دیدار با مسجد زیبای جمکران

10.22081/hk.2019.70815

دیدار با مسجد زیبای جمکران


معرفی کتاب

رامین بابازاده

خاطرات یک فرشته

کتاب «خاطرات یک فرشته»، نوشته‌ی «حمزه شریفی‌دوست»، داستانی نیمه‌بلند است که تمامی رویدادهای زندگی امام رضا(ع) را از زبان یک فرشته به عنوان راوی داستان نقل می‌کند؛ رخدادهایی چون: ولادت امام(ع)، جوانی ایشان، سفر حضرت به مرو، قدمگاه‌ها، ماجرای ولایت‌عهدی، طبّ امام رضا(ع)، ازدواج ایشان با دختری به نام «سبیکه»، نماز عید، وزارت برمک‌ها و بسیاری از رخدادهای معتبر دیگر. به‌خصوص که معجزات حضرت در همه‌جای کتاب با ادبیات جذاب و زیبایی آمده است.

گزیده‌ای از کتاب:

نزدیک دامغان به کوهی رسیدیم که روستایی در دامنه‌ی آن قرار داشت. جَلود دستور توقف داد. رئوف از اسب پیاده شد. از کاروان فاصله گرفت و به سمت دامنه‌ی کوه رفت. به ناگاه حیوانی از بالای تپه نمایان شد و با شتاب به طرف کاروان آمد. آن حیوان تیزرو، بچه‌آهویی بود که به رئوف پناه آورده بود. رئوف همین که پوزه‌ی آهو را بر کفش خود حس کرد، خم شد و دست بر سر آهو کشید. هنوز دست نوازشِ رئوف بر سر آهو بود که صیادی در تعقیب آهو، به کاروان نزدیک شد و با مشاهده‌ی آن صحنه، انگشت به دهن ماند. طولی نکشید که صیاد هم به جمع شیفتگان رئوف پیوست. بعدها فرشتگان خبر آوردند که ساکنان روستا به یاد بچه‌آهو، آن سرزمین را «آهوان» نامیده‌اند.

***

دیدار با مسجد زیبای جمکران

اگر به شهر قم سفر کرده‌اید، حتماً به این مسجد هم رفته‌اید؛ مسجدی که شب‌ها، چراغ‌های سبز گل‌دسته‌هایش، تو را به سمت خودش دعوت می‌کند.

مسجد مقدس جمکران، روز هفدهم رمضان 373 هجری به ‌فرمان حضرت مهدی(عج)، در کنار روستای جمکران ساخته شد. کتاب «دیدار با مسجد زیبای جمکران» نوشته‌ی «مجید ملامحمدی» است که داستان دستور امام زمان(عج) برای ساخت مسجد مقدس جمکران را برای بچه‌ها بازگو می‌کند. در این کتاب، با نوجوانی که به زیارت شهر قم و این مسجد آمده است همراه می‌شویم تا با سفری کوتاه در تاریخ، از زبان شخصیت‌های اصلی، داستان ساخت مسجد مقدس جمکران را بشنویم؛ شخصیت‌هایی مثل حسن مُثله جمکرانی، علی منذر، سیدابوالحسن الرضا و حسن‌بن مسلم. این کتاب را نشر جمکران منتشر کرده است.

گزیده‌ای از کتاب:

صدای کوبه‌ی در بود. در آن نیمه‌شب چه کسی بود که در می‌زد. شیخ‌حسن از خواب پرید. چشم‌هایش را مالید. چراغ‌دان کوچکش را از روی تاقچه برداشت، کفش‌هایش را پوشید، پشت در رفت و با احتیاط پرسید: «کیه؟ چه کسی هستی؟»

- ما هستیم شیخ‌حسن. فرستادگان مولا. در را باز کن!

کلون درِ چوبی را کشید و در را باز کرد. چند مرد غریبه با چشم‌هایی روشن و صورت‌هایی نورانی پشت در بودند. آن‌ها به شیخ‌حسن سلام کردند و یک نفرشان با خوش‌رویی گفت: «ای شیخ! مولایت امام زمان(عج)،  هم‌اکنون تو را فراخوانده. بلند شو و همین الآن به پیش او برویم!»

چشم‌های شیخ‌حسن از تعجب گرد شد و فوری پرسید: «من کجا باید مولایم را ببینم؟ شما که هستید؟»...

CAPTCHA Image