خانه‌ی پدری

10.22081/hk.2019.70830

خانه‌ی پدری


داستان

 

خانه‌ی پدری

(به یاد قربانیان حادثه‌ی سیل امسال)

فاطمه ظهیری

فقط توانستیم سال تحویل کنار هم باشیم، برای چند ثانیه، فقط برای چند ثانیه؛ حتی فرصت نشد ننه‌خدیجه اسکناس‌های تا نخورده‌ی شق ‌و رق را از لای قرآن در آورد. این همه راه آمده بودیم و مامان نیامده پایش را توی یک کفش کرد که باید برگردیم. خنده‌ام گرفت، دوپا توی یک کفش، آن هم چه کفش راحتی، پاشنه بلننننند ورنی، مامان را تصور می‌کردم که تلوتلو می‌خورد و می‌خواهد برگردد آن هم با دوپا توی یک کفش. صدای بابا و رعدوبرق و باران هی تندتر و تندتر می‌شد. ننه‌خدیجه متکایی زیر زانویش چپانده بود و گوش‌هایش را تیز می‌کرد تا حرف‌های مامان و بابا را بشنود. یک لحظه رد نگاه‌مان با هم قاطی شد، ولی خودم را به آن راه زدم که یعنی ندیدم داری گوش می‌کنی. لبخندی زد و گفت: «روله‌جون بوات شی مگه؟» یعنی: «دخترجان بابات چی می‌گه.» شانه‌هایم را تکان دادم که یعنی من هم نمی‌شنوم. توی یک‌ریز باران، بابا و مامان چرا به جان هم افتاده‌اند، آن هم چند دقیقه بعد از سال تحویل. دوقلوهای عمواصغر پلی استیشن‌شان را با خودشان آورده بودند و رفته بودند سر وقت تلویزیون ننه‌خدیجه، زن‌عمو فریبا با عمواصغر پشت پنجره بودند و هی پرده را کنار می‌زدند و به آسمان نگاه می‌کردند و چند دقیقه‌ای یک‌بار می‌گفتند: «چه بارانی شده! سیل نیاد یه وقت سر سال نویی...» نور به شدت عجیبی توی یک چشم به هم زدن خانه را روشن کرد. انگاری یک پروژکتور بزرگ مثل آن‌هایی که توی ورزشگاه آزادی ا‌ست، گذاشته باشند. توی حیاط خانه‌ی ننه‌خدیجه روشنِ روشن بود. می‌دانستم الآن است که صدای رعدوبرق وحشتناکی بپیچد توی خانه و همه را سر جای‌شان میخ‌کوب کند زن‌عمو فریبا این‌دفعه محکم کوبید روی دستش: «یا قمر بنی‌هاشم!» غرومب غرومب صدا پیچید توی گوشم. ننه‌خدیجه هم که گوش‌هایش سنگین بود با زانوهای ورم کرده‌اش از جا پرید، حتی دوقلوها هم که غرق توی بازی بودند دسته‌های پلی‌استیشن را توی هوا رها کردند؛ اما مامان هنوز پایش توی یک کفش بود و داشت بلند بلند داد می‌زد و لباس‌هایش را می‌ریخت توی چمدان. زن‌عمو که رنگش پریده بود یک لیوان آب طلا درست کرد و به همه از دم یک قلپ خوراند. لیوان را که به دستم داد تا آمدم بگویم ممنونم نمی‌خورم البته چون دهنی بود، باز هم نور عجیبی خانه را روشنِ روشن کرد. این بار دستم را گذاشتم روی گوش‌هایم، حتی عمواصغر هم آمده بود کنار دست ننه‌خدیجه و کز کرده بود. زن‌عمو با صدایی که می‌لرزید گفت: «ساراجون تو رو خدا برو به مامان و بابات بگو بس کنن دیگه، هوا بدجور به هم ریخته است، نکنه بلایی سرمون بیاد.» خودم را تکانی دادم. زن‌عمو ادامه داد: «مگه ما چی گفتیم؟ اصغر بیچاره می‌خواست این قضیه‌ی ارث و میراث به یه سرانجامی برسه. به خدا منظوری نداشتیم.» شانه‌ام را بالا انداختم: «زن‌عموخان اونا به حرف من گوش نمی‌دن، ببین!» و با دست به مامان و بابا اشاره کردم. کاش می‌ذاشتین فردا پس‌ فردا، آخه موقع سال تحویل، شب عید...

