نان ناجی

10.22081/hk.2020.71060

نان ناجی


نانِ ناجی

(به مناسبت روز معلم)

سعید نریمانی

(معلم روستاهای کرمانشاه)

سال‌ها پیش در لباس یک سرباز‌معلم، برای تدریس عازم یکی از روستاهای دورافتاده‌ی سرپل‌ذهاب شدم. روستایی گیر افتاده در چنگال کوه‌های افراشته و فرو رفته در یک گودال عریض که نیاز نبود برای خوب دیدنش به خودت زحمت می‌دادی و چشمانت را مدام به این‌سو و آن‌سو می‌چرخاندی. کل فضای روستا را دَه یا بیست خانه‌ی گِلی و کوچک پُر کرده بود که بر هر کدام هم گَرد کهولت و فرسودگی نشسته بود. روستایی بدون آب آشامیدنیِ تصفیه شده و برق و خلاصه هر آن‌چه که لازمه‌ی حداقل‌های یک زندگی نسبتاً ساده بود.

از میان آن بناهای پیر و فرتوت هم یک ساختمان که کاربری آن هم نه مدرسه، بلکه محلی برای نگه‌داری از کاه بود، به من و همکارم اختصاص پیدا کرده بود. ساختمانی که قدِ کوتاه همکارم کمی از آن بلندتر بود و فقط سه اتاق داشت؛ سه اتاق که دوتا را به تدریس اختصاص دادیم و یکی را برای خواب و خوراک خودمان برداشتیم؛ البته در انتخاب، نه تنها ارفاقی برای خودمان قائل نشدیم، بلکه دو اتاق نورگیر و بزرگ‌تر را هم به تجمع دانش‌آموزان و برای تدریس اختصاص دادیم. چون پنج‌شنبه‌ها تعطیل بود، باید صبح و عصر را با هم تدریس می‌کردیم و از طرفی راه خانه تا مدرسه هم طولانی بود و مجبور بودیم از شنبه تا چهارشنبه را در روستا سکونت کنیم و چهارشنبه عصر بعد از اتمام ساعت‌های پایانی تدریس به خانه برگردیم، پس به قصد آب و جارو کردن محل سکونت‌مان و با کمک تعدادی از دانش‌آموزان، دستی به سر و گوش اتاق کشیدیم و در پایان هم با چند میخ کج‌و‌کوله نایلونی برای جلوگیری از ریزش گِل و خاک و تردد موش‌ و سوسک و دیگر جانوران موزی و مضر از سقف به کف، در سرتاسر سقفِ اتاق کوبیدیم. حالا مانده بود توالت که باید فکری برای آن هم می‌کردیم. همکارم که سابقه‌ی تدریس در چنین مناطق و با چنین شرایطی را داشت، با انگشتش تپه‌ای از خاک و گِل را که از پشت به ساختمان مدرسه چسبیده بود، نشان داد و گفت: «به نظرم مناسب‌ترین جا همین‌جا باشه!»

با کمک بچه‌ها آن قسمتی را که به ورودیِ مدرسه نزدیک‌تر بود چندمتری کندیم و چاه توالت را آماده کردیم. بعدش با یک ورقه‌ی حلبی سنگ توالتی درست کردیم و در پایان، اطراف توالت را نی گذاشتیم و با گونی دورتادورِ نی‌ها را پوشاندیم. ساختمان و ملزوماتش تقریباً آماده بود؛ هم برای تدریس و هم برای سکونت!

شب را در روستا ماندیم تا صبح سرِ کلاس حاضر شویم و کارمان را شروع کنیم. خسته دراز کشیده بودم و میان خواب و بیداری در حال رفت و آمد بودم که همکارم آمد بالای سرم و گفت: «راستی سعید! اگه خواستی بری دستشویی حتماً چند تیکه نان خشک و کپک‌زده با خودت ببر!»

آن‌قدر خسته بودم که علت را نپرسیده چشمانم گرم شد و خواب تمام وجودم را فرا گرفت. خواب اولین روز تدریس و کلاس و دانش‌آموزانم را می‌دیدم که یک‌دفعه با صدای برخورد در به چهارچوب آن از خواب پریدم. چشمانم را که باز کردم همکارم را دیدم که وسط اتاق ایستاده است و نفس نفس‌زنان می‌گوید: «سعی... سعید... اگه خواستی بری توالت... چند تیکه... نان خشک... همراهِ خودت ببر!»

یک ‌لحظه خیال کردم هنوز هم خوابم. چشمانم را مالیدم و انگشتی در دو گوشم چرخاندم و بعد گفتم: «دوباره بگو متوجه نشدم!»

تکرار کرد: «ای بابا! گفته بودم اگه می‌خوای بری توالت، چند تیکه نان‌ خشک با خودت ببر، حالا وقتشه!»

نه، خواب نبودم! گوش‌هایم هم درست شنیده بودند...

