طوطی

10.22081/hk.2020.71010

طوطی


داستان

طوطی

فاطمه نفری

تلفن که زنگ زد، من تازه از خرید برگشته بودم. به قول مامان برای خودم مردی شده بودم. دیگر از خرید میوه‌های خراب و سبزی‌های پلاسیده خبری نبود. بعد از سه ماه با راهنمایی‌های مامان بالأخره یاد گرفته بودم هر چیزی را با کیفیت خوب و قیمت مناسب بخرم. قرارمان هم همین بود. بابا گفته بود: «اگر خریدهای خانه را به عهده بگیری و کمک حال مادرت باشی، من هم خوب کار می‌کنم و تا قبل مدرسه‌ها برایت دوچرخه‌ می‌خرم.» حالا دیگر چیزی به آخر برج نمانده بود. بابا هم که حسابی داشت کار می‌کرد. دیشب ساعت یازده آمد خانه. من و یاسمن غذای‌مان را خورده بودیم؛ اما مامان منتظر بابا مانده بود. بهش گفت: «نگرانت شدم، مگر قرارمان ساعت نه نبود؟»

بابا که از گرسنگی نمی‌دانست ماکارونی را چه‌طوری بخورد، با دهان پر گفت: «چندتا بسته‌ی خوب بهم خورد، گفتم تا کار هست بگذار انجام بدهم.»

وسایل را گذاشتم آشپزخانه و تلفن را جواب دادم. صدای مردی آمد که گفت: «منزل میرزایی؟» گفتم: «بله.» صدا گفت که گوشی را بدهم به مامان. مامان نشسته بود روبه‌روی قالی‌اش، روی صندلی فلزیِ زرشکی‌مان که جابه‌جا رنگ و رویش پریده بود. یک پتو مسافرتیِ صورتی، چهارلا کرده بود و انداخته بود روی نشیمنِ صندلی تا کم‌تر اذیت شود و دفتین می‌کوبید. آخرهای کار بود. تابلوفرشی که این‌قدر برایش زحمت کشیده بود، داشت تکمیل می‌شد. مامان با ذوق می‌گفت: «بالأخره قسمت شد یکی از این تابلوهایی که می‌بافم، به دیوار خانه‌ی خودم بخورد. دیگر چیزی نمانده تا دیوار خانه‌ی‌مان قشنگ شود.» بعد بلند می‌شد، با دست، جای تابلو را روی دیوار سفید و خالی نشان‌مان می‌داد و می‌پرسید: «جایش خوب هست؟ ان‌شاءالله بعداً یک دست مبل هم می‌گیریم می‌گذاریم زیرش؛ ماه می‌شود.»

مامان حسابی گرم کارش بود. آوازی زیر لب می‌خواند و صدای کوبه‌ی یکنواخت دفتین سکوت خانه را می‌شکست. گوشی بی‌سیم را که دادم دستش، زل زدم به تابلوفرش. به شاخه‌ی پر از شکوفه‌های صورتی. به تار و پودهای ابریشمی که در هم تنیده بودند. نمی‌دانم مرد به مامان چی گفت که دفتین از دستش افتاد و گفت: «یا خدا!»

قلبم به تپش افتاد. یعنی چی شده بود؟ مامان با دست لرزانش دکمه‌ی قطع گوشی بی‌سیم را زد و از روی صندلی بلند شد. با ترس پرسیدم: «چی شده؟» با صدای لرزان گفت: «باید برویم بیمارستان، بابای‌تان را زده‌اند.»

*

بابا بغ کرده بود گوشه‌ی هال و روی پتویی که مامان برایش پهن کرده بود، نشسته بود. صورتش بدجوری کبود بود و باند سفید روی سرش، توی ذوق می‌زد. مامان رفت کنارش، بشقاب سوپ را از سینی برداشت و یک قاشق سوپ گرفت سمت دهان بابا. بابا رویش را برگرداند. مامان بشقاب چینیِ گل سرخ را گذاشت توی سینی و گفت: «تقصیر تو که نیست عزیز من! یک عده دیوانه‌ی اجیر شده ریخته‌اند سر مردم و مملکت را به هم زده‌اند! حالا تو با این حالت غذا نخوری، موتورت درست می‌شود؟»

بابا با صدای لرزان گفت: «حالا با چی کار کنم؟ با دست که نمی‌شود بسته‌های مردم را جابه‌جا کرد! تازه داشتیم سروسامان می‌گرفتیم، تازه می‌خواستیم مثل آدم زندگی کنیم! خدا لعنت‌شان کند!»

مامان اشاره کرد به من: «یاسر، آن تلویزیون را روشن کن بابات ببیند چه خبر است! خدا را شکر که سالمی! سرت چهار روز دیگر خوب می‌شود، موتور را هم یک کاری می‌کنیم و برمی‌گردی سر کارت. تو این‌قدر غصه نخور، ان‌شاءالله همه چیز درست می‌شود!»

بابا چشم‌هایش را بست و سرش را تکیه داد به دیوار.