ننه‌خدیجه با همان لبخند همیشگی که انگار کمی رنگ ترس گرفته بود از جایش بلند شد: «پ َاکبرو انسی کجان؟ پَ چِنه نَمیان؟ چه بارونی شده؟ انگاری قیامت کبرا!» ننه‌خدیجه رفت پیش مامان و بابا و گوشه‌ی تخت نشست. قشنگ در تیررس من بود. مامان چمدانش را بسته بود و بابا فریاد می‌کشید و صدایش توی صدای باران گم می‌شد، عمو‌اصغر حسابی ترسیده بود، مثل یک موش‌کوچولو مچاله شده بود گوشه‌ی اتاق. زن‌عمو هم هی راه می‌رفت با کف دستش می‌زد توی صورتش و می‌گفت: «خدا مرگم بده! اصغر، همش تقصیر توئه.» یاد تابستان پارسال افتادم که عمواصغر و شوهرعمه ‌ناهید سر ارث و میراث دست به یقه شده بودند؛ و اگر بزرگ‌ترهای فامیل پادرمیانی نمی‌کردند... بابا می‌گفت تا وقتی ننه‌خدیجه زنده است خوش ندارد کسی از فروش این خانه‌ی کلنگی حرف بزند، خانه‌ای که عمو‌اصغر از بنگاهی محل شنیده بود جان می‌دهد برای ساخت‌وساز با تراکم بالا. بابا می‌گفت عمواصغر برای این خانه دندان تیز کرده، خیلی بدجور. دلم می‌خواست عمو‌اصغر بخندد و من از زیر سبیل‌هایش دندان‌هایش را ببینم، نکند شده باشد یک زامبی خطرناک، شاید هم یک مرد گرگ‌نما که شب‌ها گرگ می‌شود؛ اما نه... مثل یک موش‌ کوچولو گوشه‌ی اتاق بود. از زامبی و گرگینه خبری نبود. شانس آورده بودیم که عمه‌ناهید اینا سال تحویل می‌رفتند خانه‌ی مادرشوهرش؛ وگرنه این‌جا بودند دعوا حسابی بالا می‌گرفت؛ خیلی خیلی بالا. خیلی خسته بودم. خواب از چشم‌هایم رفته بود. گوشی‌ام را روشن کردم. می‌دانستم بحث مامان و بابا حالا حالا ادامه دارد هر بار که از ارث و میراث حرف می‌شد مامان می‌گفت که حاج‌آقا (پدربزرگ خدابیامرز من) نصف این خانه را مهریه‌اش کرده است و... همین حرف‌ها بود که هر بار که دور هم جمع می‌شدیم مثل یک پتک محکم کوبیده می‌شد وسط ما و هر کدام به طرفی پرت می‌شدیم. عمه‌ناهید که دست دخترهایش را می‌گرفت و با حالت قهر می‌رفت و آخرین جمله‌اش را رها می‌کرد توی هوا: «من دیگه یه لحظه هم این‌جا نمی‌مونم. روح آقاجونم خدا بیامرز در عذابه!» شوهرش اما همیشه می‌ماند و انگشت اتهام به طرف بابا و عمو‌اصغر دراز می‌کرد: «کور خوندید، نمی‌ذارم حق ناهید و بچه‌هام رو بخورید.» بعد با عمو‌اصغر گلاویز می‌شد و بابا می‌پرید وسط و می‌خواست آن‌ها را از هم جدا کند. این وسط چندتایی هم مشت و لگد می‌خورد. زن‌عمو فریبا هم اخم‌هایش را می‌ریخت توی هم و می‌گفت: «هر کسی باید به حق خودش برسه...» و این وسط ننه‌خدیجه بود که گودی چشم‌هایش پر از اشک می‌شد و هر دفعه که مثلاً دور هم جمع می‌شدیم می‌فهمیدم که زانوهایش خمیده‌تر شده، موهایش سفیدتر، صورتش چروکیده‌تر و برق چشم‌هایش کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر...

