اشک‌های کریستالی

10.22081/hk.2021.71034

اشک‌های کریستالی


دو قدم تا حرم

اشک‌های کریستالی

چند خاطره از سردار شهید حسین همدانی، شهید مدافع حرم

فاطمه بختیاری

حسین همدانی در سال ۱۳۲۹ از پدر و مادری همدانی‌الاصل، در شهر آبادان زاده شد. وقتی حسین سه ساله بود پدرش که از کارکنان پالایشگاه آبادان بود درگذشت. حسین به اتفاق خانواده به همدان برگشت. دوران کودکی و تحصیلش را در این شهر با کار کردن در مغازه‌ی عطاری و کارگاه نجاری سپری کرد. شرکت در هیئت‌های مذهبی او را با گروه‌های انقلابی آشنا کرد و مسیر زندگی‌اش را تغییر داد به طوری که بارها از سوی ساواک دستگیر شد.

بعد از انقلاب و با آغاز جنگ تحمیلی، وی راهی کردستان شد. شهید حسین همدانی معروف به« حبیبِ سپاه» از بنیان‌گذاران سپاه همدان و کردستان است. موفقیت‌های رزمندگان اسلام در سایه‌ی فرماندهی این سردار رشید، سبب شد تا فرماندهان روز به روز بیش‌تر به او اعتماد کرده و مسئولیت‌های سنگین‌تری را به او بسپارند.

از دیگر سوابق این سردار شهید، می‌توان به معاونت اطلاعات و عملیات قرارگاه قدس که چندین لشکر و تیپ مستقل را تحت امر داشت، اشاره کرد. هم‌چنین حضور پررنگ او در عملیات مرصاد و مبارزاتش با منافقین از دیگر خدمات ارزنده‌ی این شهید به ایران اسلامی بود.

شهید سرلشکر حسین همدانی، مفتخر به دریافت دو نشان فتح از دست مقام معظم رهبری، فرمانده‌ی کل قوا، به خاطر هدایت و فرماندهی لشکرهای تحت امر در دوران دفاع مقدس شد.

سردار حسین همدانی در آخرین مأموریتش که دفاع از حریم مطهر حضرت زینبB و کمک به مردم سوریه برای رهایی از دست گروهک تکفیری داعش بود، در تاریخ شانزدهم مهر ۱۳۹۴ در 61 سالگی به فیض شهادت نائل شد.

اشک‌های کریستالی

در روسیه موزه‌ی بزرگی است و تا چشم کار می‌کند یادگار‌های جنگ دیده می‌شود. حاج حسین با دقت همه را نگاه می‌کند. شاید باور کردن این همه یادگاری از جنگ در کشوری که کمونیست در آن حرف اول و آخر را می‌زند کمی سخت باشد. تانک‌ها، ماشین‌های جنگی و هوایی‌های کوچک و بزرگ نظامی در فضای باز نمایشگاه خودنمایی می‌کنند. حاجی با دقت همه را می‌بیند. می‌رسد به سالن سر پوشیده با مجسمه‌ها و تابلوهایی از صحنه‌های جنگ. از پشت ویترین‌های شیشه‌ای وسایل شخصی سربازان را نگاه می‌کند، قمقمه، پوتین، لباس و حتی تکه‌های سوخته‌ی عکس و نامه‌ی سربازان.

قدم می‌زند و با دقت همه را در ذهنش حک می‌کند. چشم‌های دقیقش می‌چرخد روی نشانه‌هایی که یک کشور کمونیستی دوست دارد در تاریخ حک کند. جنگی که آن‌ها انجام دادند مثل جنگ تحمیلی ما نبود؛ اما برای ثبت آن در تلاش هستند.

به جایی از نمایشگاه که می‌رسد، بیش‌تر می‌ماند. سالن بزرگی است. پاهایش استوار بر جا می‌مانند. در قسمت‌های دیگر نمایشگاه گاه همهمه و صداهایی می‌شنود؛ اما در این سالن سکوت مطلق است. همه در آرامش و سکوت به سالن قدم گذاشته‌اند. می‌داند این سکوت نشانه‌ی احترام به کشته‌شدگان جنگ است.

