باز هم «طوطی و بازرگان»

10.22081/hk.2020.71077

باز هم «طوطی و بازرگان»


داستان

باز هم «طوطی و بازرگان»

علی مهر

یکی بود، یکی نبود. یک بازرگان بود که یک طوطی داشت (اصلاً قصه‌ی ما مثل قصه‌ی مولوی نیست. باور نمی‌کنید، ادامه‌اش را بخوانید). بازرگان تازه از سفر چین برگشته بود و مشغول دعوا و چک و چانه زدن با خانواده‌اش بود که یکهو طوطی‌اش از توی قفس گفت: «برای من سوغات چی آوردی؟»

همه‌ی خانواده سر برگرداندند و به طوطی نگاه کردند. پسر بازرگان پوزخندی زد و گفت: «آقا را باش! ما دو ساعت است داریم برای نیاوردن سوغاتی دعوا می‌کنیم، بعد انتظار داری برای تو سوغات آورده باشد؟»

طوطی گفت: «آخر سوغاتیِ من با شما فرق می‌کند. قرار بود برای من پیامی از طوطی‌های چین بیاورد.»

بازرگان با بی‌حوصلگی گفت: «طوطی‌های چین مثل جنس‌های دیگرشان بی‌کیفیت بودند هیچ حرف نمی‌زدند.»

طوطی با تعجب پرسید: «هیچ؟»

بازرگان جواب داد: «یکی- دوتا بودند که یک چیزهایی می‌گفتند. دقت کردم تا ببینم چه می‌گویند، ولی همان موقع باران آمد و شرشر از سر و روی‌شان رنگ ریخت پایین؛ شدن سیاهِ سیاه! معلوم شد کلاغ بودند که جای طوطی رنگ شده بودند، هه، هه، هه.»

طوطی باز پرسید: «همین؟»

بازرگان کمی فکر کرد و پاسخ داد: «خب، دو- سه‌تای دیگر بودند که حرف می‌زدند...»

طوطی گفت: «خب، خب، چی گفتند؟»

بازرگان گفت: «به زبان چینی حرف می‌زدند. من هم چینی بلد نیستم؛ هه، هه، هه.»

طوطی سرش را برگرداند و گفت: «مسخره!»

بعد از چند لحظه طوطی جیغی کشید و گفت: «آخ قلبم!» و افتاد کف قفس. پاهایش رو به بالا و سرش یک‌وری ماند. همه سرشان را برگرداندند و به طوطی نگاه کردند. پسر بازرگان گفت: «چی شد؟»

زن بازرگان زد به صورتش و گفت: «ای وای انگار مرد!»

بازرگان لب و لوچه‌اش را کج کرد و گفت: «بلند شو، لوس‌بازی در نیاور؛ قصه‌ی طوطی و بازرگان را من حفظم.»

طوطی از جاش تکان نخورد. بازرگان گفت: «بلند می‌شوی یا ببرمت توی باغچه‌ی حیاط چالت کنم؟»

باز طوطی تکان نخورد. این‌بار دختر بازرگان گفت: «اَه، اَه، کف قفس خیلی کثیف بود!»

طوطی یک‌دفعه از جا پرید و گفت: «اَخ، کثیف شدم!»

همه خندیدند. طوطی غرغرکنان بال‌هایش را تکان داد و گفت: «لااقل هفته‌ای یک‌بار قفس را تمیز کنید، ناسلامتی داریم این‌جا زندگی می‌کنیم!... اگر من آدم بودم...»

بازرگان که از هال خارج می‌شد، خنده‌کنان گفت: «تو هم می‌شدی مثل این همه آدم.»

طوطی سرش را برگرداند. دختر بازرگان کنار قفس آمد. سرش را کج کرد و گفت: «ناراحت نشو رنگینک؛ من قفست را تمیز می‌کنم.» طوطی با سرعت سرش را چرخاند و گفت: «راست می‌گویی!»

- آره عزیزم.

- پس پنجره را هم باز کن تا هوا عوض شود. قفس را دو هفته است تمیز نکردید؛ بوی بد می‌دهد.

- چشم.

