نترس، خدا با ماست!


قصه‌های کتاب آسمانی

نترس، خدا با ماست!

حامد جلالی

 

- نترس.

- ببین، من کار مهمی دارم، تو رو خدا برو تا من به کارم برسم.

- اتفاقاً من هم کار مهمی دارم، برای همین این‌جا آمده‌ام. تو هم لازم نیست بترسی، من کبوترم، کبوترها هم عنکبوت نمی‌خورند.

- واقعاً؟

- بله، به جای این حرف‌ها بیا به کارمان برسیم، الآن می‌رسند!

بعد از این‌که عنکبوت خیالش راحت شد، پرواز کردم و توی غار رفتم. آن‌جا تکه چوب‌هایی بود که آن‌ها را با منقارم برداشتم. بیرون غار، یعنی دقیقاً جلوی درِ غار، سنگی بود که می‌شد روی آن لانه ساخت. عنکبوت از تارش بالا رفت و به سمت بالای در غار تاری را کشید و گفت: «من کارم تار درست کردن است و همه‌ی عمرم را این‌جا بوده‌ام، پدر و پدربزرگم هم همین جا بوده‌اند، تو که جایت توی شهر است و توی چاه‌ها لانه می‌کنی، چرا آمده‌ای این‌جا؟ نکند از لانه بیرونت کرده‌اند که آمدی لب غار داری لانه درست می‌کنی؟» بال از کار کشیدم، نگاهش کردم و گفتم: «ببین، یک بار برایت می‌گویم تا دیگر سؤالی نکنی و من به کارم برسم، باشد؟» عنکبوت دوباره از تارش سُر خورد، پایین آمد و روی زمین که قرار گرفت، گفت: «خب بگو.» بال زدم. رفتم توی غار، باز چوبی به منقار گرفتم. برگشتم. چوب نازک را کنار درِ غار گذاشتم و گفتم: «درست می‌گویی، من لانه‌ام توی چاه است. وقتی برای غذا رفته بودم توی شهر دور بزنم دیدم که ده- دوازده نفر جوان دارند آماده می‌شوند. شمشیر بستند، خنجرها را تیز کردند و با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. از یکی‌شان شنیدم که می‌خواهند پیامبر خدا را بکشند.» یک دفعه میان حرف‌هایم خشکم زد، پیامبر را دیدم که همراه یک نفر از کوه بالا آمد و نزدیک درِ غار شد. من و عنکبوت همان‌طور ماندیم، حتی تکان هم نتوانستیم بخوریم. پیامبر و همراهش به سختی توی غار رفتند و پنهان شدند. غار برای دو نفر خیلی کوچک بود و تعجب کردم که چه‌طور جا شدند و چرا آن‌جا را برای پنهان شدن انتخاب کردند؛ یعنی هر کس از بیرون غار نگاه کند می‌تواند آن‌ها را ببیند! با خودم گفتم: «شاید به خاطر همین به من گفت بیایم این‌جا لانه درست کنم!» عنکبوت گفت: «چه کسی به تو گفت بیایی این‌جا؟» عنکبوت را نگاه کردم و گفتم: «خوب نیست به حرف‌های من گوش می‌دهی!» عنکبوت گفت: «آخر آن‌قدر بلند گفتی که فکر کردم با منی. آخر به من هم گفت که سریع باید تاری درست کنم که تمام درِ غار را بگیرد.» فکر کردم و بال زدم و نشستم کنار عنکبوت و گفتم: «آن فرشته‌ی نورانی را می‌گویی که صورتش خیلی زیبا بود و از طرف خدا آمده بود؟» عنکبوت خندید و گفت: «بله.» بال زدم و بقیه‌ی چوب‌ها را هم دور لانه‌ام گذاشتم. بالأخره لانه‌ی کوچکی ساختم و نشستم وسط آن. تازه اصل ماجرا داشت شروع می‌شد و من باید توی آن لانه تخم کوچکی می‌گذاشتم.

