سیب قرمز

10.22081/hk.2019.70814

سیب قرمز


داستان‌ترجمه

سیب قرمز

نویسنده: مورلی کالاگان

مترجم: مجید عمیق

نگاهِ اشتیاق‌آمیز پسرک باعث شد «جوکازنتینو»ی میوه‌فروش متوجه او شود. جُو پشت پیشخوان مغازه و روی سه‌پایه‌ی بلندش نشسته بود. او هر روز بعدازظهر از پشت شیشه‌ی مغازه‌اش خوشه‌های موز، گل‌کلم‌ها، گوجه‌فرنگی‌ها و سیب‌هایی را که در پیاده‌رو جلو مغازه‌اش، روی یک تخته‌چوبِ پایه‌دار چیده بود دید می‌زد تا مبادا بچه‌هایی که در بازگشت از مدرسه از مقابل مغازه‌اش رد می‌شدند به آن‌ها ناخنک بزنند.

این پسرک لاغر و استخوانی که زیر پیراهنِ قرمز، لباس سرهم آبی‌ پوشیده بود، نزدیک لبه‌ی سکوی چوبی میوه‌ها جایی‌ که سیب‌های قرمز و درشت به صورت سه‌گوش و هرمی ‌شکل روی هم چیده شده بودند، ایستاده بود. پسرک دست‌هایش را به حالت شُل و ول به یک‌دیگر قلاب کرده بود. موهای ژولیده‌ی خرمایی‌‌اش از یک طرف پیشانی روی چشم‌های آبی‌‌اش ریخته بود. با حسرت‌ به سیب‌ها زل زده بود. اگر کمی بدنش را به سمت راست متمایل می‌کرد، از جلوی شیشه‌ی مغازه و دید صاحب مغازه خارج می‌شد؛ اما با این حال اگر دستش را برای برداشتن سیب دراز می‌کرد، جُوکازنتینو که پشت پیشخوان نشسته بود و حواسش کاملاً به بیرون بود، متوجه می‌‌شد و دستش را می‌دید. جُو لبه‌ی آستین‌های پیراهن خاکی‌اش را تا روی ساعدش تا زده بود. بازوان پر مویش را به صورت ضربدر بغل کرده و هم‌چنان روی سه‌ پایه‌اش نشسته بود. کار و کاسبی رونقی نداشت و هر روز بدتر هم می‌شد. بی‌کار نشستن‌های مداوم او را چاق‌تر و تنبل‌تر و بیش از گذشته با دقت‌تر کرده بود. داخل مغازه کثیف و نامرتب بود و ظاهر سبزیجات و میوه‌هایش طراوت و تازگیِ قبل را که اغلب توی میوه‌فروشی‌های پر مشتری می‌بینیم، نداشتند.

اگر پسرکی که بیرون ایستاده بود، درشت‌جثه، مصمم و بااراده به نظر می‌رسید، جُو حتماً مشکوک می‌شد و شش‌دانگ حواسش را جمع می‌کرد؛ اما او که از قبل پسرک را این چنین فرض کرده بود، برایش دید زدن پسرک سرگرمی شده بود و وانمود می‌کرد که حرص و ولعش او برای برداشتن سیب هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر خواهد شد. جُو با این تصور که اولین حرکت بازی را باید خودش شروع کند، یک‌باره بدنش را به سمت جلو متمایل کرد و پسرک سرش را پایین آورد و نیم‌متر عقب‌تر رفت. سپس جُو سوت‌زنان و انگار که کاری به کار پسرک ندارد از جایش بلند شد. از مغاز‌ه بیرون آمد. دستمالش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به تمیز کردن و برق انداختن یکی- دوتا از سیب‌ها. سیب‌ها درشت، خوش خوراک و رسیده‌تر از حد معمول بودند. او سیب‌ها را چنان برق انداخت که زیر نور آفتاب می‌درخشیدند. سپس رو کرد به پسرک و گفت: «چه هوای آفتابی و صافی!»

پسرک با کم‌رویی و کمی ترس جواب داد: «بله.»

ـ خونه‌تون این طرف‌هاست؟

ـ نه!

ـ پس تازگی‌ها به این محل اومدین؟

پسرک با حالت خجل سرش را به نشانه‌ی تصدیق تکان داد؛ اما درباره‌ی محل زندگی‌اش حرفی نزد. جُو ‌که لبخند ملایمی بر لب داشت و از اتفاقی که قرار بود، رخ بدهد احساس قدرت و غرور می‌کرد، داخل مغازه‌ رفت و روی سه‌پایه‌اش نشست.

