کلاغی که معلم شد

10.22081/hk.2019.70804

کلاغی که معلم شد


کلاغی که معلم شد

حامد جلالی

با برادرم توی دشت دنبال غذا می‌گشتیم. از آن بالا با چشمانی باز پرواز می‌کردیم و هر چه روی زمین تکان می‌خورد، طرفش می‌رفتیم. خسته شدیم. روی درختی نشستیم. به برادرم گفتم: «بیا هر کدام از طرفی برویم. هر کس غذایی پیدا کرد، دیگری را صدا می‌کند.» برادرم قبول کرد. من به سمت راست پرواز کردم و برادرم به سمت چپ. بال زدم و زیر درخت‌ها، روی تپه‌ها، کنار رودخانه و خلاصه همه جا را گشتم. همین‌طور که داشتم بال می‌زدم تا بلکه چیزی پیدا کنم، صدای «قار قار» برادرم را شنیدم. روی شاخه‌ی درخت بلندی نشستم و گوش‌هایم را تیز کردم تا بفهمم صدا از کدام طرف می‌آید. صدای قار قارش از پشت سرم بود. صدا از همان کوهی بود که یک هفته پیش آن‌جا بودم. نگران شدم. سریع پریدم و خودم را به کوه کوچکی رساندم که جای قربانی‌های دو برادر بود. برادرم روی زمین افتاده بود و به خود می‌پیچید. بالای سرش ایستادم و گفتم: «چی شده؟» برادرم با ناله گفت: «غذا پیدا کردم. خواستم صدایت کنم؛ اما وسوسه شدم اول کمی بخورم. همین که چند دانه گندم خوردم، یک دفعه دل و روده‌ام به هم پیچید. فکر کنم گندم‌ها خراب بودند.» به گندم‌ها نگاه کردم. همان‌هایی بودند که برادر بزرگ آورده بود. درست یک هفته‌ی پیش بود که برای پیدا کردن غذا توی آسمان پرواز می‌کردم که دو برادر را روی همین کوه دیدم. یکی‌شان چند خوشه‌ی گندم و دیگری گوسفندی بزرگ و چاق و چله همراه‌شان بود. برایم سؤال شده بود که چه می‌خواهند بکنند. خواستم نزدیک‌تر بروم که پای کوه مرد و زنی را دیدم که ایستاده بودند و بالای کوه را نگاه می‌کردند. هر دو اضطراب داشتند و مدام دست‌های‌شان را به هم می‌مالیدند و به پسران‌شان خیره شده بودند. شناختم‌شان. آدم و حوا بودند. حدس زدم آن دو برادر هم، هابیل و قابیل باشند. از وقتی خیلی کوچک بودند دیگر ندیده بودم‌شان. قد کشیده بودند و برای خودشان مردی شده بودند. روی شاخه‌ی درختی کنار آدم و حوا نشستم. حوا به آدم گفت که: «نمی‌شد خدا هر دوی‌شان را انتخاب می‌کرد؟» آدم هم جوابش را داد که: «اگر هر دو با تقوا باشند، خداوند هر دو را انتخاب می‌کند.» آدم نگاه کرد به آسمان و گفت: «این آزمایش خداست تا آن کس را که بهتر است، به خودش و ما هم بشناساند.» از حرف‌های‌شان معلوم بود که چند روز پیش خداوند هابیل را که برادر کوچک‌تر بود، انتخاب کرده بود، اما قابیل اعتراض کرده بود. خدا هم برای این‌که معلوم شود چرا هابیل را انتخاب کرده است، از آن‌ها خواسته بود هر کدام برای خدا هدیه‌ای بیاورند. تا بالای کوه پرواز کردم. جایی نزدیک آن دو برادر نشستم. فکر کرده بودم شاید هدیه‌های‌شان برای من هم غذایی بشود. هابیل برای خدا بهترین گوسفندی را که در گله داشت، آورده بود. قابیل فقط چند خوشه گندم پلاسیده و پوک آورده بود. بال زدم دور قابیل تا ببینم چیز دیگری نیاورده است؛ اما انگار فقط همین را آورده بود. این گندم‌هایی که برادرم از آن‌ها خورده بود، همان هدیه‌ی قابیل برای خدا بود! فکر نمی‌کنم قابیل آن‌ها را سمی کرده باشد. فکر کردم چون از طرف خدا پذیرفته نشده بودند، نفرین شده بودند و دل درد برادرم هم برای همین بود. آن روز را باز یادم آمد که آتشی روی قله‌ی کوه روشن شد که معلوم شد خدا هدیه‌ی هابیل را قبول کرده بود. همان وقت بود که چیزی از قابیل شنیدم که خیلی ترسیدم. او به برادرش گفت: «تو را می‌کشم.» توی صورتش می‌شد حسادت را دید. یادم می‌آید خنده‌ام گرفته بود؛ چون من هم که یک کلاغ کوچک بودم می‌فهمیدم که هدیه‌ی هابیل بهتر بود. خدا