گم شده در کوچه های اسفند

10.22081/hk.2020.71016

گم شده در کوچه های اسفند


داستان

گم‌شده در کوچه‌های اسفند

عبدالمجید نجفی

باید بگردم و پیدایش کنم. نباید به کسی چیزی بگویم. فایده‌ای ندارد. چون باز هم سر به سرم می‌گذارند و دستم می‌اندازند. نباید زیاد دور شده باشد. حالا که نفسِ زمستان بند آمده و رفته روی تپه‌های شمالی شهر شکل برف نشسته و زل ‌زده به شهر. شاید باورش نمی‌شود که رفتنی است و چند روز دیگر فروردین از راه می‌رسد.

سه‌تا پنج‌ تومنی زرد و براق مانده روی تاقچه. این دیگر خیلی عجیب است. پنج‌ تومنی برای او یعنی خروس‌قندی یعنی شکرپنیر یا پولک‌های شکردار صورتی و زرد و سفید و سرخ. برای همین نباید توی بازارچه دنبالش بگردم؛ اما او بدون پنج‌ تومنی‌هایِ دوست‌داشتنی‌اش کجا رفته است؟

باید خوب فکر کنم. باید سری به خانه‌ی مادربزرگ بزنم. وقتی با کسی دعوا می‌کرد یا دلش تنگ می‌شد برای حلوای زنجبیلی یا دست‌کم مُشتی سنجد و تخمه‌ی بو داده‌ی خربزه، راه می‌کشید به خانه‌‌ی آبایی، وقت و بی‌وقت. باد می‌افتاد لای شاخه‌های درخت توت و کلاغ‌ها، فرار زمستان را جشن می‌گرفتند و او همان‌طور که تکه‌ای نان سَنگکِ بیات را به نیش می‌کشید، از دیدن سبزی‌هایی که مادربزرگ توی بشقاب‌ها سبز کرده بود، کیف می‌کرد. می‌رفت لب‌حوض توی آبِ کدر. گاهی یکی از ماهی‌های سرخ و سیاه نزدیک می‌شد به سطح آب و او ناگهان پخ می‌کرد طرف گربه‌ای که گوشه‌ی باغچه کمین کرده بود و از خنده ریسه می‌رفت.

کوچک‌تر که بود با ترس و لرزی شیرین می‌رفت سردابه که آن سوی حیاط در ضلع شرقی بود. بوی خنکا و ماست و خیار می‌آمد از سردابه و او حواسش به مادربزرگ بود که توی مطبخ «اوماج آشی» می‌پخت و بوی آش تا آن سر دنیا می‌رفت. شبیخون با یکی- دو خیار یا با یک سیبِ سبز دریان تمام می‌شد و او در سه کنج دیوار کاهگلی و پیشخوانی که چهار پله‌اش به درِ حیاط می‌رفت، می‌نشست و می‌خورد. حالا که زمستان توی کوچه‌ها هو نمی‌کشد و نفس سرد خود را بر سر و روی کسی نمی‌پاشد، باید راه بیفتم، اگر جایی دم درِ خانه‌ای یا تیر چوبی چراغ برقی، علمِ سیاه بسته شده باشد باید سراغ او را از آن‌جا هم بگیرم. با تمام هشت‌سالگی‌اش برای امام حسینA وقتی که تنها مانده بود یا برای دختر خردسالش در خرابه‌ی شام خوب گریه می‌کرد.

باید پیدایش کنم. با یک ماشین قرمز پلاستیکی یا جغجغه‌ای حتی، دلش را به دست بیاورم. وقتی ببینمش که نشسته روی سکوی دم در خانه‌ای که صاحبش را نمی‌شناسد، حتماً نگاهش به بازی بچه‌های دیگر جور غریبی است. باور کرده که کمی دست‌‌وپاچلفتی است. به جای آن دوست دارد بنشیند و حرف بزند.