عنکبوت خیلی سریع تار درست می‌کرد و بالا و پایین می‌رفت و تارهایش داشتند درِ غار را کامل می‌پوشاندند؛ اما همین‌طور یک ریز حرف می‌زد و برایم داستان آن لحظه که فرشته‌ی آسمانی از توی غار او را صدا زده بود و گفته بود که باید تاری درست کند را تعریف می‌کرد. عنکبوت توی غار سرگرم بازی بوده که فرشته آمده است و به او گفته که باید کار مهمی انجام بدهد. عنکبوت هم خیلی خوش‌حال شده است، سرش را بالا گرفته و میان آن همه عنکبوت جلو آمده و گفته این کار را انجام می‌دهد. توی تار خودش نمی‌گنجید که خدا او را انتخاب کرده بود؛ اما می‌گفت: «همان وقت که سرم را بالا گرفتم و با غرور آمدم دم در غار، با خودم فکر می‌کردم که چرا باید با این سرعت تار درست کنم؟ نکند نتوانم؟»

من هم وقتی که خیالم راحت شد و نشستم توی لانه، برایش داستان خودم را تعریف کردم: «من دنبال مردها رفتم و فهمیدم که شب قرار است بریزند توی خانه‌ی پیامبر و او را بکشند. آن‌ها دوازده نفر از دوازده قبیله بودند می‌خواستند کاری کنند که همه‌ی قبایل به خون پیامبر شریک شوند تا کسی نتواند حرفی بهشان بزند.» عنکبوت داد زد: «خب تو هم نشستی و نگاه کردی؟ نرفتی به کسی بگویی یا همراه دوستانت کاری بکنی؟» گفتم: «مثلاً چه کار کنم؟» عنکبوت گفت: «تو داستان ابابیل را نشنیدی که با سنگ‌های ریز اصحاب فیل را نابود کردند؟ تو و کبوترهای دیگر از آن پرنده‌های کوچک هم ضعیف‌ترید! باید می‌رفتی...» پریدم توی حرفش، چون حس کردم عصبانی شده است گفتم: «صبر کن، چرا این‌قدر عجولی تو؟ خدا برای هر دشمنی نقشه‌ی خودش را دارد، با یک نقشه که دو بار به دشمن حمله نمی‌کند، بعدش هم من بدون اجازه که حق ندارم کاری بکنم. تازه می‌بینی که پیامبر سالم آمده و توی غار پنهان شده است، پس چرا این‌قدر عصبانی هستی؟»

عنکبوت ساکت شد و من هم ادامه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم: «آن مردها شب قرار بود بریزند توی خانه‌ی پیامبر و من می‌خواستم شب که شد، بروم و بیینم کاری می‌توانم بکنم یا نه. توی همین فکرها بودم که آن فرشته‌ی نورانی پیشم آمد و گفت: «برو به کوه ثُور. آن‌جا غاری کوچک است و تکه سنگی جلوی درِ غار است که باید روی آن لانه درست کنی.» گفتم: «لانه؟ آن هم توی کوه و جلوی غار؟» فرشته بدون توجه به حرف من ادامه داد: «توی آن لانه تخمی بگذار و روی آن بنشین و تا وقتی خداوند دستور نداده از روی تخم بلند نشو!» با تعجب نگاهش کردم و فهمیدم دیگر نباید غر بزنم. برای همین خندیدم و گفتم: «اگر این دستور خداست من اطاعت می‌کنم؛ اما این‌ها می‌خواهند پیامبر خدا را بکشند، فرشته هم خندید و برایم گفت که خداوند می‌داند چه اتفاقی دارد می‌افتد.»