اول پسرک در حالی ‌که دست‌هایش را پشتش قایم کرده بود، چند قدم دورتر شد؛ اما جُو مطمئن بود که او از لبه‌ی سکوی میوه‌ها دورتر نخواهد رفت. جُو یقین داشت که پسرک همان‌جا و دور از چشم او ایستاده و دزدکی و زیرکانه، بالا و پایین خیابان را برانداز می‌کند و کم‌کم می‌خواهد دستش را دراز کند؛ اما پیش از آن‌که یکی از سیب‌ها را لمس کند، وحشت‌زده دستش را عقب می‌کشد و هم‌چنان با حسرت‌ به سیب‌ها خیره می‌شود.

جُو از جایش برخاست. خمیازه‌ای کشید. لب‌هایش را با زبانش خیس کرد. سپس دستش را روی لب‌هایش کشید و عمداً پشتش را به شیشه‌ی مغازه کرد؛ اما لحظه‌ای که او گمان می‌کرد پسرک تصمیمش را گرفته و دستش را به طرف سیب‌ها دراز کرده است، برق‌آسا برگشت و خوش‌حال شد که توی دست پسرک چیزی نبود. با خودش فکر کرد: «همه چیز مثل ثانیه‌های ساعت پیش می‌رود. من خوب می‌دانم که چه چیزی توی سر پسرک می‌گذرد و می‌خواهد دست به چه کاری بزند. او دلش برای برداشتن سیب لک ‌زده است؛ ‌اما کارش را بلد نیست برای این‌که می‌ترسد.»

جُو پوزخندی زد و گفت: «خیلی زود اشتیاق و حسرت در او قوی‌تر خواهد شد و بالأخره تن به این کار می‌دهد. آن‌وقت من هم سر بزنگاه مچش را می‌گیرم.»

اما مدتی بعد، جُو احساس کرد که این کار برای پسرک بیش از اندازه دست‌نیافتنی است و انگار سیب‌های او گران‌بهاترین و غیرقابل دسترس‌ترین کالاست. بنابراین، دست به کاری زد که کم‌تر از او سر زده بود. جُو از مغازه بیرون آمد و بدون آن‌که نگاهی به پسرک بیندازد با دستمالش پیشانی و دهانش را پاک کرد و خیلی آرام یکی از سیب‌ها را درست از همان بالای کپه‌ی سیب‌ها برداشت؛ انگار ارزش‌مندترین چیز دنیا را در دست دارد. او با حرص و ولع فراوان سیب را ملچ‌ملچ‌کنان ‌خورد و پوست قرمزش را از دهانش تف کرد و بالأخره سیب را تا ته‌اش گاز زد و خورد. معلوم بود که پسرک گرسنه بود؛ چون هنگامی که جُو سیب را می‌خورد، بی‌اختیار دهانش را باز کرده بود و چشم‌های آبی‌‌اش حالت معصومانه و غم‌انگیزی داشت.

جُو پس از پرتاب کردن ته‌مانده‌ی سیب که روی آسفالت خیابان افتاد و بلافاصله دوتا خرمگس هم به طرف آن هجوم بردند، دوباره در حالی‌ که غرق در اندیشه بود به سمت مغازه‌اش برگشت و ته دلش گفت: «حالا بدون لحظه‌ای درنگ یکی از سیب‌ها را کش خواهد رفت. حالا دیگر صبرش لبریز شده است. او نمی‌تواند دست از برداشتن سیب بردارد.»

اما جُو برای وسوسه ‌کردن هر چه بیش‌تر پسرک یکراست داخل مغازه نرفت و دم در مغازه که رسید، نگاهی به آسمان کرد. انگار انتظار بارش ناگهانی باران را داشت. پسرک هراسان با تمام وجود آماده‌ی برداشتن سیب بود. او با وجود آن‌که جُو نگاهش می‌کرد، سرش را برنگرداند؛ چون به نظر می‌رسید سیب متعلق به خودش است. و تصمیم گرفته بود آن را بردارد، خیلی هم به آن نزدیک بود.

جُو داشت پوزخند می‌زد و از شیطنت‌ها و موذی‌گری‌هایش احساس رضایت می‌کرد که زنش از اتاق پشتی مغازه وارد شد؛ زنی چاق، با موهای سیاه و چشم‌های قهوه‌ای‌ که خسته به نظر می‌رسید. وقتی دست به کمر کنار شوهرش ایستاد، مصمم و هوشیار به جُو گفت: «فکر می‌کنم بچه خوابش برد.»

ـ خوب شد که خوابید.

ـ امروز حالش خیلی بهتر است.

ـ بالأخره حالش کم‌کم خوب می‌شود.

- خیلی خسته‌ام! بهتر است بروم کمی دراز بکشم.

اما یکراست به سمت درِ ورودی مغازه رفت و از پشت شیشه به خیابان نگاه کرد و با تندی گفت: «پسرکی بیرون مغازه و نزدیک سیب‌هاست. یکی از سیب‌ها هم سر جایش نیست.»

