داستان معارفی
شاخههای شکسته
به مناسبت پانزدهم رجب سالروز وفات حضرت زینب (س)
محمدحسین فکور
زینبکوچولو چادرش را پوشید، از خانه بیرون آمد و در را پشت سرش بست. باد تندی وزیدن گرفت. ناگهان همه جا سیاه شد. باد با صدای مهیبی نعره کشید. شهر تاریک شد. کوچهها رنگ سیاهی گرفت. مردم به خانههایشان فرار کردند و در را به روی خود بستند. صدای باد هر لحظه بیشتر میشد. باد همه جا میگشت و دیوارها را خراب میکرد. بادِ تند و سیاه زینب را در هوا میچرخاند و با خود میبُرد. چشم، چشم را نمیدید. حالا همه جا بیابان بود. زینبکوچولو گریه میکرد، فریاد میزد و کمک میخواست؛ اما صدایش را کسی نمیشنید. آدمکهای زشتی پیش چشمش آمدند. زینب ترسید و فریاد زد. آدمکها برگشتند و به او نگاه کردند. روی صورت آنها صورتکهای زشت و وحشتناکی بود. بعد به طرز زشتی خندیدند و رفتند. زینبکوچولو نمیدانست چه کار کند. تا دوردست بیابان، تاریک بود و صدای ترسناک باد میآمد. بالای سرش نگاه کرد که تیره و پر از ابر بود. بیابان سر و ته نداشت. وحشت سرتا پایش را گرفته بود. صدا میزد و کمک میخواست؛ اما صدا در گلویش میشکست و با هوی هوی باد به هم میپیچید و محو میشد. نمیدانست باید چه کار کند و نمیدانست چرا تا پا از خانه بیرون گذاشت اینطور شد؟ از بس فریاد زده و کمک خواسته بود گلویش خشکیده بود. در بیابان و میان زمین و هوا غوطه میخورد، بالا و پایین میرفت و گریه میکرد. برای بار آخر همهی صدایش را در گلویش جمع کرد و فریاد کشید.
درخت، درخت، یک درخت خیلی بزرگ پیدا شد. او دست و پا زد و خود را به آن رساند. با دستان کوچکش تنهی درخت را بغل کرد. درخت با همهی بزرگی به چپ و راست خم شد. باد زوزه کشید و چنگ در شاخ و برگ درخت انداخت و درخت تناور از ریشه درآمد:
- خدای من، درخت به این بزرگی چهطور از ریشه درآمد؟
زینب گریه کرد. وحشت سر تا پایش را گرفته بود. با خودش گفت: «باد انگار با من دشمنی دارد.» باد امان نداد، دوباره به دامن او پیچید و او را از جا بلند کرد و به زمین کوبید. درخت بزرگ با صدای بلندی بر زمین افتاد و شاخههایش در هم شکستند. دوباره باد خواست او را از جا بلند کند، زینب دستهای کوچکش را دراز کرد و یک شاخهی بزرگ را گرفت؛ اما شاخه شکست و زینب بر زمین افتاد. زینب گریه کرد و بلند شد. باد باز هم بیشتر شده بود. حالا گردباد بود و دور خودش میپیچید، تنوره میکشید و بالا میرفت. زینب با ترس شاخهی شکسته را رها کرد و شاخهی بزرگتر کنار آن را چسبید. فشار بادِ سیاه شاخهی بزرگ بعدی را هم شکست. دیگر نمیدانست باید چه کار کند شاخههای کوچک و بزرگ شکسته و ریخته بودند. برگها روی زمین میغلتیدند و پخش میشدند. لحظهای گریهاش را فرو خورد و با حسرت گفت: «خدای بزرگ، کمکم کن!»
حالا دیگر صدای زوزهی سگها میآمد. باد صدایشان را از دوردست میآورد و خیال ایستادن نداشت، فقط میوزید و همه چیز را در هم میکوبید. فکر کرد اگر دوباره پرتم کند... و به سوی درخت فرو افتاده دوید. از میان شاخهها، دو شاخهی بزرگ و به هم چسبیده بیرون آمده بودند. زینب اینبار یک دست به اینطرف شاخه گرفت و یک دست به شاخهی دیگر، باد بیشتر وزید و با خود سرما آورد. گریه روی دلش سنگینی میکرد. خواست چیزی بگوید؛ اما باد امان نداد و با صدای وحشتناکی دو شاخهی به هم چسبیده را درهم شکست. زینبکوچولو نالهی بلندی کرد و از خواب پرید. رواندازش را کنار انداخت، نشست و دست کوچکش را روی سرش گذاشت. نفس نفس میزد. داغ شده بود. گفت: «چه خواب وحشتناکی بود!»
***
خانهی پدربزرگ نزدیک بود. هوای بیرون خانه لطیف و خنک بود. نسیم ملایمی بوی نخل را که با بوی علف در آمیخته بود در هوا پخش کرده بود. زینب به سوی خانهی پدربزرگ میرفت. خواب و کابوس وحشتناک دیشب او را پریشان کرده بود. قلب کوچکش گواهی میداد که میخواهد اتفاق وحشتناکی برایش بیفتد. از این فکر تمام بدنش تیر کشید، لب ورچید و پا تند کرد تا خانهی پدربزرگ رسید. زینب در زد، قبل از آنکه صدایی از داخل خانه بیاید بیاختیار توی خانه دوید. زنی که در حیاط بود نوهی پیامبر را شناخت و گفت: «کوچولو، پدربزرگ توی اتاق خودشان هستند.» زینب دوید توی اتاق. پدربزرگ مثل همیشه بغل باز کرد، زینبکوچولو توی آغوش پدربزرگ جای گرفت و گرمای تن پدربزرگ را که حس کرد. بغضش ترکید پدربزرگ او را بوسید:
- چه شده است عزیزم؟ چرا هراسانی؟
زینب گفت: «پدربزرگ...» ولی باز هم گریه کرد. پدربزرگ دختر کوچکش را بوسید و گفت: «بگو ببینم چه شده است؟» زینب خوابش را تعریف کرد. هر جملهای که میگفت ابروهای پدربزرگ پایینتر میافتاد. جملهی آخر خوابش را که گفت، پدربزرگ اشکهایش سرازیر شد. نوهی کوچکش را در آغوش فشرد و بیشتر گریه کرد. بعد گفت: «دخترک عزیزم، خواب درستی دیدهای. آن درخت بزرگ منم که به زودی بادِ اجل او را از پای در میآورد و آن شاخه که نخست به آن چنگ زدی مادر تو است و آن شاخهی دیگر پدر تو است و آن دو شاخهی دیگر دو برادر تو حسن و حسین هستند که در مصیبت آنها دنیا تاریک شود و تو در مصیبت آنها جامهی سیاه میپوشى...»(1)
1. ریاحینالشریعه، ج3، ص49.
ارسال نظر در مورد این مقاله