دختر اول پنجره را باز کرد و بعد درِ قفس را. ظرف آب را از قفس بیرون آورد و به آشپزخانه رفت تا آن را بشوید. طوطی از فرصت استفاده کرد. از قفس بیرون پرید. چند بار بال‌هایش را تکان داد تا آماده شود و بعد از پنجره بیرون پرید.

*

رنگینک بال زد و بال زد تا خسته شد. به پایین نگاه کرد. مناسب‌ترین جایی که دید سیم چراغ برق بود. پایین آمد و روی آن نشست.

- وای خسته شدم. چه سروصدایی! چرا خودروها این همه بوق می‌زنند؟ چرا آدم‌ها این همه داد می‌زنند؟ چه‌قدر دود؟ کجا آتش گرفته؟ نفسم بالا نمی‌آید!

یکهو پرنده‌ای سیاه کمی آن طرف‌ترش روی سیم نشست. رنگینک می‌خواست سلام کند، ولی با خود گفت: «کلاغ که حرف مرا نمی‌فهمد و نمی‌تواند جواب بدهد.» پس فقط سر تکان داد. پرنده‌ی سیاه گفت: «خخخخ.» رنگینک با خودش گفت: «از این کلاغ جدیدهاست که به جای غارغار؛ خه، خه می‌کند.»

پرنده‌ی سیاه این‌بار گفت: «خِخِر، خِر.»

رنگینک گفت: «زبان کلاغی بلد نیستم، به ویژه جدیدش!»

پرنده‌ی سیاه چند تک‌سرفه کرد و بعد یکهو گفت: «کلاغ هم خودتی بی‌نزاکت. گلویم از دست این ذرات معلق در هوا گرفته بود.»

- اِ، پس تو چی هستی؟

- من طوطی‌ام.

- پس چرا سیاه... نکند از این طوطی‌هایی هستی که می‌گویند رنگ‌شان می‌کنند؟ البته نه، آن‌ها کلاغ هستند که به جای طوطی رنگ‌شان می‌کنند.

طوطی سیاه چندبار تند و تند بال‌هایش را بهم زد و گفت: «هیچم رنگم نکردند! از این آلودگی به این روز افتادم.»

بعد نگاهی به سرتاپای رنگینک کرد و گفت: «ولی تو خیلی ‌تر و تمیزی جیگر! نکند از این طوطی فراری‌ها هستی؟»

رنگینک مِن‌ومِنی کرد و جواب داد: «نه، مرخصی گرفتم.»

طوطی سیاه چپ‌چپ نگاهش کرد. رنگینک گفت: «خب، آره، از قفس خسته شده بودم...»

طوطی سیاه گفت: «خاک بر سرت! یکی- دو روز که در شهر گشتی می‌فهمی خستگی یعنی چه؟»

و از روی سیم پرید. رنگینک داد زد: «کجا می‌روی؟»

طوطی سیاه که دور می‌شد، جیغ زد: «من با خیال‌باف‌ها کار ندارم.»

رنگینک کمی به این‌ور و آن‌ور نگاه کرد. حوصله‌اش سر رفت و دوباره پرید. کمی که پرواز کرد احساس گرسنگی کرد.

گفت: «گرسنه‌ام شد. بروم پایین چیزی برای خوردن پیدا کنم.»

پایین آمد و روی لبه‌ی دیوار نشست. اطرافش را نگاه کرد. چند بچه کمی آن‌طرف‌تر توی سروکله‌ی هم می‌زدند. چند لحظه به آن‌ها نگاه کرد، بعد سر برگرداند و دنبال غذا روی زمین را با نگاه جست‌وجو کرد. یک‌دفعه یکی از بچه‌ها داد زد: «اِ، بچه‌ها طوطی! طوطیِ راستکی!»

رنگینک تا سرش را برگرداند باران سنگ و چوب همراه با جمله‌هایی چون: «چه خوشگل است، مال من است، تو غلط کردی، خودم اول دیدم.» به طرفش بارید. رنگینک آخ و اوخ‌کنان از روی دیوار پرید و تندتند بال زد و از آن‌جا دور شد؛ اما این‌بار زود خسته شد. گرسنگی هم فشار آورد. دور و اطراف را نگاه کرد. یک‌دفعه چیزی را دید که حسابی خوش‌حال شد: «آخ‌جان، درخت! بالأخره یک درخت دیدم. آخ‌جان!»

