آقای خاص

10.22081/hk.2021.71029

آقای خاص


آقای خاص

 

سعادت‌سادات جوهری

 

امروز خیلی خسته شدم. برای چند لحظه‌، زیرِ درخت کاجِ حیاطِ مدرسه می‌‌ایستم. دارم به برف‌های آب شده‌ی روی زمین نگاه می‌‌کنم، به خورشید که نورش در چشمم منعکس می‌‌شود، به آسمان. به همین درخت کاج که الآن توی این هوای آفتابی، زیر سایه‌اش نفس می‌‌کشم.

***

چند گروه شدیم و داریم در حیاط، پرچم‌های آمریکا را رنگ می‌‌کنیم. عاطفه هم آماده‌باش است و قلم‌مو به دست. می‌‌خواهد با آن قلم‌موی بزرگش، وسط پرچم یک علامت ضربِ قرمز رنگ بزند.

مهسا رادپور صدایم می‌‌کند.

- شیدا... شیدا... زود بیا سالن طبقه‌ی اول.

- اووه! چه خبر است. چند نفر از دوستان، دارند ریسه‌های گره خورده را باز می‌‌کنند. من باید ریسه‌های رنگی را از انتهایِ سالن، کنارِ آبدارخانه، تا این سمتِ سالن و نزدیک پله‌های رو به بالا، نصب کنم. ریسه‌های رنگی و خیلی قشنگ. این ریسه‌ها را دوست دارم. این حس شادی را، این‌که زنگِ تفریح، برای‌مان آهنگِ (این پیروزی... خجسته باد این پیروزی) را پخش می‌‌کنند. من هم زیرِ لب می‌‌خوانم. این پیروزی... خجسته باد این پیروزی...

- آهای‌ی‌ی شیداااااا! مراقب باش... از رو صندلی نیفتی! حواست کجاست؟

- حواسم... حواسم به این آهنگه، به شعرش... چه‌قدر این موسیقی خاصه!

- خب آره... اِ اِ اِ به پا نیفتی!

ریسه‌ها را که نصب کردیم، نوبت تورهای سبز و سفید و قرمز شد که باید مثل یک پاپیون آن را به هم پونز می‌‌زدیم و وسط پاپیون هم بادکنک‌های رنگی را می‌‌چسباندیم؛ بادکنک‌هایی که روی‌شان نوشته بودیم: «انقلاب ما انفجار نور بود، خوش‌آمدی به ایران، روزِ پیروزی، روزِ گریه‌ی دشمن.»

نمی‌‌دانم چرا در طول این سال‌ها همه چیزِ این جشن‌ها و مراسم‌ها، برایم عادی بود؛ اما حالا... همه چیز برایم جالب و خاص شدند. نگاهم به روزنامه دیواری بچه‌های دوم تجربی می‌‌افتد، به عکس امام خمینیq، چه نگاهِ مهربانی... چه لبخندِ زیبایی... امام شبیه همان خورشیدی است که صبح دیدم. نه نه، شبیه آسمان و وسعتش... شاید هم شبیه سایه‌ی دل‌گرم‌کننده‌ی درخت کاج توی حیاط...

- اووه! امان از این پونزها، یکی در میون، یا اصلاً به سقف نمی‌‌چسبن یا خودشون همین‌جوری برعکس می‌شن و به رگ‌هایِ تو انگشت‌مون سلام میدن...

- شیداجان، شیرینی‌ها رو توی ظرف چیدند. اسم کلاس‌ها رو هنوز روی برچسب ظرف‌ها ننوشتی؟

- بله بله، خانم‌ کرمی‌ الآن میام. بذارید این چندتا پونز رو هم به دیوار بزنم. این تورها نیفتن.

خانم‌ کرمی‌ که رفت، با خودم گفتم: «این خوشنویس بودنم هم واسم دردسرساز شده. نماینده‌ی شورا که هستم، مجری برنامه هم که هستم، خب باید خودمو واسه ریاست جمهوری آماده کنم. این جمله‌ی آخر را که گفتم خودم خنده‌ام گرفت. هه هه رئیس‌جمهور.

خب خدا را شکر گروه نمایش هم که قرار هست لحظه‌ی ورود امام به ایران را اجرا کنند، آماده هستند.

خب! الآن باید بروم سالن نمازخانه... صف‌ها را با بقیه‌ی نماینده‌ها مرتب کنم. متن اجرای برنامه را هم که تمرین کردم.

خانم‌ کرمی‌ دستش را بیش‌تر از همیشه رویِ کلیدِ زنگ نگه داشت. همه باید به نمازخانه می‌رفتند.

***

پایه‌ی بلندگو را جلوتر و نزدیک‌تر به خودم کشیدم.

- سلام... سلام به همه‌ی شما فرزندان انقلاب... به همه‌ی شما دوستان و دانش‌آموزان مدرسه‌ی حیات.

انگار همه‌ی ما که در سالن بودیم، حسابی خوش‌حال بودیم. نگاهم متوجه همه بود. مخصوصاً پایه‌های اول؛ چون همیشه شلوغ‌تر از همه هستند.

سمیر‌ا که هواپیمای یونولیتی‌مان را از پشت پرده‌ی سیاه نشان داد، ساعت: 9:27:30 بود. گروه تئاتر روی سکو آمدند...

به مهسا اشاره کردم. آمپلی فایر را روی صدای بلند تنظیم کرد و آهنگ پخش شد.

«بوی گل و سوسن و یاسمن آید

عطر بهاران کنون از وطن آید...

جان ز تنِ رفتگان سویِ تن آمد

رهبرِ محبوبِ خلق از سفر آید...

دیو چو بیرون رود فرشته در آید

دیو چو بیرون رود فرشته در آید»

***

زنگِ آخر که خورد.

سمت درخت کاج رفتم. همان کاجی که صبح بهش زُل زده بودم.

چندتا از بچه‌ها هم به طرفم آمدند.

- برنامه‌ی امروزتون خیلی عالی بود.

- شیدا! توپ بود... ترکوندی...

- نمی‌شه همیشه برنامه‌ها رو گروه شما اجرا کنن؟

خیلی خسته بودم و واقعاً نای حرف زدن نداشتم، ولی دلم نیامد شور و شوق‌شان را بی‌جواب بگذارم.

- من از همه‌ی شما ممنونم که لطف کردید به برنامه‌ی امروز که جشن آقای خاص بود، بیش‌تر از همیشه توجه کردید...

همه‌ی این دو کلمه را آهسته تکرار کردند...

- آقای خاص!

CAPTCHA Image