باز هم پرواز نکرد. وقتی علت را از رئیس هواپیمارباها پرسیدند، رئیس کمی سرش را خاراند و گفت: «راستش اون کسی که کُشتیم، خلبان بود.»

CAPTCHA Image