به طرف درخت شیرجه زد و روی بلندترین شاخه‌ی آن نشست. با خودش گفت: «شب را هم لای شاخ‌وبرگش می‌خوابم.» به پایین درخت نگاه کرد: «چی؟ یخچال! باید پر از خوراکی‌های خوش‌مزه باشد.»

به دور و بر نگاه کرد و با احتیاط پایین آمد. کمی اطراف کارتن یخچال را گشت؛ اما یک‌دفعه صدای خش‌خشی آمد. رنگینک پرید و روی شاخه‌ی درخت نشست. پسر بچه‌ای به درخت نزدیک شد و گفت: «بابا، ماژیک گیر آوردم.» یک‌دفعه کارتن یخچال تکان خورد، افتاد و از زیر آن مردی بیرون آمد: «آفرین، حالا روی این بنویس این خانه مال ماست؛ پلاک16.»

- هه، هه، هه.

با صدای خنده‌ی رنگینک هر دو به بالا نگاه کردند و او را روی شاخه دیدند: «اِ، بابا طوطی راستکی!»

- چند می‌خرندش؟

- فکر کنم خیلی.

- پس باید گولش بزنیم و بگیریمش.

مرد این را گفت و نشست روی زمین: «بیو، بیو، بیو...»

- بابا چی می‌گویی؟

- هیس، می‌خواهم گولش بزنم.

- این‌جوری که گول نمی‌خورند.

- پس چه‌جوری گول می‌خورند؟

- باید یک چیز خوش‌مزه بهش بدی.

مرد با این حرف پسرش شروع کرد به گشتن جیب‌هایش و غر زدن: «اگر چیز خوش‌مزه داشتم که خودم می‌خوردم... آها پیدا کردم. بیا، یک نخ بزن روشن شی!»

- این چیه؟

- سیگار.

- بابا این پرنده است. آدم نیست که کار بد بکند.

مرد چپ‌چپ به پسرش نگاه کرد. سیگار را توی جیبش گذاشت و گفت: «اصلاً بیا بریم بازار چلوکبابی «حسن یه‌کَتی» مهمان من.

- من هم می‌آیم.

- خفه، الکی می‌گویم تا ببریمش بازار همان‌جا بفروشمش.

رنگینک پیش خودش گفت: «عجب آدم‌هایی پیدا می‌شوند.» و بال زد و از آن‌جا دور شد. مدتی در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر گشت. از روی پل‌ها و پارک‌ها گذشت. ویترین مغازه‌ها را نگاه کرد و به امید آن‌که پنجره‌ای باز باشد و غذایی لب پنجره باشد از جلوی ساختمان‌ها گذشت تا این‌که ناگهان چیز جالبی دید.

خانه‌ای پر از پرنده و چرنده و درنده، یعنی اول رنگینک یک طوطیِ خوشگل را دید که توی اتاق، روبه‌روی پنجره‌ی باز ایستاده بود. رنگینک روی لبه‌ی پنجره نشست و گفت: «سلام، مزاحم که نیستم.» ولی طوطی هیچی نگفت.

- اسم من رنگینک است افتخار آشنایی با چه کسی را دارم؟

طوطی با دهان نیمه باز و چشم‌های وق‌زده به رنگینک زل زده بود و چیزی نمی‌گفت.

- خدای نکرده کسالتی دارید؟

طوطی باز چیزی نگفت. رنگینک اطراف طوطی را نگاه کرد.

- اِ، آهوخانم! سلام، از دیدن‌تان خوش‌وقتم.

آهو هم با دهان باز و چشم‌های نیمه بسته به رنگینک نگاه می‌کرد. کمی آن طرف‌تر روباهی دندان‌هایش را نشان می‌داد: «اِ، روباه! مواظب باش آهوخانم!»

ولی روباه هم تکانی نمی‌خورد.

- وای پلنگ!...ها!

پلنگ جلوی درِ اتاق پهن زمین شده بود.