 

عنکبوت که کارش دیگر داشت تمام می‌شد رو کرد به من و گفت: «خب نقشه‌ی خدا چه بود؟» خندیدم و گفتم: «دیشب که آن مردها ریخته‌اند توی خانه‌ی پیامبر، پیامبر توی خانه نبوده و توی راه بوده تا برسد به این غار. جای پیامبر، علی خوابیده بوده است و مردها همین که ملافه را کنار زده‌اند تا خنجرهای‌شان را بر تن پیامبر وارد کنند، یک دفعه می‌بینند علی بلند می‌شود و همه از ترس فرار می‌کنند.» عنکبوت بلند خندید و گفت: «تو که ندیده‌ای، از کجا می‌دانی؟» چشم‌هایم را بستم، اولین تخمم را گذاشتم، بعد نفس بلندی کشیدم و عنکبوت را نگاه کردم و گفتم: «آن فرشته برایم همه را گفت و می‌دانی که خدا همه چیز را می‌داند و هر چه که بگوید همان اتفاق می‌افتد. حالا من مأمور شده‌ام تا لانه درست کنم و جلوی غار بنشینم تا مواظب پیامبر باشم.» عنکبوت آخرین تارهایش را هم درست کرد که تارش تمام دهانه‌ی غار را گرفت و زیباترین تاری شد که به عمرم دیده بودم. درست وسط دایره‌ی تارش نشست و نفس راحتی کشید و گفت: «به من هم گفته که با این تار می‌توانم از پیامبر محافظت کنم؛ اما نمی‌دانم منظورش چیست. آخر این تار که با یک باد تند خراب می‌شود و آدم‌ها هم که خیلی راحت آن را خراب می‌کنند!» من و عنکبوت در تعجب بودیم و به حرف‌های مرد فکر می‌کردیم که من تخم دوم را هم گذاشتم و روی تخم‌ها نشستم تا دستور خدا را بشنوم و مأموریتم تمام شود. همین که آرام نشسته بودم و عنکبوت هم وسط تارهایش داشت چرت می‌زد، صداهایی شنیدیم. چند مرد از کوه بالا آمدند و روبه‌روی غار ایستادند. مردی پابرهنه جلوی آن‌ها بود که به بقیه گفت: «آن‌ها دو نفر بودند و تا این‌جا آمده‌اند؛ یعنی رد پاهای‌شان را که از جلوی خانه دنبال کردم درست می‌رسد تا درِ همین غار؛ اما از این‌جا غیب شده‌اند.» مردی که انگار رئیس بقیه بود، داد زد: «مردک چرا چرت و پرت می‌گویی؟ غیب شدند یعنی چه؟ خوب دقت کن.» مرد راهنما رئیس را نگاه کرد و گفت: «قربانت شوم، آن‌ها درست دم در غار ایستاده‌اند. توی غار که نمی‌توانستند بروند؛ چون اگر رفته بودند این تار خراب می‌شد و تازه این کبوتر هم این‌طور راحت روی تخم‌هایش ننشسته بود. پس معلوم است که مدت‌هاست کسی توی این غار نرفته است. در این‌جا به نظر من آن‌ها یا توی زمین رفته‌اند و یا به آسمان رفته‌اند.» من و عنکبوت از تعجب دهان‌مان باز مانده بود که یک دفعه نگاهم به غار افتاد که اگر مردها کمی دقت می‌کردند می‌توانستند پاهای پیامبر و همراهش را ببینند. همین موضوع را همراه پیامبر فهمید و تمام تنش می‌لرزید و مدام به پیامبر می‌گفت که الآن است که آن‌ها بریزند توی غار و آن دو را بکشند و پیامبر آرام فقط نگاهش می‌کرد. همراه پیامبر آن‌قدر ترسیده بود و می‌لرزید و ناله می‌کرد که خدا انگار مجبور شد جبرئیل را بفرستد توی غار. آن فرشته‌ی آسمانی را گوشه‌ی غار دیدم که با پیامبر حرف زد. بعد پیامبر رو کرد به همراهش و توی گوشش گفت: «نترس، خدا با ماست!» همراه پیامبر کمی آرام شد؛ اما هم‌چنان می‌لرزید. مردهای بیرون غار کم کم داشت دعوای‌شان می‌شد. رئیس که عصبانی بود، گفت: «ما را بگو به حرف‌های تو اعتماد کردیم. بیایید به چند دسته تقسیم شویم و زود برویم. باید تا شب نشده محمد را پیدا کنیم.» آن‌ها از کوه پایین رفتند، سوار اسب‌های‌شان شدند و به تاخت رفتند و مرد راهنما همان‌طور با تعجب به من و عنکبوت نگاه کرد و آرام آرام از آن‌جا دور شد. عنکبوت خندید و گفت: «تازه فهمیدم من و تو چه‌طور می‌توانیم از پیامبر محافظت کنیم. راستی که خدا برای هر اتفاقی نقشه‌ی جدیدی دارد.» خندیدم، سری تکان دادم و به جوجه‌هایم فکر کردم که بیست و یک روز بعد قرار بود به دنیا بیایند. در سه روزی که پیامبر و همراهش آن‌جا بودند علی به آن‌ها سر می‌زد و برای‌شان غذا می‌آورد تا این‌که یک روز به آن‌ها اطلاع داد که راه‌ها امن شده است و پیامبر و همراهش از غار بیرون آمدند. پیامبر دستی به سر من و تار عنکبوت کشید و خندید و از کوه پایین رفت. آن روز مهم‌ترین روز مسلمان‌ها شد؛ چون پیامبر به مدینه رفت و اسم آن روز را روز هجرت گذاشتند و شد اولین روز تقویم مسلمان‌ها. من هم وقتی جوجه‌هایم به دنیا آمدند از عنکبوت خداحافظی کردم و با جوجه‌هایم به سمت چاهی کنار مدینه رفتیم. می‌خواستم تا آخر عمر در کنار پیامبر باشم.

