بهارخواب

10.22081/hk.2019.70838

بهارخواب


بهارخواب

مریم کوچکی

پالتو را پوشیدم. از پوست پلنگ بود. دایره‌های سیاه و طلایی همه جای پالتو پخش شده بود. از قله‌ی کوه بالا رفتم. برف تا بالای زانوهایم می‌رسید. هی بیش‌تر و بیش‌تر هم می‌شد. صدای خانم فروشنده را از آن‌طرف قله شنیدم: «چند میلیون پولشه! می‌دونی؟»

مامان برف‌ها را له کرد و آمد پیش من: «خیلی گرونه. ما پول نداریم. شهریه‌ی کلاس زبانت یادت نرفته که!»

خانم فروشنده از آن‌طرف قله آمد. مامان شکم خالی کیفش را به او نشان داد. خانم فروشنده چنگ انداخت پالتو را از تن من در بیاورد. داد زدم:

- مال خودم. مال خودم... مامان مامان! این مال من!

- ای خدا دخترم! رُز من!

 پالتو پوست‌پلنگی پرت شد ته تهِ دره! البته با من پرت شد؛ چون هنوز تنم بود...

- ای خدا! ای خدا دخترم! رُزم! رُز قشنگم!

پرزهای قالی رفت توی دهانم. پایه‌های تخت خیالم را راحت کرد. تهِ دره نبودم. کف اتاقم بودم.

- چه‌طور دلت اومد که منو تنها بذاری؟

دهنم بوی اسید سولفوریک می‌داد. داد زدم: «مامان! مامان!»

دو چیز با هم اصلاً جور در نمی‌آمد، ناله‌ای که از دل محله‌ی ما بلند شده بود و صدای زرد و نارنجیِ خانم آشپز تلویزیون:

- وقتی پیازها سرخ شد، هویج‌هایی رو که نگینی خرد کردین داخل تابه می‌ریزید و تفت می‌دید...

- حالا کی اون گوشای نرمتو ناز می‌کنه؟ کی ناخوناتو...

صدا از آجرها و در و دیوار می‌گذشت و همه جا پخش می‌شد. شالم را روی سرم انداختم و درِ بهارخواب را باز کردم. کوچه مثل من خوابِ خواب بود. نه آمبولانسی بود و نه رفت‌وآمد زن‌ها و مردهای سیاه‌پوش.

سکوت مثل آمپول به سرتاسر کوچه تزریق شده بود.

- ریتا، ریتا! هم‌بازی و دوستت رفت!

می‌گفت: «ریتا یا ریکا! چه اسم با حالی! تا به حال نشنیده بودم.»

خم شدم. مامان کاسه‌ای دستش بود و با خانمی دم در حرف می‌زد.

- مامان! مامان!

سرش را بالا گرفت.

- بیدار شدی؟

رو به آن خانم گفت: «دخترم، مریم.»

برگشت: «چه خبرِ اون بالا؟ چیزی می‌بینی؟» مثل غازها توی خانه‌ی همسایه روبه‌رویی سرک کشیدم.

کسی که آه و ناله می‌کرد را دیدم. دختری که فکر می‌کنم توی مدرسه‌ی خودمان دیده بودمش. شک کردم. مامانِ دختر مرده همین بود. گوشه‌ی حیات کنار بوته‌های رُز باغچه‌ی خانه‌ی‌شان، نشسته بود. مثل شلوار لی من پوشیده بود، ولی بلوزش سیاه بود. لباس خانمی که شاید مامانش بود، یاسی بود. رنگ مانتویِ مدرسه‌ی توتیا.

- سرطان لعنتی! سرطان... این سرطان. چششون در آد که چشت زدن عزیزم! هی گفتن چه چشایی! چه موهایی... مثل برف...

خانمی که شاید مامانش بود رفت توی خانه. دختر موهایش را از روی صورتش کنار زد. از جیبش دستمال کاغذی بیرون آورد. خانم با یک لیوان آب آمد.

- بسه عزیزم! به امید خدا یکی دیگه. به جان خودت همین دیشب بابات زنگ زد به عمه‌ثریا...

دختر لیوان را پرت کرد روی موزاییک‌ها، به قول مادربزرگ، لیوان پرنگ پرنگ شد. خرد خرد شد.

- یکی دیگه! وای چه سنگ‌دلی مامان! این چه حرفیه؟ چه‌طور رُز رو فراموش کنم!

از روی نرده‌ها دولا شدم: «مامان بیا بالا!»

مامان و خانم اصلاً گوش ندادند. خانم مویی را از روی شال مامان برداشت و با هم به درِ بسته‌ی خانه‌ی همسایه نگاه کردند. چند نفر دیگر از همسایه‌ها هم آمدند.

کوچه رنگ‌ قرمز گرفت. ماشین پرایدی آمد. سه نفر پیاده شدند. یک مرد و دوتا دختر. یکی‌شان می‌خندید. آن یکی که شال صورتی داشت دسته گلی سفید را بو می‌کرد و از ماشین پایین آمد.

آقای پراید قرمزی درِ همان خانه را باز کرد و سه‌تایی رفتند تو.

- وای ساناز! سوگل! دیر رسیدید! رُز مُرد. رُز قشنگم تنهام گذاشت!

آقا دخترش را بغل کرد. مامان درست می‌گفت که هم سن و سال‌های من حالا چندتا بچه دارند. باور نمی‌کردم.

رفتم برای خودم چای ریختم و برگشتم توی بهارخواب.

مرد پرایدی کنار باغچه را چاله کَند! موبایلم را آوردم. فیلم‌برداری لازم بود.

چه ترسناک. قبر رُز بود! مثل توی فیلم‌های ترسناک شده بود. مثل قدیم‌ها!

مامان هم آمد. دوتایی سرک کشیدیم. زشت که نبود؟ نه! خودشان با گریه و داد و بیداد ما را دعوت کرده بودند.

چاله کَنده شد. دختر دستش را به دیوار سیمانی گرفت. آن خانمِ لباس یاسی کمکش کرد تا بلند شود. آقای پراید قرمزی با پتویی کوچک و خاکستری از خانه  بیرون آمد. یکی از دخترها گل‌ها را پرپر کرد و ریخت توی قبر.

ته گلویم تلخ تلخ شد. کاش در می‌زدیم و می‌رفتیم پیش‌شان. مامان موافق نبود.

- ای وای رُز پری من! خدا چرا من پیش‌مرگش نشدم!

آقا پتو را کنار زد. زن از لابه‌لای پتو یک بغل پنبه شل و ول، سفید و براق بیرون آورد. گفتم: «مامان چیه!»

مامان دستش را سایبان چشمش کرد: «نمی‌دونم! بذار ببینم.» برگشت طرف من. با یک زاویه‌ی کامل.

- باورت می‌شه! سگ یا گربه‌اس! مریم!

روی نرده‌ها خم شدیم. دهان ما باز مانده بود، طوری که کبوترها می‌توانستند توی آن‌ها لانه بگذارند. معلوم شد متوفی به قول دایی‌غلام، گربه است.

- دوست دارم... دوست دارم رُزم...

آن خانم گربه‌ی سفید را به دختر سپرد. دختر لالایی خواند. روی سر و صورت گربه دست کشید و...

آقای پراید قرمزی گربه‌ی سفید را از دختر گرفت و توی قبر گذاشت.

آقای پراید قرمزی هی خاک ریخت و خاک ریخت و دختر هم داد زد و داد زد. ما هم آن‌جا بودیم؛ توی بهار‌خواب.

CAPTCHA Image