از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم

10.22081/hk.2021.71026

از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم


سرمقاله

از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم

 

هادی خورشاهیان

از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم؛ بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه‌وهفت. سالی که گام‌های سنگین و محکم ما بر آسفالت سفت خیابان، به برف اجازه نمی‌داد بنشیند. سالی که باران بر موهای ما می‌بارید و زمین را تر نمی‌کرد؛ چون ما آن‌چنان فشرده و گره خورده و بازو به بازو در خیابان‌ها راه می‌رفتیم که باران راهی برای رسیدن به آسفالت خیابان نداشت، ولی آسفالت خیابان خیس بود؛ خیسِ خون.

بهمن پنجاه‌وهفت همه‌ی ما در خیابان‌ها بودیم. زن و مرد و پیر و جوان و کودک و نوجوان. در شهر و روستا. در تهران و تبریز و نیشابور. در همه‌ی کوچه‌ها و راه‌های حتی خاکی. همه‌ی ما یک چیز می‌خواستیم. می‌خواستیم دیو برود و فرشته درآید. حالا که پس از چهار دهه به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم شبیه داستان‌ها و افسانه‌هایی بوده‌ایم که مادربزرگ‌ها تعریف می‌کردند و مادرها از روی کتاب‌ها برای‌مان می‌خواندند. ما قهرمانان واقعی یک افسانه بودیم. افسانه‌ای که واقعیت داشت و هویت ما بود.

بهمن پنجاه‌وهفت، ماهِ خاطره بود. خاطره‌ای که بعد این همه سال اصلاً کم‌رنگ نشده است. هیچ لحظه‌ای از لحظاتش را فراموش نکرده‌ایم. اصلاً شبیه بقیه‌ی خاطرات ما نیست. بقیه‌ی خاطرات‌مان را کم و بیش به یاد می‌آوریم، ولی آن حس را دیگر خیلی ملموس با خود همراه نداریم، ولی خاطرات بهمن پنجاه‌وهفت با همان حس و حال همان زمان، در رگ‌های رؤیاهای‌مان جاری است.

مادر دست مرا گرفته بود. پسربچه‌ای پنج ساله بودم. برادر دو ساله‌ام را بغل کرده و خواهرم را هم باردار بود. هر وقت یکی از صحنه‌های تظاهرات را به خاطر می‌آورم، می‌بینم انقلاب یعنی این؛ یعنی این‌که زنی، که مادر من باشد، بچه‌هایش را بردارد و برود تظاهرات؛ یعنی به جایی رسیده باشد که احساس کند دیگر باید حتماً انقلاب کرد. آن روزها مادر من تنها نبود. همه‌ی مادرها همین‌گونه به خیابان‌ها آمده بودند.

از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم؛ چون مادرم دست مرا گرفته بود و در حالی که شعار می‌داد، مواظبم بود؛ چون پدر در صف اول تظاهرات بود؛ چون عمویم بچه‌هایش را روی شانه‌هایش نشانده بود و مشت‌هایش را گره کرده بود؛ چون مادربزرگ و پدربزرگم توی جمعیت بودند. ما هیچ‌وقت جز همان بهمن پنجاه‌وهفت این‌قدر کنار هم نبودیم. این‌قدر مراقب هم نبودیم. این‌قدر دست در دست هم نبودیم.

حالا می‌بینم خیلی از آن بهمن گذشته است. می‌بینم هنوز مردم به تظاهرات می‌روند. هنوز مردم مشت‌های‌شان را گره می‌کنند. هنوز مردم شعار می‌دهند، ولی من دیگر آن پسر پنج‌ساله نیستم و گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد همان پسربچه‌ای باشم که مادرش دستش را گرفته است. خیلی از آدم‌های آن روزها دیگر نیستند. پدر دیگر نیست. دایی دیگر نیست. عمه دیگر نیست و همین‌ها نشان می‌دهد من از بهمن پنجاه‌وهفت دور شده‌ام، ولی می‌ترسم؛ چون دوست دارم هنوز در همان روزها باشم و همان حس را داشته باشم.