که احتیاجی به این هدیه‌ها نداشت، فقط می‌خواست آن‌ها را امتحان کند. من هم بودم گوسفند چاق و چله و بزرگی را که هابیل آورده بود، قبول می‌کردم. تمام این فکرها در یک لحظه از ذهنم گذشت و به برادرم گفتم: «نباید از این گندم‌ها می‌خوردی. همین جا بمان تا پیش پدربزرگ بروم و بپرسم دوای دردت چیست.» برادرم با ناله گفت: «دردش هر لحظه دارد بیش‌تر می‌شود. فکر نکنم زنده بمانم.» به او گفتم: «این حرف‌ها را نزن. بمان تا برگردم.» پرواز کردم و روی درخت سپیدار بلندی رفتم که لانه‌ی پدربزرگ آن‌جا بود. پدربزرگ داشت چرت می‌زد که با داد و بیداد من چرتش پاره شد. داد زد: «چه خبرت است؟ هیچ وقت که به من سر نمی‌زنی، حالا هم که آمدی این طور با داد و بیداد.» داستان را برایش تعریف کردم و پدربزرگ زود کیف داروهایش را برداشت و همراهم پرواز کرد. توی راه مدام برمی‌گشتم و می‌گفتم: «پدربزرگ! تو را به خدا سریع‌تر پرواز کنید!» و پدربزرگ غرغر می‌کرد: «پسرجان، من دیگر پیر شده‌ام و نمی‌توانم مثل تو با این سرعت پرواز کنم. تو هم به دویست سالگی برسی از این هم بدتر می‌شوی.» گفتم: «حالا سعی‌تان را بکنید، می‌ترسم دیر بشود.» پدربزرگ همان‌طور که سعی می‌کرد تند تند بال بزند و عرق از سر و رویش می‌ریخت، گفت: «هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. عمر دست خداست.» بالأخره بالای کوه رسیدیم. برادرم هنوز داشت ناله می‌کرد؛ اما حالش خیلی بدتر شده بود. تمام تنش داغ و خیس عرق شده بود. پدربزرگ چند دارو در منقار برادرم ریخت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. نمی‌توانستم او را به لانه ببرم. برای همین همان‌جا برایش جایی درست کردم تا استراحت کند. هر روز به او سر می‌زدم و برایش غذا می‌بردم. یک روز که دنبال غذا می‌گشتم، باز قابیل را دیدم که عصبانی بود و دور خودش می‌گشت و غر غر می‌کرد. نزدیکش شدم. فهمیدم هنوز از آن روز عصبانی است. از روی درخت آن اطراف را نگاه کردم. هابیل را دیدم که آرام به درختی تکیه داده بود و به گوسفندانش نگاه می‌کرد. قابیل هم نگاهش به هابیل بود. قابیل همان‌طور عصبی به سمت هابیل رفت. هابیل اما بی‌خبر از همه جا، سرگرم کارش بود و حواسش به قابیل نبود. قابیل خم شد و از روی زمین چیزی شبیه سنگ یا استخوان گاوی یا مثل این‌ها برداشت و وقتی به هابیل رسید از پشت، آن جسم را توی سر هابیل کوبید. هابیل فقط سرش را چرخاند و توی چشم‌های قابیل نگاه کرد. توی چشم‌های هابیل انگار یک خواهشی بود. یاد حرفش به قابیل افتادم که گفت: «تو حتی اگر واقعاً هم بخواهی من را بکشی، من هیچ وقت این کار را نمی‌کنم؛ چون از خداوند بزرگ می‌ترسم.» همان وقت که قابیل عصبانی بود و مدام غرغر می‌کرد که چرا خدا هدیه‎ی او را قبول نکرده بود. هابیل به او گفته بود: «برادرجان! خداوند از کسی که تقوا داشته باشد، هدیه قبول می‌کند. تو به جای حسادت دنبال این باش که تقوا داشته باشی.» این چشم‌های مظلوم که انگار باز داشتند به قابیل همان حرف‌ها را می‌زدند، لحظه‌ای درخشیدند. نشستم روی شاخه‌ی درختی و خوب به چشم‌هایش که می‌درخشید، نگاه کردم. چشم‌هایش شبیه الماس شده بودند و توی چشم‌هایش حرفی بود. انگار داشت به قابیل می‌گفت که دیدی تو تقوا نداری و به خاطر حسادت تنها برادرت را کشتی. هابیل روی زمین افتاد و دیگر تکان نخورد. خیلی ترسیدم، از جایم نمی‌توانستم تکان بخورم. یاد برادرم افتادم و حس کردم من هم شاید قاتل برادرم باشم. باید به او می‌گفتم که از آن گندم‌ها نخورد. البته خودم هم نمی‌دانستم آن گندم‌ها این بلا را سر ما کلاغ‌ها می‌آورد. شاید نباید تنها دنبال غذا