یک‌ ربع بعد خانه باش

10.22081/hk.2020.71069

یک‌ ربع بعد خانه باش


مقاله

یک‌ ربع بعد خانه باش

(نگاهی به زندگی و آثار منوچهر احترامی طنزنویس کودکان)

زیتا ملکی

 

از بچگی دلم می‌خواست مثل پدرم حقوق‌دان باشم. وقتی مادرم موقع بیرون رفتنم از خانه داد می‌زد: «فقط یک ‌ربع...» و من هم تأیید و تکرار می‌کردم که: «فقط یک ربع...» مثل باد توی کوچه‌ها می‌دویدم. دکه‌ی محله، سر کوچه‌ی دل‌افروز بود. می‌رفتم تا مجله‌ای را بخرم که یکی از نویسنده‌هایش، محبوبم بود. خیلی خیلی محبوبم بود. صفحه‌ی «بچه‌ها... من هم بازی» به درد خودم می‌خورد که به هیچ کدام از بچه‌هایی که توی کوچه بازی می‌کردند هیچ‌وقت نگفته بودم: «بچه‌ها... من هم بازی!» در واقع من باید قبل از تمام شدن یک‌ ربع، به خانه برمی‌گشتم. مثل همیشه مادرم اجازه داده بود از خانه بیرون بروم و تا سر سه تا کوچه پایین‌تر برسم و مجله بخرم و خیلی زود برگردم.

من حقوق خواندهام

از بچگی دلم می‌خواست آدم‌های مختلفی را که حقوق خوانده بودند کشف کنم. در آن زمان فقط سه نفر را می‌شناختم که حقوق خوانده بودند؛ پدرم، پسرعمه‌ی کوچکم و منوچهر احترامی. من دلم می‌خواست حقوق‌دان شوم؛ کیف می‌کردم وقتی می‌دیدم نویسنده‌ای که صفحه‌ی محبوبم را می‌نویسد هم حقوق خوانده است؛ اما هر هفته که می‌گذشت، هر شماره که بیش‌تر «بچه‌ها من هم بازی» را می‌خواندم بیش‌تر متوجه می‌شدم نویسنده‌ی محبوبم حقوق‌دان نیست، حتی اگر به دانشگاه تهران رفته باشد و لیسانس گرفته باشد.

پیش از تمام شدن تمام یک ربع‌های دنیا به خانه می‌رسیدم. با برادرم راه می‌افتادیم به سمت دکه، او با پول‌هایش آلوچه، بازی جدید و قرص جوشان می‌خرید. او با پول توجیبی‌هایش موقعی که خسته می‌شد تاکسی می‌گرفت و از پنجره‌ی جلو، به من زل می‌زد و برایم دست تکان می‌داد؛ اما من مجله‌ی محبوبم را به تمام خوراکی‌های دنیا ترجیح می‌دادم. بچه‌ها گل‌آقا را می‌خریدم و بعد از رسیدن به خانه، یک بالش و پتوی مسافرتی به دستم می‌گرفتم، یک گوشه دراز می‌کشیدم و مجله می‌خواندم.

از بچگی دلم می‌خواست به جای نوشتن شعر و داستان، لایحه بنویسم و برگه‌ی دفاعیات متهمان را بخوانم؛ اما از جای دیگری سر در آوردم؛ لابد مثل منوچهر احترامی که توی ذهنم چهره‌اش را تصور کرده بودم. یک آقای قدبلند جوان با لباس وکالت و یک چکش قشنگ در دست. اما بعدها تصوراتم به هم ریخت. آن هم وقتی عکس منوچهر احترامی را توی مجله چاپ کردند. یک آقای سبیل گنده با موهای سفید! نه خبری از لباس وکالت بود و نه خبری از چکش قضاوت! یک چهره‌ی دوست‌داشتنی مهربانی داشت که آدم یاد پدربزرگ‌ها می‌افتاد! هر چند الآن که نگاه می‌کنم از آن آدم بزرگ‌های دل نازکی بوده که هیچ‌وقت؛ سن زیادی نداشته و شاید فقط چهره‌اش با روحیه‌اش همراه نبوده!

