یک ماه برای ماه شدن

10.22081/hk.2020.71047

یک ماه برای ماه شدن


سرمقاله

یک ماه برای ماه شدن

هاجر زمانی

1

از آشپزخانه بوهای خوبی می‌آید. شکمم قار و قور می‌کند و هر لحظه بیش‌تر متوجه می‌شوم که چه‌قدر گرسنه‌ام!

بوی قیمه‌های خوش‌مزه‌ی مامان با بوی سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌های برشته‌اش! بوی گلاب و زعفران هم می‌آید. بابا هوس شُله‌زرد کرده بود. می‌دانم یک جعبه‌ی زولبیا و بامیه هم روی یخچال هست. وقتِ دیگر اگر بود، بهشان رحم نمی‌کردم! تا الآن به هر کدام از غذاها ناخنک زده بودم و جیغِ آبجی ریحانه را که مشغول سیب‌زمینی سرخ کردن است،‌ درآورده بودم. به من می‌گوید: «جلوی شکمت را بگیر! مگر طاقت نداری بچه؟»

اما خب، من دیگر بچه نیستم. بزرگ شدم. از کجا فهمیدم بزرگ شدم؟ دقیقاً از دیشب. وقتی نشستم پای سفره‌ی سحری و فهمیدم همه چیز کاملاً جدی است! این‌که من هم آمدم به جمع بزرگ‌ترها. این‌که مامان برای من یک لیوان شربتِ خاکشیر ریخت و این که بعد از سحری بهم گفت: «زودتر مسواک بزن تا اذان نشده!» این یعنی من هم مثل آن‌ها مسئولیت دارم!‌ مسئولیت در برابر خدا. اصلاً فهمیدم کار خودِ خداست. خدا خواسته من یک شبه بزرگ بشوم و من را در حدی دیده که کار سختی مثل روزه گرفتن را می‌توانم انجام بدهم!

درست است، هر سال چند روزی روزه می‌گرفتم، حتی شب قدر، احیا می‌گرفتم و بیدار می‌ماندم؛ اما حالا فرق می‌کند. قبلاً وسط روز که یک کم بی‌حال می‌شدم،‌ مامان می‌گفت: «عیبی ندارد، روزه‌ات را بشکن، تو که به سن تکلیف نرسیدی!» اما حالا زیر چشمی نگاهم می‌کند و وقتی می‌بیند از تشنگی آه و ناله نمی‌کنم و با لب‌های خشک قرآن می‌خوانم، چشم‌هایش برق می‌زند که: «پسرم دیگر مردی شده!»

راستش توی همین یک روز بزرگ شدن، کلی فرق کردم! مثلاً صبرم زیاد شده. وقتی مامان گفت: «نان نداریم.» من قبل از بابا از جا بلند شدم و رفتم نانوایی! شاید اگر دیروز بود، خودم را به خواب هم می‌زدم! اما بابا از صبح بیرون بوده و کار کرده. اصلاً امروز از بوی این نانِ کنجدی تازه مشخص است خیلی چیزها فرق کرده!

امام صادق(ع) فرمودند: «عاقبت صبر و شکیبایی، خیر است.»

(بحارالانوار، ج 71، ح 96)

2

از دست داداش‌کوچولوهای مزاحم! اگر به کره‌ی ماه هم بروم، پیدایم می‌کند و می‌گوید: «آبجی نرگس باهام بازی می‌کنی؟» آن هم چه بازی‌های لوس و حال به هم بزنی! قایم‌موشک! گرگم به هوا! اگر هم باهاش بازی نکنم،‌ اولش بغض می‌کند و بعد می‌زند گریه. آن وقت بیا و درستش کن!‌ مامان می‌آید و کلی به جانم غُر می‌زند: «من دستم بنده، چی می‌شه یه کم با این بچه بازی کنی؟»

انگار من هم‌سن و سالش هستم! تازه آن هم با حال روزه‌داری! نا ندارم از جا بلند بشوم و یک آبی به دست و صورتم بزنم، آن وقت بروم بدوم دنبال داداش‌کوچولو و بگویم: «گرگه اومد بخوردت،‌ یالا فرار کن!» به قول مامان روزه من را برده است. دلم می‌خواهد تا افطار بخوابم؛ البته اگر این مزاحم فسقلی بگذارد! یا صدای تلویزیون را بالا می‌برد یا یک‌دفعه عین موشک می‌افتد روی آدم و غش غش می‌خندد. آن وقت من از جا می‌پرم و سرش داد می‌کشم. باز هم گریه می‌کند و خودش را می‌زند به موش مُرده بازی! انگار هیچ تقصیری نداشته!