می‌فرستادمش. خواستم برگردم؛ اما خشکم زده بود. قابیل آن‌قدر ترسناک شده بود و توی چشم‌هایش آن‌قدر عصبانیت بود که من هم ترسیدم. فکر کردم اگر پرواز کنم با آن سنگ به من هم می‌زند. توی چشم‌هایش انگار آتش روشن کرده بودند. سرش را که برگرداند و دور و اطراف را نگاه کرد، از فرصت استفاده کردم و فرار کردم. سریع پرواز کردم و خودم را به کوه رساندم. برادرم دیگر ناله نمی‌کرد. خوش‌حال شدم که حالش خوب شده است. بالم را روی پرهای برادرم گذاشتم؛ اما بدنش سرد بود. چشم‌های سرخش را باز کردم و بعد گوشم را روی قلبش گذاشتم، اما انگار صد سال بود که مرده بود. خیلی ناراحت شدم. بالای سرش ایستادم و گریه کردم. همان وقت دیدم که لاشخورها بالای سرش دارند پرواز می‌کنند. نمی‌خواستم برادرم خوراک لاشخورها شود، برای همین همان جا با منقارم خواستم زمین را بکنم و دفنش کنم؛ اما زمینش خیلی سفت بود و نتوانستم. برادرم را با پنجه‌هایم گرفتم و تا پایین کوه پرواز کردم. قابیل را دیدم که هابیل را کولش گذاشته بود و توی دامنه‌ی کوه همین‌طور می‌دوید. او را می‌گذاشت زمین و بعد بلند می‌کرد و این‌طرف و آن‌طرف می‌برد! همین‌طور مانده بود با جنازه‌ی برادرش چه‌کار کند. خنده‌ام گرفت که بچه‌ی آدم این‌قدر احمق بود که نمی‌دانست با جنازه‌ی برادرش چه‌کار باید بکند. کنار پایش جسد برادرم را روی زمین گذاشتم و با منقارم زمین را کندم و با پنجه‌هایم خاک‌هایش را بیرون ریختم. چاله‌ای درست شد و برادرم را توی چاله گذاشتم و صورتش را بوسیدم و بعد خاک‌ها را توی گودال و روی جنازه‌ی برادرم ریختم. قابیل تمام مدت با دقت نگاهم می‌کرد. پرواز کردم و روی درختی نشستم. شروع کردم به قار قار کردن و گریه کردم. قابیل بلند شد و با دست‌هایش زمین را کند و خاک‌ها را بیرون ریخت. بعد هابیل را توی گودال گذاشت و روی جسد هابیل خاک ریخت. یکی از لاشخورها داد زد: «نمی‌شد یک جای دیگر برادرت را خاک می‌کردی؟» برگشتم و نگاهش کردم. گفتم: «با منی؟» گفت: «بله. پس با کی دارم حرف می‌زنم؟» گفتم: «برای شما چه فرقی می‌کرد؟» لاشخور گردن لختش را پایین آورد و گفت: «خُب آخر این پسر که از این کارها بلد نبود، جسد برادرش را می‎گذاشت روی زمین و ما هم دلی از عزا در می‎آوردیم؛ اما با کار تو یاد گرفت و او هم برادرش را توی زمین کرد. همه‌اش به خاطر توست، والا این پسر خنگ‌تر از این حرف‌ها بود. تلافی می‌کنیم داداش.» خندیدم و گفتم: «این همه غذا روی زمین هست، تو را به خدا دست از این یکی بردارید. بگذارید ببینم چه‌کار می‌کند!» لاشخور هم پرواز کرد و همراه دوستانش از آن‌جا دور شدند. خنده‌ام گرفت که آدمی‌زاد با آن همه فکر، بلد نبود با جنازه‌ی برادرش چه‌کار کند و انگار من شده بودم معلمش و یادش دادم.

همین‌طور که گریه می‌کردم، شنیدم که قابیل گفت: «من چه احمقم که کلاغ باید به من یاد بدهد با جنازه‌ی برادرم چه‌کار کنم.» بعد انگار پشیمان شده باشد دست‌هایش را گرفت جلوی صورتش و های های گریه کرد.

از آن روز کارم شده بود سر زدن به قابیل تا ببینم حالا که برادرش را کشت، آیا جای پدرش می‌نشیند و پیامبر بعدی خدا می‌شود یا نه؛ اما خدا پسر دیگری به حضرت آدم داد و آن پسر جای هابیل را گرفت. قابیل دیگر فهمید که حتی اگر همه را بکشد، خدا نمی‌خواهد او جانشین پدرش بشود؛ چون لیاقت این کار را نداشت. برای همین از آن‌جا رفت و به پدرش هم گفت که جایی دیگر پیدا می‌کند و از همه دور می‌شود. من هم کم کم برادرم را فراموش کردم و سعی کردم بیش‌تر به خودم برسم. یاد حرف‌های پدربزرگ افتادم و برای صدوهشتاد سالی که از عمرم باقی مانده بود، برنامه‌ریزی کردم.

CAPTCHA Image