ـ چی درست می‌شود؟ آن موتوری که من دیدم، دیگر درست بشو نیست! از خدا بی‌خبرها همچین با چوب افتاده بودند به جانش که انگار به خون من تشنه‌اند! قسط این ماه را عقب نیفتیم شانس آوردیم! تازه دوچرخه‌ی یاسر...

رویم را برگرداندم و تلویزیون را روشن کردم. نمی‌خواستم با شنیدن حرف بابا دوباره اشکم راه بیفتد. بعد از دوسال انتظار، بالأخره داشت نوبت من می‌شد، قرار بود بابا اضافه کاری‌هایش را جمع کند و بگذارد رو پس‌اندازهای خودم و این ماه برایم دوچرخه بخرد؛ اما یک‌دفعه همه چیز خراب شد! دیشب که اخبار اعلام کرد بنزین گران شده و بابا کلی حرص‌وجوش زد، فکر نمی‌کردم که این قضیه به من هم مربوط باشد! من تو رؤیای خودم غرق بودم که سوار دوچرخه‌ام می‌شوم. مهر که مدرسه‌ها باز شود، با دوچرخه می‌روم مدرسه. کم‌کم برایش قمقمه و چراغ چشمک‌زن هم می‌خرم و کلی کیف می‌کنم؛ اما...

نگاه کردم به تلویزیون، صدای جیغ و فریاد می‌آمد. خیابان‌ها شلوغ بود. بانک‌ها را آتش زده بودند. هر کدام از مردم یک چیزی می‌گفتند: «این اغتشاش‌گرها از ما نیستند... بنزین گران شده درست، شرایط سخت است درست؛ اما ما خوب می‌دانیم که این کارها آسیب زدن به خودمان است... آدم نباید مثل طوطی حرف یک عده را تکرار کند، آدم باید عقل داشته باشد، ببیند چه کاری به نفع خودش و کشورش است!»

سر مامان چرخید به سمت تابلوفرش و زل زد به طوطی. بابا با اوقات تلخ دستش را تکان داد جلوی صورتش، انگار که بخواهد مگس مزاحمی را از جلوی چشمانش دور کند و گفت: «خاموشش کن، سرم دارد می‌ترکد.»

بعد پاهایش را دراز کرد و ناله‌اش درآمد.

مامان بلند شد از پاکت داروهای بابا یک پماد درآورد و گرفت سمتم: «بیا مامان‌جان، بمال به دست و پای بابات، من بروم شام را بیاورم.» بعد یاسمن را صدا زد.

ـ یاسمن تمام نشد نقاشی کشیدنت؟ بلند شو بیا شام بخوریم.

رفتم کنار بابا. سعی کردم به صورتش نگاه نکنم، نه این‌که ازش دلخور باشم، آن بنده‌ی خدا که تقصیری نداشت. از وقتی یادم بود بابا برای زندگی‌مان می‌دوید، صبح تا شب. به خصوص از پارسال که با قرض و قسط و قالی بافتن‌های مامان صاحب این خانه‌ی نقلی توی جنوب تهران شده بودیم. مامان اسمش را گذاشته بود بهشت. من چیزی به رویش نمی‌آوردم؛ اما هیچ جای این خانه شبیه بهشت نبود. تازه وقتی خریدیمش بیش‌تر شبیه جهنم بود تا بهشت؛ اما مامان و بابا که بعد از پانزده سال کارگری و مستأجری صاحب این خانه شده بودند، این‌جا واقعاً برای‌شان مثل بهشت بود. بابا موزاییک‌های کهنه‌ی حیاط را عوض کرد و تمام حیاط بیست متری را سرامیک سفید کرد. تیغه‌ی یکی از اتاق‌ها را برداشت و هال را بزرگ کرد، کابینت‌های زنگ زده‌ی آشپزخانه را ریخت بیرون و مامان را به آرزوی کابینت‌های ام‌دی‌اف سفید رساند، دیوارهای چرک خانه را هم می‌خواست یک کاغذدیواری به قول خودش شیک کند، که پول کم آورد و مجبور شدند با مامان خودشان دست به کار شوند و خانه را رنگ کنند؛ اما انصافاً وقتی اثاث‌مان چیده شد، خانه خیلی قشنگ شده بود. آن وقت بود که مامان گفت: «این بهشت یک چیزی کم دارد، یک تابلوی زیبا که هر وقت نگاهش می‌کنی خستگی از جانت در برود.»

بابا گفت: «مگر دکتر نگفت برای کمر و گردنت سم است، مگر قرار نشد که دیگر نبافی؟»

مامان خندید: «مجبور نیستم که صبح تا شب بنشینم پایش، نم نمک و محض دلخوشی می‌بافم تا بهم فشار نیاید. بالأخره این دیوارهای خالی یک چیزی می‌خواهند یا نه؟»

دست بابا که نشست روی سرم، از فکر و خیال آمدم بیرون. بابا داشت موهایم را نوازش می‌کرد و می‌گفت: «ناراحت نباش باباجان، من سرم برود قولم نمی‌رود! می‌خرم برایت.»