نت نداشتم، بخشکی شانس! توی این هیری‌ویری هم که نمی‌شد بروم سراغ کارت مامان، رمز دومش را داشتم، مورمورم شد که یک بسته بخرم و خودم را پرت کنم توی دنیایی که مجازی بود. به دردسرش نمی‌ارزید. با این عصبانیتش کم بود که از دست من هم شاکی شود. بی‌خیالش شدم. هندزفری را توی گوشم تپاندم: آهای عالی‌جناب عشق... فرشته‌ی عذاب عشق... با خودم کلنجار می‌رفتم مگر عشق هم می‌تواند فرشته‌ی عذاب باشد. توی ذهنم عشق را تصور می‌کردم که مثل یک شوالیه روی یک اسب مسابقه از دوردست‌ها می‌آید و یک شمشیر بزرگ توی دستش دارد. کوچک‌تر که بودم مامان به من گفت: «عشق مامان و بابا.» یادم نیست که آن موقع‌ها هم هر روز توی خانه بساط دعوا، ارث و مهریه بود یا نه... عالی‌جناب عشق یورتمه می‌رفت توی یک دشت بزرگ با یک لباس سیاه سیاه، دور خودش می‌چرخید و می‌چرخید، یک‌دفعه عین یک بستنی قیفی ذغالی کف زمین آب شد؛ چون ننه‌خدیجه هندزفری را از توی گوشم بیرون کشید: «ننه‌جون چی چی می‌خوای تو ای ماس ماسک، پاشو برَو تلفزیون روشن کن بِنم چی چی نشون مِده.» خندیدم. تلویزیون در تسخیر دوقلوها بود. به ننه نگاه کردم: «بذار بچه‌ها بازی‌شون تموم بشه روشن می‌کنم.» صدای مامان نمی‌آمد. انگاری رفته بود. زن‌عمو و عمو‌اصغر توی آشپزخانه پچ پچ می‌کردند. بابا گوشه‌ی اتاق چهارزانو غمبرک زده بود. ننه جای همیشگی‌اش نشست و تسبیح یاقوتی دانه درشتش را آرام آرام می‌چرخاند. صدای باران و رعدوبرق این‌قدر زیاد بود که توی دلم خالی شده بود. همه آرام بودند، ولی می‌دانستم که آرامش قبل از طوفان است. چمدان مامان جلو درِ دست‌شویی بود. چمدانی که هر وقت با بابا حرفش می‌شد می‌گذاشتش جلوی در. بعضی وقت‌ها مامان از رفتن پشیمان می‌شد؛ اما جای چمدان را تکان نمی‌داد. شاید می‌خواست به بابا بگوید فقط منتظر یک جرقه است. یک جرقه‌ی کوچک، غرش رعدوبرق و صدای وحشتناک باد، بابا را یک‌دفعه از جایش بلند کرد: «انسی آخه این موقع شب کجا می‌خوای بری؟ ببین هوا رو، بمون فردا برو.» زن‌عمو فریبا هم از توی آشپزخانه حرف بابا را تکرار کرد: «انسی‌خانم شب عیدی جنجال به پا نکن.» مامان سراسیمه از توی دست‌شویی آمد بیرون: «با من بودی؟ حالا من جنجال به پاکن شدم، خوبه والاه!» و این‌دفعه صدای مامان و زن‌عمو بود که ولوم گرفت و هی بالا بالا‌تر می‌رفت. ننه‌خدیجه فقط سرش را تکان می‌داد. خداروشکر که چند روز پیش سمعکش را گم کرده بود و مثل ما نمی‌توانست بشنود. با دست گوش‌هایم را گرفتم. نشنیدن هم چیز بدی نیست مخصوصاً الآن، دلم یک جوری شد و غصه‌ام گرفت. نه، نشنیدن اصلاً چیز خوبی نیست