- درخت‌ها کوچک بودن، اندازه‌ی خودم. پروانه‌ها زیاد بودن. یکی‌اش اومد نشست درست نوکِ نهال. بعد دیدم که داره گریه می‌کنه!

می‌خندیدند و او سرخ می‌شد. اگر دوست نزدیکی داشت، سقلمه‌ای می‌زد و یواش می‌پرسید که:

- آخه پروانه هم گریه می‌کنه؟ یه چیزی می‌گی‌ها!

و او تنها نگاهش می‌کرد و توی دلش قسم می‌خورد که گریه‌ی پروانه را دیده است. با این همه وقتی توی جیب پیراهن آستین کوتاهش، دستش می‌خورد به پنج ‌تومنی، دلش گرم می‌شد. بی صدا از بیخ دیوار راه می‌افتاد سمتِ خانه‌ی مادربزرگ. «احمدآقا» بقال، همیشه توی مغازه‌اش نشسته بود روی چهارپایه و کوچه را دید می‌زد. پنج‌تا شکرپنیر یا مشتی تخمه می‌ریخت توی جیب او جای پنج‌ تومنی زرد.

طرف‌های عصر از کوچه‌گردی‌‌های بی‌پایانش دل می‌کَند. باریکه‌ی عرق خشک شده بود دوطرف صورت تُپلی‌اش. می‌آمد به خانه‌ای که به نظرش کسی منتظرش نبود. کسی نمی‌پرسید کجا بوده. دور از چشم همه می‌رفت سراغ موزائیک مخفی که خیلی هم مخفی نبود. موزائیک را برمی‌داشت و تیروکمان و قاب‌هایش را نگاه می‌کرد که توی پاکت نایلونی ریخته بود. دلش قرص می‌شد و می‌رفت سراغ شیر آب.

شیر آب را باز می‌کرد و بعد خم می‌شد و تا جایی که جا داشت آب می‌خورد. بلند که می‌شد نگاهِ مادر را از جایی دور می‌دید. نه حرفی، نه دعوایی، نه لبخندی و نه سؤالی. مادر، تنها نگاهش می‌کرد او می‌رفت به سویی برای آن‌که رفته باشد و از نگاه مادر دور شده باشد.

***

چهل پله را آمدم پایین تا هشت سالگی‌ام را پیدا کنم، چه با پنج‌ تومنی چه بی پنج ‌تومنی. رسیدم به خلنگ‌زاری مه‌آلود. نه کوچه‌ها پیداست و نه بازارچه. خانه‌ی مادربزرگ هم گم‌شده با همه‌ی بچه‌هایی که به حکایت گریه‌ی پروانه‌ای خندیده بودند. هوا کمی سوز دارد.

انگار اواخر اسفند است. صدای جغجغه‌ها و جیغ و داد و خنده و اسباب‌بازی‌های ارزان‌قیمت پلاستیکی، از دوردست چون همهمه‌ای گنگ شنیده می‌شود. ناگهان صدای سرفه می‌آید. خیال می‌کنم خیالاتی شده‌ام. سر برمی‌گردانم و پیرمردی سفیدپوش با موی سر و ریش انبوهِ سفید و بلند را عصا به دست می‌بینم که روی سنگی نشسته است. انگار از دل مه روییده باشد پیرمرد.

- رفت!

صدایش چون چکشی می‌خورد وسط سرم. نایِ حرکت ندارم. از توی مِه صدایِ زنجیرزنی می‌آید. می‌خواهم بپرسم با کی و کجا رفت. او هنوز بچه بود، آخر برای چی رفت...

باد می‌وزد. پیرمرد چون دودی به اعماق مه تنوره می‌کشد. مثل هفتاد ساله‌ها یا نمی‌دانم هفت‌صدساله‌ها می‌روم و جای پیرمرد، روی سنگِ سرد می‌نشینم. احساس می‌کنم چشم‌هایم گرم شده است و دو پروانه توی چشم‌هایم گریه می‌کنند.

CAPTCHA Image