- این‌جا دیگر کجاست؟ چه‌قدر عجیب است! به دور و بر اتاق نگاه کرد. یک گوزن، یک خرس و یک شیر سرشان را از توی دیوار بیرون آورده بودند و به رنگینک نگاه می‌کردند. ناگهان در باز شد. مردی چاق و پسربچه‌ای که انگار کوچک شده‌ی مرد بود وارد اتاق شدند. مرد زیرپیراهن رکابی و شلوار راه‌راه پوشیده بود؛ اما پسر پیراهن و شورت ورزشی تنش بود و توپی زیر بغلش.

- بابا پس من کجا فوتبال بازی کنم؟

- هر کاری باید در جای مخصوص خودش...

- اِ، آن طوطی را نگاه کن بابا!

- کو؟

- جلوی پنجره... چه طوطیِ خوشگلی! اسمت چیه؟

- رنگینک.

- آخ‌جان، بابا، راستکی حرف می‌زنه.

- به به، خوش‌آمدی! بیا تو.

- ممنون، مزاحم نمی‌شوم!

- چه مزاحمتی، رنگینک‌جان! بیا با این دوست‌های ما دوست بشو. یک طوطی هم ما داریم. می‌توانید جفت خوش‌بختی شوید؛ هاهاها!

- بابا قول دادی این‌بار مرا پیش دوستت ببری و تاکسیدرمی کردن را نشانم بدهی.

- چی؟

- هیچی، چرت‌وپرت می‌گوید. خب، تعریف کن.

پدر و پسر آهسته آهسته به رنگینک نزدیک می‌شدند.

- ولی چرا این‌جا یک جوری است؟

- چه‌جوری؟

- چرا این حیوان‌ها نه حرکت می‌کنند و نه حرف می‌زنند؟

- من بگویم، بابا؟

- خفه عزیزم!... خب کمی خشک‌شان زده.

- اول دل و روده‌ی‌شان را می‌ریزند بیرون بعد هم با برق...

- کامران!

- می‌بخشید، برعکس گفتم. اول با برق...

- تا نزدم توی دهنت لطفاً...

- یعنی همه‌ی این‌ها را...

- درد که ندارد. اول بی‌هوش... آخ گوشم...

- وای، چه وحشتناک...!

رنگینک از روی لبه‌ی پنجره پرید روی سیم چراغ برق روبه‌روی خانه.

- قاتل‌ها، چه‌طور دل‌تان آمد طوطی به این خوشگلی را...

- پدر گفت بدو آن تفنگم را بیاور.

- من از شما شکایت می‌کنم سنگ‌دل‌ها، وحشی‌ها...

پسر از اتاق بیرون دوید و بلافاصله تفنگ به دست برگشت. رنگینک با دیدن تفنگ از جا پرید و تندتند بال زد. صدای شلیک گلوله بلند شد. طوطی سرعتش را بیش‌تر کرد. چند گلوله‌ی دیگر شلیک شد. یک گلوله به دمش خورد و سوزش را حس کرد. تندتر بال زد. نفهمید چه مدت طول کشید. فقط یک‌دفعه متوجه شد روی لوستر خانه‌ی بازرگان نشسته است. در باز شد و دختر بازرگان وارد شد: «این هم از قفس که حسابی شستمش. می‌بخشید که دیر شد. باید کمی کمک مامانم هم می‌کردم.»

- آخ‌جان قفس! زود باش آویزان کن می‌خواهم بروم تویش. یادت نرود که پنجره‌ها را محکم ببندی.

دختر قفس را گوشه‌ی اتاق آویزان و درش را باز کرد؛ اما تا رنگینک می‌خواست برود توی قفس، داد زد: «وای تو چرا این همه کثیفی! اَه، اَه، اَه!»

- کو؟ کجا؟ خیلی هم تمیزم.

رنگینک به بال و پرش نگاه کرد: «اِ، چرا این‌ها خاکستری شده‌اند؟»

دخترک، رنگینک را گرفت و گفت: «این‌جوری قفس را باز کثیف می‌کنی. بهتر است تو را هم ببرم حمام و بشویم.»

- حمام، نه!

- حمام، آره.

- پس با آن شامپوهایی که عکس طوطی روی قوطی‌اش هست سرم را نشویی‌ها. بدجوری چشم‌ها را می‌سوزاند.

دختر، طوطی زیر بغل بیرون رفت. کلاغه هم به خانه‌اش نرسید.

CAPTCHA Image