ها! دلم برای همه‌ی آهنگ‌های قشنگی که شنیده بودم تنگ شد. بابا به دیوار تکیه داد و روی زانوهاش خمیده شد. رفتم از توی آشپزخانه برایش یک لیوان آب بیاورم. دعوا سر درازی داشت و چشمم آب نمی‌خورد حالا حالا تمام شود. عمو‌اصغر سرش را بین دست‌هایش گرفته بود و به یک نقطه‌ی نامعلوم خیره شده بود، حتی وقتی از جلویش رد شدم و گفتم عمو آب می‌خوای، اصلاً جوابم را نداد. به مامان و زن‌عمو فریبا هم حتی نگاه نمی‌کرد. یک عالمه آب از پنجره‌ی آشپزخانه راه گرفته بود کنار کابینت‌ها، پرده را کنار زدم، باورم نمی‌شد. سرعت باران آن‌قدر شدید بود که نمی‌توانستم قطره‌های باران را از هم تشخیص بدهم. چندتا از درخت‌های توی کوچه شکسته بودن، حتی سطل آشغالی هم ولو شده بود کف کوچه، یک عالمه آشغال و پلاستیک توی هوا در حال حرکت بود. با خودم فکر کردم این پلاستیک‌ها کِی می‌خواهند دست از سر ما بردارند، انگاری که با یک نخ نامرئی به ما وصل شده‌اند، هرجا می‌رویم دنبال‌مان می‌آیند. با صدای بلندی گفتم: «آب، آشپزخونه رو برداشته.» صدایم لابه‌لای جروبحث‌های مامان و زن‌عمو فریبا گم شد. این‌بار بلندتر گفتم: «آآآب، آشپزخونه رو برداشته.» عمو‌اصغر نعره‌ی بلندی کشید آن‌قدر بلند که حتی دوقلوها هم نیم‌متر از جای‌شان پریدند. رنگ زن‌عمو مثل گچ سفید شد. مامان خشکش زد و ننه‌خدیجه با هول و ولا از جایش بلند شد: «من اخراج شدم، اخراج، به چه زبونی بگم، بدبخت شدم، بیچاره‌ام، با دوتا بچه، مستأجر، بیکار.» زن‌عمو زد زیر گریه، مامان حرفی نزد، عمو مثل یک گنجشک که پرهایش خیس باران بود، های های گریه می‌کرد. دندان‌هایش هم مثل زامبی تیز نبود، یک لیوانِ آب برایش ریختم. بابا آمد توی آشپزخانه، شانه‌های عمو را گرفت: «چرا زودتر نگفتی، چند وقته اخراج شدی؟» عمو فقط گریه کرد، آن‌قدر زیاد که به هق‌هق افتاده بود. کف پایم خیس شده بود. دوباره گفتم: «آب، آشپزخونه رو برداشته.» همگی دویدند سمت پنجره، زن‌عمو کف دستش را محکم زد توی صورتش: «خدا مرگم بده! چرا هوا این‌جوری شده؟ بدتر شده که!» صدای دزدگیر ماشین‌مان از توی حیاط بلند شد. چندتا تیکه لباس را باد انداخته بود توی حوض وسط خانه، سیم‌های برق به هم می‌خوردند و جرقه می‌زدند. باران آن‌قدر شدید بود که یاد فیلم‌های هالیودی افتادم؛ فیلم‌هایی با تم خشم طبیعت. مامان و بابا و زن‌عمو و عمو یک عالمه پارچه آوردند تا آب‌های کف آشپزخانه را جمع کنند. صدای ممتد زنگ در بلند شد. انگاری یک نفر دستش را چسبانده باشد به زنگ در، اف اف را که زدیم در باز نمی‌شد. بابا با پتویی که انداخته بود توی سرش برگشت: «گفتن