این‌بار که خواب از سرم پریده بود و درست می‌شنیدم، متعجب پرسیدم: «نان خشک؟ توالت؟ استغفرلله!»

گفت: «استغفرلای چی بابا! چندتا سگ دور و برِ توالت رو گرفتن و مدام پارس می‌کنن. زهره‌ترک شدم! گفتم الآنه که بپرن روی گونی‌ها و خراب بشن روی سرم! با خودت یه تکه‌نان خشک ببر و هر چند دقیقه یکی- دو تیکه بنداز جلوشان تا آرام بشن!»

مانده بودم بخندم یا گریه کنم! سال‌ها پیش سگ پایم را گاز گرفته و ترس از سگ در وجودم مانده بود! آن چند ساعتی را هم که مشغول کار بودیم، هر وقت سگی از کنارمان رد می‌شد، ترسم را پنهان می‌کردم! فکر می‌کردم فقط در راه رفت و آمد با سگ‌ها مشکل داشته باشم، که آن هم، راه از مدرسه تا خانه و از خانه تا مدرسه را با همکارم بودم. ولی جریان توالت خیلی فرق می‌کرد! یک‌جورهایی مسئله برایم حیثیتی شده بود و نمی‌خواستم در چشمان همکارم، دانش‌آموزان و اهالی روستا ذلیل شوم...

پاسی از شب گذشته بود. فکر توالت و سگ‌ها اعصابم را خرد کرده بود.

چاره‌ای نداشتم. دندان‌هایم را بیش‌تر روی هم فشار دادم و بلند شدم. بی‌سروصدا چند تکه نان خشک کپک‌زده برداشتم و به سمت توالت به راه افتادم. از اتاق که بیرون آمدم تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود و تاریکی! ترسم دو برابر شد! می‌خواستم برگردم، ولی نتوانستم. همان‌جا توی چهارچوب در کمی ماندم. چشمانم که به تاریکی عادت کرد و راه توالت را پیدا کردم، یک ‌آن دلم را به دریا زدم و فوری خودم را به توالت رساندم. هنوز روی سنگ توالت جاگیر نشده بودم که سگ‌ها خودشان را به توالت رساندند و صدای پارس کردن و واق واق‌شان به آسمان بلند شد. هر لحظه منتظر بودم که خیز بردارند و وارد توالت شوند! همین که صدای به زمین نشستن تکه‌های خشکیده‌ی نان به گوش سگ‌ها رسید، رفتند و دیگر صدایی ازشان نیامد. به سرعت از توالت خارج شدم و به سمت مدرسه رفتم! آفتابه‌ای برای شستن دست‌های‌مان گوشه‌ی درِ ورودیِ مدرسه گذاشته بودیم. دستانم را که شستم، وارد اتاق شدم و دراز کشیدم. تا صبح خواب آشفته می‌دیدم؛ خواب سگ و توالت و نان خشک و کپک‌زده!

ساعت‌های صبحِ تدریس را با خمیازه‌های فراوان و به هر زحمتی که بود به پایان رساندم! رفتم دستانم را بشویم و آماده‌ی غذا خوردن بشوم که دیدم چند سگ آرام‌آرام آمدند و کنارم روی زمین نشستند. مضطرب سرجایم میخ‌کوب شده بودم و متعجب به سگ‌ها نگاه می‌کردم که همکارم هم از کلاس بیرون آمد و اندکی بعد در کنار من قرار گرفت. خودم را جمع‌وجور کردم و پرسیدم: «چرا این‌طوری‌ان؟»

همکارم پرسید: «چه‌جوری؟»

پرسیدم: «چرا این‌قدر آرامن؟»

همکارم گفت: «خب دیگه ما رو می‌شناسن!»

پرسیدم: «چه‌طوری؟ ما که فقط یه روزه این‌جاییم!»

هم‌کارم هنوز جواب نداده بود که یکی از سگ‌ها جلوتر آمد و زبانش را دور دهانش چرخاند. من که کمی عقب‌تر رفته بودم، پرسیدم: «گرسنه‌شه؟»

همکارم گفت: «احتمالاً!» و کمی بعد پرسید: «سعید دیشب بعد از من رفتی توالت؟ جلوی سگ‌ها نان انداختی؟»

گفتم: «بله!»

و ادامه داد: «این‌ها همون سگ‌هایی‌ان که دیشب دور و بر توالت پارس می‌کردن. مثل این‌که نمک‌گیر شدن، منتهی هم نمک‌گیر شدن و هم نمک‌خور! به نظرم دوباره نان می‌خوان!»

رفتم توی اتاق و چند تکه نان خشک و کپک‌زده آوردم. با هر تکه نانی که جلوی سگ‌ها می‌انداختم از ترسم کم می‌شد؛ انگار که سگ‌ها از ترسم می‌خوردند، نه از نان‌ها!»

لحظاتی بعد که نان خوردن سگ‌ها تمام شد، ترس من هم از آن‌ها تمام شده بود...

CAPTCHA Image