به مامان می‌گویم: «بیا این بچه‌ی بیش فعالت را جمع کن!» می‌دانم مامان از این حرف خوشش نمی‌آید. می‌گوید: «والا تو هم بچه بودی مثل داداشت بودی، شاید هم شیطان‌تر! الکی عیب روی بچه نگذار.» به هر حال من که باورم نمی‌شود! اما چشمم که به مامان می‌افتد، دلم برایش می‌سوزد. زبان روزه صبح رفته خرید. حالا هم دارد سبزی پاک می‌کند. دلم می‌خواهد خوش‌اخلاق‌تر باشم. جیغ و گریه‌ی داداش را در نیاورم. اصلاً یک بار هم که شده، پیِ دل بچه بروم. صدایش می‌زنم. خودم هم می‌روم سراغ کمدم. جایی که اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌های بچگی‌ام را از دستش قایم کرده‌ام. زیر عروسک‌ها یک بازی مار و پله است. آن را می‌آورم و بازی را یادش می‌دهم. داداش‌کوچولو که یک جا بند نمی‌شود، کنارم نشسته و با دقت به حرف‌هایم گوش می‌کند. خیلی طول می‌کشد تا بازی را یاد بگیرد؛ اما بهش غُر نمی‌زنم. هر وقت از نردبان بالا می‌رود، تشویقش می‌کنم، برایش دست می‌زنم و هورا می‌کشم. بلند می‌شود و چندتا بوس محکم به لُپم می‌کند. یک کم بعد هم کنار بازی خوابش می‌برد. خوش‌اخلاقی آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم،‌ سخت نیست! چیزی به افطار نمانده...

پیامبر(ص) فرمودند: «اگر خوش‌خلقی تجسم می‌یافت،‌ زیباترین مخلوق بود.»

(بحارالانوار، ج 68 ، ص 394)

3

می‌گویم:‌ «می‌خواهم بعد از سحر بخوابم!» مامان می‌گوید: «حالا یک روز نخواب. یک بار با من بیا بعد اگر نخواستی نیا!»

اخم می‌کنم: «آخر من که قرائت قرآنم خوب است! همیشه سر صف صبحگاهِ مدرسه، من قرآن می‌خوانم!» مامان می‌گوید: «آخر فقط قرائت نیست. تفسیر هم هست. خانم محمدی هر روز یک آیه را تفسیر می‌کند. تفسیر می‌دانی یعنی چه؟»

شانه‌هایم را بالا می‌اندازم: «باشد. فردا من هم می‌آیم جلسه‌ی قرآن، ولی مطمئنم بین آن همه پیرزن حوصله‌ام سر می‌رود!»

فردا بعد از سحر نمی‌خوابم. یک کتاب برمی‌دارم و مشغول خواندن می‌شوم. برعکس خیلی از آدم‌ها که وقتی کتاب می‌خوانند، خواب‌شان می‌گیرد، من خواب از سرم می‌پرد! کتاب آن‌قدر شیرین است که زمین نمی‌گذارمش و آن را یک نفس می‌خوانم.

وقتی وارد مسجد می‌شوم، انتظار دارم همه‌اش خانم‌های سن بالا ببینم، اما چند دخترِ هم‌سن و سال من و حتی کم‌سن بین جمع هستند. آن‌ها هم مثل بزرگ‌ترها یک رحل برداشتند و منتظر نوبت‌شان برای خواندن هستند.

فکر می‌کردم وسط جلسه مرتب خمیازه بکشم؛ اما حرف‌های خانم محمدی آن‌قدر جالب است که خمیازه فرار می‌کند و می‌رود! فکرش را نمی‌کردم بشود در مورد یک آیه از قرآن این‌قدر حرف زد!‌

بعد نوبت خواندن می‌شود. هرکس یک صفحه می‌خواند و خانم محمدی، ‌ایرادهایش را می‌گوید. وقتی مامان می‌خواند،‌ باورم نمی‌شود!‌ چون مامان همیشه ناراحت بود که چرا توی بچگی قرآن خواندن را جدی نگرفته و خیلی اشتباه دارد؛ اما حالا تقریباً بدون غلط می‌خواند. فکر کنم تأثیر همین جلسه‌های قرآن است که می‌رود. نوبتِ من می‌شود. از همان آیه‌ی اول یک کلمه را اشتباه می‌خوانم و هول می‌شوم. خانم محمدی با لبخند تشویقم می‌کند. یک نفس عمیق می‌کشم و بقیه را بدون ایراد می‌خوانم. بعد از خواندن، احساس خوبی دارم. انگار سبک شدم و روی ابرها راه می‌روم. خانم محمدی می‌گوید قرآن بهار دل‌هاست. وقتی قرآن می‌خوانید و معنای آن را متوجه می‌شوید، شادابی و نشاط خاصی پیدا می‌کنید. قرآن خواندن توی ماه رمضان هم که بیش‌تر توصیه شده و ثواب دارد.

بعد از جلسه با دخترهای دیگر حرف می‌زنم و با آن‌ها دوست می‌شوم. قرار می‌گذاریم هر روز بعد از جلسه کتاب‌های خوبی را که خواندیم، به هم قرض بدهیم. با هم زبان کار کنیم و مامان هم قبول کرد بهمان خیاطی یاد بدهد! و خب این کارها خیلی بهتر از توی خانه ماندن و خوابیدن است!

پیامبر(ص) فرمودند: «کسی که در ماه رمضان یک آیه تلاوت کند،‌ ثوابش مثل کسی است که در غیر ماه رمضان یک ختم قرآن کرده است.»

CAPTCHA Image