قصه‌های کتاب آسمانی

نترس، خدا با ماست!

حامد جلالی

- نترس.

- ببین، من کار مهمی دارم، تو رو خدا برو تا من به کارم برسم.

- اتفاقاً من هم کار مهمی دارم، برای همین این‌جا آمده‌ام. تو هم لازم نیست بترسی، من کبوترم، کبوترها هم عنکبوت نمی‌خورند.

- واقعاً؟

- بله، به جای این حرف‌ها بیا به کارمان برسیم، الآن می‌رسند!

بعد از این‌که عنکبوت خیالش راحت شد، پرواز کردم و توی غار رفتم. آن‌جا تکه چوب‌هایی بود که آن‌ها را با منقارم برداشتم. بیرون غار، یعنی دقیقاً جلوی درِ غار، سنگی بود که می‌شد روی آن لانه ساخت. عنکبوت از تارش بالا رفت و به سمت بالای در غار تاری را کشید و گفت: «من کارم تار درست کردن است و همه‌ی عمرم را این‌جا بوده‌ام، پدر و پدربزرگم هم همین جا بوده‌اند، تو که جایت توی شهر است و توی چاه‌ها لانه می‌کنی، چرا آمده‌ای این‌جا؟ نکند از لانه بیرونت کرده‌اند که آمدی لب غار داری لانه درست می‌کنی؟» بال از کار کشیدم، نگاهش کردم و گفتم: «ببین، یک بار برایت می‌گویم تا دیگر سؤالی نکنی و من به کارم برسم، باشد؟» عنکبوت دوباره از تارش سُر خورد، پایین آمد و روی زمین که قرار گرفت، گفت: «خب بگو.» بال زدم. رفتم توی غار، باز چوبی به منقار گرفتم. برگشتم. چوب نازک را کنار درِ غار گذاشتم و گفتم: «درست می‌گویی، من لانه‌ام توی چاه است. وقتی برای غذا رفته بودم توی شهر دور بزنم دیدم که ده- دوازده نفر جوان دارند آماده می‌شوند. شمشیر بستند، خنجرها را تیز کردند و با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. از یکی‌شان شنیدم که می‌خواهند پیامبر خدا را بکشند.» یک دفعه میان حرف‌هایم خشکم زد، پیامبر را دیدم که همراه یک نفر از کوه بالا آمد و نزدیک درِ غار شد. من و عنکبوت همان‌طور ماندیم، حتی تکان هم نتوانستیم بخوریم. پیامبر و همراهش به سختی توی غار رفتند و پنهان شدند. غار برای دو نفر خیلی کوچک بود و تعجب کردم که چه‌طور جا شدند و چرا آن‌جا را برای پنهان شدن انتخاب کردند؛ یعنی هر کس از بیرون غار نگاه کند می‌تواند آن‌ها را ببیند! با خودم گفتم: «شاید به خاطر همین به من گفت بیایم این‌جا لانه درست کنم!» عنکبوت گفت: «چه کسی به تو گفت بیایی این‌جا؟» عنکبوت را نگاه کردم و گفتم: «خوب نیست به حرف‌های من گوش می‌دهی!» عنکبوت گفت: «آخر