از محلهی ما تا محلهی تهرانپارس

عمومنوچهر توی اداره‌ی آمار کار می‌کرد و همان‌جا بازنشسته شد. خانه‌ی‌شان سال‌های سال تهرا‌نپارس بود. توی یادداشت‌های مختلف می‌خوانم عمومنوچهر بعد از فوت برادرش، مادر تنهای غمگینش را تنها نمی‌گذارد. مثل یک پرنده‌ کوچ می‌کند به خانه‌ی مادری و سعی می‌کند از مادرش مراقبت کند و لابد موقع غذا دادن به او و یا شانه زدن موهایش برایش شعرهای شاد و پر خنده بخواند.

مطمئنم همینجا گذاشته بودمش

هر چه‌قدر اینترنت را زیر و رو می‌کنم کم‌تر چیزهایی را پیدا می‌کنم که مختص او بوده باشد. چیزهایی مثل این‌که: «کدام کافه را دوست داشت؟ چه گلدان‌هایی توی باغچه‌ی‌شان می‌کاشت؟ نویسنده‌ی محبوبش چه کسی بود؟ توی کتاب‌خانه‌اش بیش‌تر رمان پیدا می‌شد یا شعر؟ یادداشت‌های طنز را بیش‌تر دوست داشت یا کاریکاتور را؟... توی اینترنت هر چه‌قدر می‌گردم، می‌بینم نویسنده‌ی محبوب آن سال‌هایم خیلی کم‌رنگ و کم است. توی یادداشت‌ها سخت پیدایش می‌کنم. انگار زیاد اهل عکس انداختن نبوده یا توی مسافرت‌ها لابد همانی بوده که پشت دوربین است و توی عکس نمی‌افتد!

از گاتهام تا ده شلمرود

حالا که همه فیلم می‌بینند و خیلی‌ها از یک سرزمین خیالی به نام «گاتهام» حرف می‌زنند، من یاد «شلمرود» معصوم ساده‌ی خودم می‌افتم. یاد دهی که اسمش را عمومنوچهر از خودش درآورده بود و یک پسری به اسم «حسنی» تویش زندگی می‌کرد. انگار شعر کتاب «حسنی نگو یه دسته گل» با صدای عمومنوچهر توی گوشم می‌پیچد. می‌دانم که توی عمرم صدایش را نشنیده‌ام؛ اما انگار یک مرد سبیلوی پیر مهربان دارد شعر کتاب را می‌خواند و من کم‌کم خوابم می‌گیرد و بعد توی خواب، رؤیای ده شلمرود و حسنی به سراغم می‌آیند. دهی که مرغ زرد کاکلی و دایی و عموی حسنی هنوز همان‌جا دارند زندگی می‌کنند و دل‌شان برای نویسنده‌ی قصه‌‌ی‌شان خیلی تنگ شده!

شلمرود توی خوابم خیلی قشنگ‌تر از همه‌جای دنیاست. هر چه‌قدر گاتهام تیره و سیاه است، شلمرود قشنگ و لطیف است. شیر تاریخ گذشته ندارد. کره و روغن پالم ندارد. توی کیک‌ها و شیرینی‌هایش قرص نیست و آدم‌هایش موقع رد شدن از کوچه‌ها توسط ماشین‌ها زیر گرفته نمی‌شوند. شلمرود همان‌جاست که شعر دارد، آواز دارد؛ می‌شود قصه‌اش را خواند و آدم‌ها با قصه‌اش دست بزنند، برقصند و بگویند: ما اهل شلمرودیم؛ قبل از این‌که شهرهای خیالی‌ای مثل گاتهام به وجود بیایند ما این‌جا بودیم و ما این‌جا خواهیم ماند.