پسر پنج‌ساله‌ی آن روز، حالا پدری چهل و شش ساله است. آن پسری که خواندن و نوشتن نمی‌دانست، حالا صد جلد کتاب چاپ کرده است. شعر گفته است. داستان نوشته است. همیشه هم به یاد آن روزها بوده است. روزهای انقلاب و بلافاصله روزهای دفاع مقدس. آن پسر پنج‌ساله در نُه‌سالگی برای آخرین بار پیکر پدر شهیدش را دیده است. آخرین بوسه را بر گونه‌ی سرد پدر زده و گریسته است. آن پسر پنج‌ساله سی‌سال است که درباره‌ی انقلاب و دفاع مقدس می‌نویسد و هنوز نتوانسته است آن حس ملکوتی را طوری روی کاغذ بیاورد که تو هم آن را دقیقاً همان‌طوری حس کنی.

آرمانِ آن پسر پنج‌ساله هنوز عوض نشده است. عوض نشده است که بماند، اصلاً هیچ تغییری نکرده است. هنوز دوست دارد عدالت باشد و ظلم نباشد. هنوز دوست دارد دوستی باشد و دشمنی نباشد. هنوز دوست دارد استقلال باشد و استعمار نباشد. هنوز دوست دارد مهربانی باشد و زور نباشد. هنوز آن پسر پنج‌ساله هیچ تغییری نکرده است. رؤیاهایش هنوز همان رؤیاهاست. هنوز دوست دارد به همه‌ی خواسته‌هایش برسد. دوست دارد آرمان‌هایش همان آرمان‌ها باشد. به هر چه‌قدر از هر کدامش که نرسیده است، برسد.

برای رسیدن به آرمان‌هایش تو باید کمکش کنی. تو که می‌توانی پسرش باشی. دخترش باشی. همان‌طور که بهمن پنجاه‌وهفت، آن آرمان‌ها، رؤیاهای پدر و مادرش بودند، حالا رؤیاهای فرزندانش هستند. تو هم یکی از فرزندان اویی. حداقل یکی از خواننده‌های کتاب‌هایش هستی. اگر هم نباشی، او دارد برای تو می‌نویسد. برای امروز و آینده‌ی تو. از برف و باران و خون می‌نویسد، ولی دیگر نمی‌خواهد هیچ خونی ریخته شود. فقط سفیدی برف را دوست دارد و زلالی باران را. دوست دارد صلح، جهانی باشد. عدالت، جهانی باشد. مهربانی، جهانی باشد. آسایش، جهانی باشد. جهان، جهان، جهان. شاید نمی‌دانی، ولی تو جهانِ او هستی. جهان او بودی، حتی وقتی پنج‌سالش بود. همان روز هم به امروز تو فکر می‌کرد. همان روز هم دوست داشت پدربزرگ و مادربزرگش خوش‌حال باشند. همان روز هم خودش را به جای پدربزرگش می‌گذاشت و دوست داشت نوه‌هایش خوش‌حال باشند.

از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم. می‌خواهم همان‌قدر زلال باشم. می‌خواهم دستم در دست مادرم باشد. می‌خواهم به هر طرف که نگاه می‌کنم، یکی از بزرگ‌ترهایم را ببینم. می‌خواهم همه با هم از یک چیز حرف بزنیم. می‌خواهم مهربان باشیم. چترمان را زیر باران روی سر هم بگیریم. دست بچه‌ها را بگیریم و از عرض خیابان عبورشان دهیم. با هم‌دیگر حرف بزنیم. به حرف‌های هم گوش کنیم.

از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم. از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم. از دور شدنِ از بهمن می‌ترسم؛ چون بهمن «وحدت کلمه» بود.

CAPTCHA Image