آن‌قدر بلند گفتی که فکر کردم با منی. آخر به من هم گفت که سریع باید تاری درست کنم که تمام درِ غار را بگیرد.» فکر کردم و بال زدم و نشستم کنار عنکبوت و گفتم: «آن فرشته‌ی نورانی را می‌گویی که صورتش خیلی زیبا بود و از طرف خدا آمده بود؟» عنکبوت خندید و گفت: «بله.» بال زدم و بقیه‌ی چوب‌ها را هم دور لانه‌ام گذاشتم. بالأخره لانه‌ی کوچکی ساختم و نشستم وسط آن. تازه اصل ماجرا داشت شروع می‌شد و من باید توی آن لانه تخم کوچکی می‌گذاشتم.

عنکبوت خیلی سریع تار درست می‌کرد و بالا و پایین می‌رفت و تارهایش داشتند درِ غار را کامل می‌پوشاندند؛ اما همین‌طور یک ریز حرف می‌زد و برایم داستان آن لحظه که فرشته‌ی آسمانی از توی غار او را صدا زده بود و گفته بود که باید تاری درست کند را تعریف می‌کرد. عنکبوت توی غار سرگرم بازی بوده که فرشته آمده است و به او گفته که باید کار مهمی انجام بدهد. عنکبوت هم خیلی خوش‌حال شده است، سرش را بالا گرفته و میان آن همه عنکبوت جلو آمده و گفته این کار را انجام می‌دهد. توی تار خودش نمی‌گنجید که خدا او را انتخاب کرده بود؛ اما می‌گفت: «همان وقت که سرم را بالا گرفتم و با غرور آمدم دم در غار، با خودم فکر می‌کردم که چرا باید با این سرعت تار درست کنم؟ نکند نتوانم؟»

من هم وقتی که خیالم راحت شد و نشستم توی لانه، برایش داستان خودم را تعریف کردم: «من دنبال مردها رفتم و فهمیدم که شب قرار است بریزند توی خانه‌ی پیامبر و او را بکشند. آن‌ها دوازده نفر از دوازده قبیله بودند می‌خواستند کاری کنند که همه‌ی قبایل به خون پیامبر شریک شوند تا کسی نتواند حرفی بهشان بزند.» عنکبوت داد زد: «خب تو هم نشستی و نگاه کردی؟ نرفتی به کسی بگویی یا همراه دوستانت کاری بکنی؟» گفتم: «مثلاً چه کار کنم؟» عنکبوت گفت: «تو داستان ابابیل را نشنیدی که با سنگ‌های ریز اصحاب فیل را نابود کردند؟ تو و کبوترهای دیگر از آن پرنده‌های کوچک هم ضعیف‌ترید! باید می‌رفتی...» پریدم توی حرفش، چون حس کردم عصبانی شده است گفتم: «صبر کن، چرا این‌قدر عجولی تو؟ خدا برای هر دشمنی نقشه‌ی خودش را دارد، با یک نقشه که دو بار به دشمن حمله نمی‌کند، بعدش هم من بدون اجازه که حق ندارم کاری بکنم. تازه می‌بینی که پیامبر سالم آمده و توی غار پنهان شده است، پس چرا این‌قدر عصبانی هستی؟»