خونه‌ها رو تخلیه کنید. می‌خواد طوفان بشه، سیل تو راهه.» باورم نمی‌شد که یک‌بار از نزدیک سیل را می‌ببینم، همیشه توی فیلم و اخبار دیده بودمش. تازگی‌ها همین چند روز پیش توی اخبار دشت آق‌قلا را دیدم که تبدیل به یک دریاچه شده بود. سیل پابرهنه دویده بود توی زندگی آدم‌ها... مامان چادر ننه‌خدیجه را روی سرش انداخت. عمواصغر، پژمان را بغل کرد. پیمان از توی دست‌های زن‌عمو فرار کرد و توی هال شروع به دویدن کرد. هنوز توی مود بازی بود. اصلاً نفهمیدم چه‌طوری توی یک چشم به هم زدن من و مامان حاضر شدیم و خودمان را به در حیاط رساندیم. قطره‌های درشت باران خودشان را به درودیوار می‌کوباندند. برق کل محل قطع شده بود. مامان چراغ قوه‌ی گوشی‌اش را روشن کرده بود. ننه روی کول بابا بود و هول برش داشته بود. توی حیاط یک عالمه آب جمع شده بود. پاچه‌ی شلوارمان خیس بود و باد می‌پیچید لای درخت‌ها و بدجور زوزه می‌کرد. درِ حیاط را که قفل می‌کردیم یک‌دفعه صدای جیغ زن‌عمو با غرش باد و طوفان قاطی شد: «پیمان کو؟ پیمان؟ پیمان!» همگی به دور و برمان نگاه کردیم همسایه‌ی سر کوچه با یک نیسان آبی جلوی پای‌مان ترمز کرد. آقای قدیری با زن و بچه‌هایش پشت ماشین سوار شده بودند. زن‌عمو آرام و قرار نداشت. عمواصغر، پژمان را انداخت بالای ماشین و نعره‌ای زد: «پیمان؟ پیمان؟» راننده به بابا گفت: «زودتر سوار شید نمی‌تونم بیش‌تر صبر کنم، خطرناکه.» بابا، ننه را گذاشت عقب ماشین، زن‌عمو مثل مرغ سرکنده دور خودش می‌پیچید. مامان کلید را از بابا گرفت و در را باز کرد: «حتماً تو خونه است. برید سوار شید من میارمش.» عمو دنبال مامان راه افتاد. سوار ماشین شدیم. مامان، پیمان را مثل یک موش آب کشیده توی بغلش گرفته بود. گریه‌ی زن‌عمو قطع نمی‌شد. پیمان انگار نه انگار دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد و می‌خندید. آقای قدیری چندتایی پتو به ما داد من و ننه‌خدیجه و دوقلوها رفتیم زیر یک پتو، مامان و زن‌عمو پتو را روی سرشان کشیدند. عمواصغر کنار بابا نشست و با دستش پتو را روی سر دوتایی‌شان گرفت. چشم‌های عمو پر از اشک بود. می‌دانستم که الآنم دلش می‌خواهد با صدای بلند بزند زیر گریه، بلند گریه کردن عادت همیشگی‌اش بود. همه داشتند به خانه‌ی ننه‌خدیجه نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم کی دوباره می‌توانیم برگردیم، به همین زودی‌ها؛ یعنی می‌توانستیم دوباره دور هم جمع شویم، شب‌های عید، روزهای کش‌دار تابستان، شهریورهای انگورچین، شب‌های طولانی یلدا و... همه چشم دوخته بودیم به خانه‌ی پدری.

CAPTCHA Image