جُو دروغکی جواب داد: «فروختمش.»

ـ به هر حال حواست به پسرک باشد.

ـ بسیار خُب.

و زنش رفت که دراز بکشد و استراحت کند.

جُو با اشتیاق زیاد دوباره سراغ پسرک رفت که با وجود نگاه خصمانه‌ی زن صاحب مغازه از سر جایش تکان نخورده بود. جُو فکر کرد و گفت: «گمان می‌کنم پسرک کارش را بلد نیست.» با این حال نگاه حسرت‌بار پسرک هر لحظه قوی‌تر می‌شد و این حالت او، جُو را آزار می‌داد و تندخوتر می‌کرد؛ حتی می‌خواست با پسرک رو در رو شود و به او بگوید: «ببین پسرک، خوب نگاه کن. مراقب باش. هر لحظه ممکن است اشکت را دربیاورم. تو فکر می‌کنی هر چیزی را که بخواهی می‌توانی داشته باشی؟» رنج و عذاب در چهره‌ی پسرک چنان آشکار بود که جُو را عصبانی می‌کرد. او زیر لب غرولندکنان گفت: «این پسرک فکر می‌کند کی است؟»

از اتاق پشتی مغازه صدای گریه و زاری ضعیف نوزاد شنیده شد. جُو انگار که با پسرک حرف بزند با خودش گفت: «نگاه کن فرزند! نوزاد قشنگ و نازی است؛ اما پسر نیست. منظورم را می‌فهمی؟ اگر تو با این لب و لوچه‌ی آویزان در این اطراف پرسه بزنی مردم تو را مسخره خواهند کرد.» در حالی ‌که این حرف‌ها از ذهن جُو می‌گذشت، رفته‌رفته عصبانی‌تر می‌شد و بیش‌تر عذاب می‌کشید. چنان عاجزانه و مأیوس به مغازه‌ی کثیف و نامرتبش نگاه کرد که انگار آینه‌ای از سرنوشت خودش را نظاره می‌کرد.

پسرک کمی از مغازه فاصله گرفته بود. آرام‌آرام برمی‌گشت و جُو که از دیدنش هیجان‌زده شده بود، نجوا‌کنان گفت: «چرا با این همه شوق، سیب را برنمی‌دارد؟ اگر سیب را بردارد و فرار کند، من که نمی‌توانم پا به پایش بدوم و بگیرمش.»

بعد از جایش بلند شد تا نزدیک شیشه‌ی مغازه بایستد؛ یعنی جایی‌که اگر پسرک دستش را برای برداشتن سیب دراز می‌کرد، متوجه می‌شد. او غرولندکنان با خودش گفت: «حالا! وقتش است. زود باش!»

جُو امیدوار بود چیزی که انتظارش را می‌کشید اتفاق خواهد می‌افتد. کمی فکر کرد و گفت: «این پسرک چش شده؟» چون پسرک با قدم‌هایی آرام در حال دور شدن از مغازه بود. هنگام رد شدن از میز چوبی میوه‌ها لباس‌هایش با لبه‌ی میز تماس داشت و یکی از دست‌هایش، شل و ول از پهلویش آویزان بود. در این لحظه جُو نگران شد و احساس کرد که ممکن است دست آویزان پسرک با یکی از سیب‌ها برخورد کند و آن را پایین بیندازد و سیب غلت‌زنان در امتداد پیاده‌رو پایین برود. بنابراین با حالت امیدواری خم شد و سرش را به شیشه‌ی مغازه نزدیک کرد.

پسرک با احتیاط سرش را بلند کرد. به صورت صاحب مغازه نگاه کرد و وحشت را در چهره‌ی او دید. ترس در صورت پسرک کاملاً پیدا بود. او سرش را تو کشید و دوان‌دوان پا به فرار گذاشت.

جُو پشت سرش به سمت پیاده‌رو دوید و صدایش زد: «هی!»

پسرک با چهره‌ی وحشت‌زده سرش را برگرداند؛ اما هم‌چنان به دویدنش ادامه داد. پاهای لاغرش توی آن لباس سرهم آبی‌‌اش مانند یک تلمبه بالا و پایین می‌رفت.

جُو مسافت بسیار کوتاهی پشت سر پسرک دوید و در حالی‌ که در دستش یک سیب درشت و قرمز بود، فریاد می‌زد: «هی! هی! پسرک! این سیب مال توست.» اما پسرک پشت سرش را هم نگاه نکرد.

جُو در پیاده‌رو ایستاده بود، به سیب قرمز و براق توی دستش نگاه می‌کرد و اشتیاق و حسرت بهت‌آور و عجیب و غریبی در درونش شعله‌ور می‌شد؛ در شگفت بود که چه بر سر پسرک خواهد آمد. مطمئن بود او را دیگر هرگز نخواهد دید.

CAPTCHA Image