عنکبوت ساکت شد و من هم ادامه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم: «آن مردها شب قرار بود بریزند توی خانه‌ی پیامبر و من می‌خواستم شب که شد، بروم و بیینم کاری می‌توانم بکنم یا نه. توی همین فکرها بودم که آن فرشته‌ی نورانی پیشم آمد و گفت: «برو به کوه ثُور. آن‌جا غاری کوچک است و تکه سنگی جلوی درِ غار است که باید روی آن لانه درست کنی.» گفتم: «لانه؟ آن هم توی کوه و جلوی غار؟» فرشته بدون توجه به حرف من ادامه داد: «توی آن لانه تخمی بگذار و روی آن بنشین و تا وقتی خداوند دستور نداده از روی تخم بلند نشو!» با تعجب نگاهش کردم و فهمیدم دیگر نباید غر بزنم. برای همین خندیدم و گفتم: «اگر این دستور خداست من اطاعت می‌کنم؛ اما این‌ها می‌خواهند پیامبر خدا را بکشند، فرشته هم خندید و برایم گفت که خداوند می‌داند چه اتفاقی دارد می‌افتد.»

عنکبوت که کارش دیگر داشت تمام می‌شد رو کرد به من و گفت: «خب نقشه‌ی خدا چه بود؟» خندیدم و گفتم: «دیشب که آن مردها ریخته‌اند توی خانه‌ی پیامبر، پیامبر توی خانه نبوده و توی راه بوده تا برسد به این غار. جای پیامبر، علی خوابیده بوده است و مردها همین که ملافه را کنار زده‌اند تا خنجرهای‌شان را بر تن پیامبر وارد کنند، یک دفعه می‌بینند علی بلند می‌شود و همه از ترس فرار می‌کنند.» عنکبوت بلند خندید و گفت: «تو که ندیده‌ای، از کجا می‌دانی؟» چشم‌هایم را بستم، اولین تخمم را گذاشتم، بعد نفس بلندی کشیدم و عنکبوت را نگاه کردم و گفتم: «آن فرشته برایم همه را گفت و می‌دانی که خدا همه چیز را می‌داند و هر چه که بگوید همان اتفاق می‌افتد. حالا من مأمور شده‌ام تا لانه درست کنم و جلوی غار بنشینم تا مواظب پیامبر باشم.» عنکبوت آخرین تارهایش را هم درست کرد که تارش تمام دهانه‌ی غار را گرفت و زیباترین تاری شد که به عمرم دیده بودم. درست وسط دایره‌ی تارش نشست و نفس راحتی کشید و گفت: «به من هم گفته که با این تار می‌توانم از پیامبر محافظت کنم؛ اما نمی‌دانم منظورش چیست. آخر این تار که با یک باد تند خراب می‌شود و آدم‌ها هم که خیلی راحت آن را خراب می‌کنند!» من و عنکبوت در تعجب بودیم و به حرف‌های مرد فکر می‌کردیم که من تخم دوم را هم گذاشتم و روی تخم‌ها نشستم تا دستور خدا را بشنوم و مأموریتم تمام شود. همین که آرام نشسته بودم و عنکبوت هم وسط تارهایش داشت چرت می‌زد، صداهایی شنیدیم. چند مرد از کوه بالا آمدند و روبه‌روی غار ایستادند. مردی پابرهنه جلوی آن‌ها بود که به بقیه گفت: «آن‌ها دو نفر بودند و تا این‌جا آمده‌اند؛ یعنی رد پاهای‌شان را که از جلوی خانه دنبال کردم درست می‌رسد تا درِ همین غار؛ اما از این‌جا غیب شده‌اند.» مردی که انگار رئیس بقیه بود، داد زد: «مردک چرا چرت و پرت می‌گویی؟ غیب شدند یعنی چه؟ خوب دقت کن.» مرد راهنما رئیس را نگاه کرد و گفت: «قربانت شوم، آن‌ها درست دم در غار ایستاده‌اند. توی غار که نمی‌توانستند بروند؛ چون اگر رفته بودند این تار خراب می‌شد و تازه این کبوتر هم این‌طور راحت روی تخم‌هایش ننشسته بود. پس معلوم است که مدت‌هاست کسی توی این غار نرفته است. در این‌جا به نظر من آن‌ها یا توی زمین رفته‌اند و یا به آسمان رفته‌اند.» من و عنکبوت از تعجب دهان‌مان باز مانده بود که یک دفعه نگاهم به غار افتاد که اگر مردها کمی دقت می‌کردند می‌توانستند پاهای پیامبر و همراهش را ببینند. همین موضوع را همراه پیامبر فهمید و تمام تنش می‌لرزید و مدام به پیامبر می‌گفت که الآن است که آن‌ها بریزند توی غار و آن دو را بکشند و پیامبر آرام فقط نگاهش می‌کرد. همراه پیامبر آن‌قدر ترسیده بود و می‌لرزید و ناله می‌کرد که خدا انگار مجبور شد جبرئیل را بفرستد توی غار. آن فرشته‌ی آسمانی را گوشه‌ی غار دیدم که با پیامبر حرف زد. بعد پیامبر رو کرد به همراهش و توی گوشش گفت: «نترس، خدا با ماست!» همراه پیامبر کمی آرام شد؛ اما هم‌چنان می‌لرزید. مردهای بیرون غار کم کم داشت دعوای‌شان می‌شد. رئیس که عصبانی بود، گفت: «ما را بگو به حرف‌های تو اعتماد کردیم. بیایید به چند دسته تقسیم شویم و زود برویم. باید تا شب نشده محمد را پیدا کنیم.» آن‌ها از کوه پایین رفتند، سوار اسب‌های‌شان شدند و به تاخت رفتند و مرد راهنما همان‌طور با تعجب به من و عنکبوت نگاه کرد و آرام آرام از آن‌جا دور شد. عنکبوت خندید و گفت: «تازه فهمیدم من و تو چه‌طور می‌توانیم از پیامبر محافظت کنیم. راستی که خدا برای هر اتفاقی نقشه‌ی جدیدی دارد.» خندیدم، سری تکان دادم و به جوجه‌هایم فکر کردم که بیست و یک روز بعد قرار بود به دنیا بیایند. در سه روزی که پیامبر و همراهش آن‌جا بودند علی به آن‌ها سر می‌زد و برای‌شان غذا می‌آورد تا این‌که یک روز به آن‌ها اطلاع داد که راه‌ها امن شده است و پیامبر و همراهش از غار بیرون آمدند. پیامبر دستی به سر من و تار عنکبوت کشید و خندید و از کوه پایین رفت. آن روز مهم‌ترین روز مسلمان‌ها شد؛ چون پیامبر به مدینه رفت و اسم آن روز را روز هجرت گذاشتند و شد اولین روز تقویم مسلمان‌ها. من هم وقتی جوجه‌هایم به دنیا آمدند از عنکبوت خداحافظی کردم و با جوجه‌هایم به سمت چاهی کنار مدینه رفتیم. می‌خواستم تا آخر عمر در کنار پیامبر باشم.

 

CAPTCHA Image