لازم می‌داند تا چیزی را که دیده است به ذهنش بسپارد، سالن مخصوص کشته‌شدگان جنگ، حاجی را بیش‌تر به تأمل بر می‌انگیزد. در سالن، کریستال‌های شیشه‌ای خودنمایی می‌کنند. با شمردن آن‌ها می‌فهمد تعداد کریستال‌ها با تعداد کشته‌شدگان یکی است. موزه به تعداد آن‌ها اشک‌های کریستالی گذاشته است.

حاجی فکر می‌کند؛ ما برای احترام و تکریم شهدای‌مان چه کردیم؟ ما در مراسم‌ تکریم و یادبودهای شهدا چه‌قدر کار کردیم؟ ما چه کردیم...؟

راوی خود شهید

شرط خواندن وصیت‌نامه

شرط بابا کمی سخت بود یا نبود نمی‌دانم، اما شرط جالبی بود. بابا وصیتش را نوشته بود و قبل از رفتن، آن را به یادگار گذاشته بود. خودش گفته بود برای خواندن وصیتش شرایطی دارد. فکر کردم یک روز نماز خواندن و روزه گرفتن برای بابا که کاری ندارد؛ اما برای یک غریبه شاید کمی سخت باشد، ولی دیدم خیلی‌ها برای کنجکاوی هم که شده وصیت‌نامه را می‌خوانند. پدر گفت کسی که وصیتم را بخواند؛ اگر در آن عالم با هم بودیم، برایش جبران می‌کنم. فکر می‌کنم معامله‌ی خوبی است. خواندن وصیت‌نامه و یک روز نماز و روزه برای بابا و بعد شفاعت او. نمی‌دانم در جمله‌های ساده؛ اما دلنشین بابا چه هست که این‌قدر آدم را مشتاق خواندن می‌کند؛ حتی افراد غریبه را، مشتاق دانستن و فهمیدن.

وصیت بابا را برای بار هزارم می‌خوانم. می‌دانم بابا آدم خوش‌قولی است. سرش برود قولش نمی‌رود. می‌خواهم بابا برایم جبران کند، برایم شفاعت کند.

راوی فرزند شهید

کار عجیب

عید غدیر نزدیک است. شادی عید در خانه پیداست. حاجی بیش‌تر از همه خوش‌حال است. او بعد از مدت‌ها به خانه برگشته است؛ اما می‌دانم خیلی زود به سوریه برمی‌گردد، ولی خوش‌حالم به همین مدتی که در خانه هست. نه از دردهای جسمی‌ام به حاجی حرفی می‌گویم و نه شکایت از مشکلات زندگی دارم. حاجی که باشد همه‌ی دنیا برایم زیباست. صبح است. می‌دانم حاجی از صبح زود برای سروسامان دادن به کارهایش بیرون رفته است؛ اما جانمازش هنوز رو به قبله باز است. دوست دارد گاه و بی‌گاه نماز بخواند. بلند می‌شوم. از اتاق بیرون می‌روم. از آشپزخانه صدایی می‌شنوم. درِ فریزر باز است. تعجب می‌کنم. بچه‌ها خانه نیستند. حتماً حاجی است. به خودم می‌گویم؛ اگر حاجی هوس خوردن چیزی هم کرده باشد باید درِ یخچال باز باشد نه فریزر. جلو می‌روم. جاحی روی زمین نشسته و مشغول تمیز کردن فریزر است.

تعجبم بیش‌تر می‌شود. می‌گویم: «مگر شما بیرون نبودید؟ کی آمدید که من متوجه نشدم؟ چرا زحمت می‌کشید؟»

نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخند زد و گفت: «دیدم کمرت درد می‌کند. گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشوید.»

نمی‌دانستم چه بگویم. با آن همه کار و مسئولیت‌های مهم، کمک کردن در کارهای خانه را وظیفه‌ی خودش می‌دانست و انجام آن را دور از شأنش نمی‌دانست.

راوی همسر شهید

CAPTCHA Image