سرمقاله

10.22081/hk.2019.70827

سرمقاله


سرمقاله

صدف

کیمیا کاظمی- تهران

صدای امواج دریا، روحم را نوازش می‌داد. به پشت سرم نگاه کردم، رد قدم‌های منظم،

روی ماسه‌های نرم و مرطوب ساحل، آرام‌آرام محو می‌شد. ایستادم. به آبیِ بی‌پایانش چشم دوختم.

نغمه‌ی آوازش از هر صحبتی آرامش‌بخش‌تر بود. موج کوچکی پاهای برهنه‌ام را قلقلک داد.

نشستم و انگشتانم را آرام روی ماسه‌ها حرکت دادم. ساحل تنها، بوم نقاشی بود که می‌توانست بدون هیچ رنگی، همه‌ی احساساتم را به نمایش بگذارد.

دریا، هدیه‌ای بهم داد. آرام گفت:

- چشماتو باز کن!

صدف را در دستم قرار داد و لبخندی به پهنای صورتش زد.

صدف را نوازش کردم. می‌دانستم صدف‌ها مملو از طنین دل‌نشین اواج دریا هستند؛ اما این یکی متفاوت بود. صدایی غرق در سِحر و جادو داشت. آن را روی گوشم گذاشتم و به حرف‌های دریا گوش سپردم.

- این صدف با همه‌ی صدف‌ها فرق دارد... پس هر وقت آن را روی گوش بگذاری صدای مرا می‌شنوی.

صدف را از کنار گوشم برداشتم، ولی هنوز طنین حرف‌هایش در وجودم می‌پیچید.

گویا صدف بهانه‌ای بود تا این دیدار برای همیشه یادمان بماند و جزئی از روح‌مان شود؛ روح من و دریا.

CAPTCHA Image