درِ پماد را بستم و اشک از گوشه‌ی چشمم سرید روی پای بابا. گفتم: «فعلاً نمی‌خواهم... به خدا برای خودت ناراحتم.»

و زود بلند شدم و به هوای شستن دست‌هایم رفتم توی حیاط تا بتوانم بغضی را که از ظهر چسبیده بود خِرِ گلویم، خالی کنم.

با صدای مامان که رفتم داخل، یاسمن نشسته بود کنار بابا و داشت شیرین زبانی می‌کرد: «نقاشی‌ام خوشگل شده بابایی؟ برای تو کشیدم.» و بابا آرام روی سرش را بوسه می‌زد.

*

حال بابا بهتر شده بود، کبودی‌های دست و پایش هم داشت محو می‌شد. رفته بود بیرون تا ببیند درست کردن موتور چه‌قدر خرج برمی‌دارد. مامان هم از نبود بابا استفاده کرده بود و نشسته بود پای قالی، تند و تند می‌بافت و می‌خواست که تمامش کند. ریشه‌هایش را که قیچی زد، قالی را گذاشت روی فرش. نشست بالای سرش و زل زد به تابلو. یاسمن جیغ و داد می‌کرد و از خوش‌حالی می‌پرید پایین و بالا؛ اما مامان خوش‌حال نبود، چشم‌هایش مثل همیشه که از تابلوفرش قشنگش حرف می‌زد، برق نمی‌زد. یاسمن را نشاندم کنار خودم، سرش را گرم تلویزیون کردم و نگاه کردم به مامان. مامان غرق تابلو شده بود، غرق آن طوطیِ خوش آب و رنگی که نشسته بود روی شاخه‌ی پر از شکوفه. دستش را می‌کشید روی تار و پودهای ابریشم و انگار توی دلش با آن‌ها حرف می‌زد. صدای زنگ که آمد، مامان فرش را زود لوله کرد و برد توی اتاق.

بابا که آمد، مامان با لبخند برایش چای آورد. بابا در جواب مامان که می‌گفت چه خبر، گفت: «آفتابه خرج لحیم است، باید بفروشمش و یکی نو بخرم. از پس فردا هم باید بروم سر کار، تا از کار بی‌کار نشدم. فقط نمی‌دانم از کجا پولش را جور کنم؟ آخر به کی رو بزنم؟ مردم همه خودشان گرفتارند!»

مامان فنجان چای را داد دست بابا و گفت: «توکل به خدا، ان‌شاءالله جور می‌شود.»

*

چشم‌هایم را که باز کردم، نور از پرده‌های توری‌مان رد شده بود و پر شده بود توی خانه. صدای پرنده می‌آمد! نمی‌دانم از کجا؛ اما خیلی نزدیک بود. اگر مامان بود، لابد می‌گفت که با صدای این پرنده، بهشتش تکمیل شده. سرم را چرخاندم به سمت ساعت، ساعت ده بود. بلند شدم و رخت‌خوابم را جمع کردم. یاسمن دستش را انداخته بود گردن عروسکش و هنوز خواب بود. آشپزخانه را نگاه کردم، خبری نبود. لای درِ اتاق مامان و بابا هم باز بود و خودشان نبودند. یعنی کجا رفته بودند؟

به سمت حیاط که رفتم، صدای پچ‌پچ شنیدم، آرام در را باز کردم. از لای در مامان و بابا را دیدم که توی حیاط ایستاده بودند. بابا باند سرش را باز کرده بود، دست‌های مامان را گرفته بود توی دستش و داشت بوسه می‌زد به دست‌های مامان. صدایش بریده بریده می‌آمد: «من را شرمنده کردی... آخر آن تابلو... بعد از این‌ همه سال اولین چیزی بود که برای خودت خواسته بودی...»

مامان دستش را آرام از بین دست‌های بابا کشید بیرون و به چشم‌های بابا لبخند زد: «فدای سرت، این خانه صدای خنده‌ی تو و بچه‌ها را می‌خواهد... بهشت که بدون شادی نمی‌شود... این دوتا پرنده هم به جای آن تابلو.»

یاسمن که مامان را صدا زد، برگشتم و دیدم که بیدار شده و دنبال مامان می‌گردد. در را باز کردم و باهم رفتیم به حیاط. چی داشتم می‌دیدم؟ کنار موتور نوی بابا، یک دوچرخه‌ی نو هم تکیه کرده بود به دیوار. رفتم کنارش و دستم را کشیدم به زینِ آبی‌اش. داشتم خواب می‌دیدم یا بیدار بودم؟

مامان داشت می‌خندید و پرنده‌های توی قفس که داشتند بالا و پایین می‌پریدند را به یاسمن نشان می‌داد.

ـ می‌بینی چه قشنگ‌اند؟ اسم‌شان مرغ عشق است.

مامان راست می‌گفت، این خانه یک بهشت بود. بهشتی که زیر پای مادرم بود.

CAPTCHA Image