روباه زمستان

10.22081/hk.2019.70817

روباه زمستان


داستان

روباه زمستان

کتایون آذرپی

قصابی پدربزرگم یک مغازه‌ی بزرگ و سرد است. او توی قصابی‌اش گوشت گوسفند، گاو، حتی مرغ و بوقلمون هم دارد. گاهی هم سوسیس، کالباس، تخم‌مرغ، تخم بلدرچین و حتی ماهی برای فروش می‏آورد. او این چیزها را از یک مرکز خرید خیلی خیلی بزرگ می‌خرد و می‏آورد توی مغازه‌ی خودش. یک روز زمستانی که برف هم باریده بود، توی مغازه‌ی پدربزرگ نشسته بودم. پدربزرگ برای آوردن گوشت تازه به مرکز خرید رفته بود. مغازه مثل همیشه سرد بود. قصابی‌ها سرد هستند؛ چون توی‌شان پر از یخچال است و توی یخچال‌ها پر از گوشت. من روپوش سفید پدربزرگ را پوشیده و پیش‌بند قرمزش را دور کمرم بسته بودم. داشتم دست‌هایم را به هم می‌مالیدم تا کمی گرم شوم که یک روباه نارنجی با دُم کلفتی که نوکش سفید بود، آمد توی مغازه و گفت:

ـ سلام، لطفاً یک مرغ به من بدهید.

من که داشتم دست‌هایم را به هم می‌مالیدم، گفتم: «تو نمی‌توانی از مغازه چیزی بخری.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «تو شکارچی هستی.»

گفت: «خب شکارچی‌ها هم گوشت می‌خورند.»

گفتم: «منظورم این است که باید بروی خودت گوشتی را که لازم داری شکار کنی!»

گفت: «نمی‌توانم.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «آخر جایی که من زندگی می‌کنم، چیزی برای شکار کردن پیدا نمی‌شود.»

با تعجب نگاهش‏کردم و باز دست‌هایم را به هم مالیدم. گفتم: «چه‌طور؟ یعنی توی جنگل یا دشت چیزی پیدا نمی‏شود تا تو شکار کنی؟»

روی پاهایش نشست. دُمش را جمع کرد و گفت: «نه!»

رفتم توی فکر. دست‌هایم را زیر بغلم گذاشتم تا کمی گرم شوند. گفتم: «چرا؟»

این را پرسیدم؛ چون خودم نتوانستم بفهمم چرا او نمی‌تواند توی جنگل یا دشت چیزی برای شکار کردن پیدا کند.

روباه که زیر چشمی داشت به یخچال مرغ‌ها نگاه می‏کرد، گفت: «تو می‏دانی من چه چیزهایی شکار می‏کردم؟»

گفتم: «نه!»

گفت: «موش‌ها را.»

گفتم: «خب یعنی الآن هیچ موشی نیست که شکار کنی؟»

گفت: «نه!»

ـ چرا؟

روباه گفت: «آخر آدم‌ها آمدند کنار جنگل‌ها و توی دشت‌ها خانه ساختند و مزرعه درست کردند. موش‌ها می‌رفتند توی انبار آن‌ها و چیزهایی را که انبار کرده بودند، می‌خوردند. آدم‌ها هم یواش یواش موش‌ها را با تله و مرگ موش از بین بردند.»

من زود پریدم وسط حرفش و گفتم: «خب خرگوش‌ها را شکار کن!»

گفت: «آدم‌ها، خرگوش‌ها را هم ‏کشتند؛ چون آن‌ها ساقه‌ی درخت‌ها را می‌جویدند و کلم‌ها و هویج‌ها را می‌خوردند.»

گفتم: «پرنده‌ها چی؟ آن‌ها که دیگر ساقه‌ی درخت‌ها را نمی‏جوند!»

روباه یک قدم جلوتر آمد و گفت: «آدم‌ها، پرنده‌ها را هم شکار کردند و توی مهمانی‌های‌شان خوردند. تازه پوست‌شان را هم پر از کاه کردند و برای قشنگ شدن خانه‌های‌شان گذاشتند گوشه و کنار اتاق‌های‌شان.»

روباه روی پاهایش بلند شد و دست‌هایش را گذاشت روی شیشه‌ی یخچالی که پدربزرگ مرغ‌های چاق را توی آن کنار هم گذاشته بود. همین‌طور که آب دهانش می‏ریخت روی چانه‏اش، گفت: «تازه مرغ‌های‌شان را هم توی مرغدانی‏های فلزی نگه می‏دارند و با یک تفنگ توی مزرعه‌های‌شان کشیک می‌دهند تا کسی نتواند به آن‌ها نزدیک شود.»

دست‌هایم را از زیر بغلم بیرون آوردم و کردم‌شان توی جیب پیش‌بند قرمز. داشتم به این فکر می‌کردم که چه جوابی به روباه بدهم که ناگهان پشت شیشه آقای همسایه را که اتفاقاً شکارچی هم هست، با پالتوی پوست سمور و کلاهی که یک پر قرقاول به آن زده بود، دیدم. به روباه گفتم: «تو شکارچی‌ها را دیده‌ای؟»

گفت: «بله!»

البته من حدس زدم که گفت بله! چون داشت دور دهانش را که از دیدن مرغ‌ها آب افتاده بود، می‌لیسید. گفتم: «اگر یکی از آن‌ها را ببینی می‌شناسی؟» روباه به طرف من چرخید. خودش را جمع کرد و کنار یخچالی که مرغ‌ها تویش بودند، قایم شد. درِ مغازه باز شد و آقای همسایه هیکل چاقش را کشید تو و با صدای بلند سلام کرد. دستکش‌های پوست خرگوشش را از دستش بیرون آورد و دستش را دراز کرد تا دست بدهد. من دست سردم را از جیب پیش‌بند قرمز بیرون آوردم و در دست گرم شکارچی گذاشتم. شکارچی با دست دیگرش موهایم را نوازش کرد و گفت: «به پدربزرگت سفارش دوتا بوقلمون چاق و چله داده بودم.»

من به یخچالی که مرغ‌ها و بوقلمون‌ها در آن بودند، نگاه کردم. روباه رفته بود. جای پاهای خیسش مانده بود روی کف‌پوش مغازه.

CAPTCHA Image