خنداندن از سینما جا ماندهها

توی دوره‌ای که کم‌تر نویسنده‌ها دنبال خنداندن بچه‌ها بودند، من فهمیدم طنز یعنی همان لبخندی که بعد از خواندن یادداشت‌ها و داستان‌های بعضی نویسنده‌ها روی لبم می‌نشیند. طنز همان شعری بود که در مورد گربه‌ی ریزه میزه از عمومنوچهر خواندم و غصه‌ی مسمومیت و نرفتنم  به اردو را با دوست‌هایم از یادم برد. طنز یک چیز کوچک شیرین بود که امثال منوچهر احترامی توی قلبم کاشتند و به من هم یاد دادند همچین چیزهایی بنویسم و بدانم که خنداندن دیگران واقعاً سخت و البته آسان است. که خنداندن دیگرانی که از اردو و سینما جا مانده‌اند یا پول کافی برای مسافرت رفتن ندارند یا سفره‌ی شب عیدشان بدون ماهی سرخ کرده و آجیل است، عجب اتفاق عجیب و خوبی است...

بعدها من هی بزرگ شدم و قد کشیدم تا جایی که دیگر اثری از مجله‌ی عزیز دردانه‌ام که با چه ذوقی شماره‌هایش را روی هم مرتب توی کمدم چیده بودم، باقی نماند. فقط یادم است یک روز قبل از تعطیل شدن‌ها و تمام شدن‌ها که مادرم اجازه داد یک ربعی که اجازه داشتم بیرون بمانم کش بیاید و زیاد شود، با خواهر بزرگم نمایشگاه مطبوعات رفتیم و من برای عمومنوچهر و صفحه‌ی قشنگش گل‌های داوودی زرد خریدم و صاف رفتم سراغ غرفه‌ی بچه‌ها گل‌آقا. منوچهر احترامی آن‌جا نبود. لبخند زدم، گل را دادم و از خنده‌ام با آن دسته‌گل یک عکس قشنگ گرفتند. عکس از بازدیدکننده‌ای که نویسنده‌ی محبوبش را ندیده بود و با یک جلد مجله‌ی رایگان و غصه به خانه برگشته بود، چاپ شد! اما کسی نفهمید آن بازدید کننده دلش خواسته بود همان روز بنشیند و یک داستان طنز درجه یک بنویسد تا غصه‌اش کم شود و یک داستان توی همان دفترچه‌ای بنویسد که اولش را به تقلید از «بچه‌ها گل‌آقا» نوشته بود: شادی حق بچه‌هاست... و بعد داستان را به عمومنوچهر و سبیل سفید گنده‌اش تقدیم کند. تا شاید یک روز قبل از سال 87 و رفتن او از در خروجی زندگی، به دستش برساند.(1)

بهمن 87 شاید برف می‌بارید و چشم‌انداز تمام پنجره‌ها آدم برفی بود. شاید من داشتم دستم را ها می‌کردم و تاکسی می‌گرفتم، شاید درخت‌های زمستان پرتقال‌های خونی درجه یکی به بازار تحویل داده بودند، شاید به زودی مقاله‌ای که عمومنوچهر داشت می‌نوشت تمام می‌شد، شاید تهرانپارس و کوچه‌های شبیه به همش او را چند روز بود ندیده بودند که صبح نان تازه بخرد و به خانه برود. من هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دانم، اصلاً هم یادم نیست. فقط یادم است که توی خبرها خواندم منوچهر احترامی رفته. رفته بود کمی هوا بخورد و توت‌فرنگی تازه بچیند لابد! باز هم تنها! توی بیمارستان، قلب مهربانش دیگر یاری نکرده بود. با خودم فکر کردم او با لبخند و سرحال مثل همیشه لابد در را آرام پشت سرش بسته بود؛ بعد دستی به شانه‌ی «عمران صلاحی» و «کیومرث صابری‌فومنی» زده بود و با چشم‌های خندان پشت عینکش گفته بود: «بچه‌ها؟ من هم بازی؟»

1. کاریکلماتوری از پرویز شاپور.

CAPTCHA Image