دونده‌ی خورشیدی

10.22081/hk.2020.71050

دونده‌ی خورشیدی


داستان

دونده‌ی خورشیدی

محمدرضا یوسفی

- حسن بدو!

تا آخر دنیا باید می‌دویدم. امیرخان عاشق دو پای من بود. از پله‌های پاساژِ ده طبقه بالا رفتم. حالا بشمار، یک، دو، سه، ده، صد، هزار... هیچ‌کس همه‌ی پله‌ها را نمی‌شمارد. صدای امیرخان توی گوشم بود:

- حسن بدو!

آسانسور هم خسته شد. از این همه بدو بالا، بدو پایین! تاق تاق کرد، خودش را به مریضی زد و خراب شد. یک جفت کفش پاشنه بلند از طبقه‌ی دهم باید می‌آوردم طبقه‌ی اول، واسه یک مشتری پولدار و آشنا، برای عروسی می‌خواست:

- حسن بدو!

پله‌ها را که تار ببینی مثل کف پاساژ تخت و صاف می‌شوند، آن‌وقت شَتَرَق می‌خوری زمین، ولی حواسم بود، از روی دوتا پله پریدم و نرده‌ها را سفت گرفتم:

- ببین بچه، اگر می‌خواهی قبول شوی و یک کلاس بروی بالا باید دنبال نمره بدویی. من بدو آهو بدو، می‌فهمی؟

نفهمیدم؛ اما دنبال آهو دویدن حال داشت. مثل یک نمره‌ی بیست بود و لابه‌لای درخت‌های مدرسه و میز و نیمکت‌های کلاس و حیاط و پشت‌بام مدرسه دنبال آن می‌دویدم. چه آهوی قشنگی با دوتا شاخ قلمی و خنجری:

- بچه بدو!

لابه‌لای آن همه سطر و ورق و صفحه‌ی کتاب‌ها گیج و ویج بودم. باید نمره‌ی بیست را یک جوری پیدا می‌کردم. آهو شده و به صحرا رفته بود. دنبالش می‌دویدم. صحرا که زیاد دور نبود، ولی گرم و آتشی بود؛ و اگر همه‌ی سطرهای کتاب را دنبال هم ردیف می‌کردی و با یک خط‌کش مهندسی آن‌ها را مرتب می‌کردی و تا ته صحرای گرم و داغ‌ کش می‌دادی، باز به آهو نمی‌رسیدی:

- آی بچه بدو!

این صدای دهمین یا صدمین بار آقامعلم بود و توی گوشم ویز ویز می‌کرد. آهوی لاکردار کجا می‌روی؟ من که تیروکمان ندارم، اسب و کمند ندارم؛ اما باید تا ته صحرا می‌دویدم. آن‌جا که خورشید ایستاده و ته دنیا بود. آهو سرش به توپ خورشید خورد و افتاد و از هوش رفت. آن‌وقت آهو را بغل گرفتم. خوشگل و قشنگ بود. روی دستم به مدرسه بردم و گفت: «بفرما آقای معلم، این هم من بدو و آهو بدو، گرفتمش، نگاه کن!»

آقامعلم خوش‌حال شد. لبخند زد و کارنامه‌ی قبولی را به دستم داد. باد می‌خواست کارنامه را بدزدد و بدود و ببرد. کارنامه بال بال زد. دلم برایش سوخت. آن را سفت به بغلم گرفتم. گرم بود و به طرف خانه دویدم، آن هم چه دویدنی!

اگر همه‌ی بچه‌هایی که مردود و تجدید شدند به دنبالم می‌دویدند با همان نمره‌های کچل، شل، کر و کورشان، اصلاً به گرد پام نمی‌رسیدند:

- پسر بدو، دل مامانت آب شد.

مامانم تا نمره‌های کارنامه را دید از خوش‌حالی جیغ کشید و گفت: «حالا بابات قبول می‌کند که یک توپ جام جهانی برایت بخرد.»

بابای بیچاره برایم خرید. قولش قول بود و توپ جام جهانی را، باد کرده، جلو پام انداخت و گفت: «حالا تا آلمان و زمین مهدوی‌کیا بدو!»

بعد آن‌قدر دویدم تا فوتبالیست شدم و آقای مربی گفت: «پسر بدو! بلدی ده دور زمین را بزنی؟ رونالدینهو این‌طوری رونالدینهو شده!»

دویدم. نمی‌دانم منظور آقای مربی دور زمین فوتبال بود یا دور کره‌ی زمین، ولی من می‌دویدم. سرم گیج می‌رفت؛ و اگر پاهام به دویدن عادت نداشتند این پا با آن پا دعواش می‌شد و به هم می‌پیچیدند و وسط زمین فوتبال کلّه می‌شدم:

- بدو! بدو! باز هم بدو!

می‌دویدم. آن‌قدر دویدم و دویدم که مامانم زار زار گریه‌اش در آمد و گفت: «آخه بچه، مگر تو عقل به سرت نداری؟ حالا من تو را کجا ببرم؟ پیش کدام دکتر؟ کی شنیده که یک بچه مدرسه‌ای قلبش درد بگیرد؟»

اشک‌های مامان دنبال هم می‌دویدند و روی خاک می‌افتادند. حال نداشتم به او بگویم، بدو از بانک پول بگیر. آقای دکتر پول می‌خواهد. گیج بودم. مامان دوید. از دم بیمارستان تا زمین فوتبال پول چید. منشی آقای دکتر بدو بدو پول‌ها را جمع کرد. آن وقت آقای دکتر به من گفت: «بدو پسرم، بدو! این تست ورزش است! هر چه بیش‌تر بدوی یعنی سالم‌تری.»

دویدن توی زمین فوتبال مزه داشت، ولی روی دستگاه آقای دکتر خنده‌دار بود. هر چه می‌دویدی یک قدم هم جلو نمی‌رفتی، گفتم: «آقای دکتر! من خیلی دویده‌ام، خسته‌ام، نمی‌شود روی این تخت کمی استراحت کنم؟»

خندید و گفت: «بدو، بدو، اگر به تخت رسیدی، بخواب!»

عرق از سر و رویم می‌بارید. نفس نفس می‌زدم. فاصله‌ی تخت و دستگاه تست ورزش از این‌ور اتاق تا آن‌ور اتاق بود؛ اما هر چه دویدم به تخت نرسیدم. آقای دکتر و خانم منشی می‌خندیدند. مامان هم دوست داشت بخندد، ولی اشکش می‌آمد.

حال همین‌طور می‌دوم، تا کی، چه وقت، چند سال؟ نمی‌دانم! روی ویلچر نشسته‌ام. باید بدوم. وقتی حساب می‌کنم از این‌جا تا خورشید دویده‌ام. خورشید خیلی دور است. این روزها پاهایم نمی‌دوند، دست‌هایم می‌دوند؛ این‌طوری هِی دست می‌زنم و ویلچر را می‌دوانم. خودم که نمی‌دوم، ویلچر می‌دود. خیلی دویدن را دوست دارم، خیلی، خیلی، خیلی تا خورشید! می‌دوم و می‌دوم...

CAPTCHA Image