معجزه همه جا هست

10.22081/hk.2019.70801

معجزه همه جا هست


داستان

معجزه همه جا هست

مریم کوچکی

بار اول آن خانم را آن‌جا دیدم. عید بود. او هم مثل ما آمده بود مشهد. نزدیک حرم نشسته بودیم. مامان و مادربزرگ، رفته بودند وضو بگیرند. به سقف و دیوارهای حرم نگاه می‌کردم. همه جا پر از آینه بود. با خودم فکر می‌کردم که چه کسانی این‌ها را دانه‌دانه روی سقف و دیوارها زده‌اند. از ارتفاع نمی‌ترسیدند؟ چون خودم از ارتفاع وحشت دارم.

- دخترجون! مادر، من پا ندارم، می‌ری برام یه کتاب دعا بیاری؟

خانمی که از مادربزرگ هم پیرتر بود و چادر فلفل‌نمکی داشت، این را گفت.

کتاب دعاهایی با جلد زرد و سفید، یک عالمه تسبیح‌های رنگارنگ و مهره‌های گرد و مربع منتظر برداشته شدن بودند. کدام جلد نوتر بود؟ آن را نشانه رفتم که دستی از کنار دستم گذشت، با انگشتری سبز و کتاب دعایی را برداشت. سرم را بالا گرفتم تا صاحب آن دست و آن انگشتر خیلی‌خیلی خوشگل را ببینم. آن خانم را برای بار اول دیدم. کتاب دعا را به خانم پیر دادم. خانم انگشتردار روبه‌روی ما نشست. حرم خلوت بود. فقط به او نگاه می‌کردم؛ چون از آن خانم‌هایی بود که مادربزرگ و مامان به آن‌ها می‌گفتند خان و خان‌زاده. با خودم گفتم این خانم هم دخترِ خان است. چادرش خیلی‌خیلی سیاه و براق بود. اصلاً شاید صدف سیاه بود. چشم‌هایش مثل نگین انگشترش سبز بود. به خاله‌نسرین گفتم: «خاله به نظرت قیافه‌ی این خانم که کنار اون درِ بزرگ چوبی نشسته، شبیه یکی از بازیگرا نیست؟» تسبیحش را بوسید و گفت: «آره، اون که تو یوزارسیو بازی می‌کرد.» راست می‌گفت. انگار خودش بود. خانم سرش را از روی کتاب دعا برداشت. دست کرد توی کیفش. فکر می‌کنم از پوست کروکودیل یا شترمرغ بود. تسبیح سفیدی را بیرون آورد.

- نماز زیارتت رو بخون بریم. مریم با تو هستم.

مامان و مادربزرگ آمده بودند.

نمازم را خواندم. رفتم و برای خودم تسبیح آوردم. تسبیح قرمز و سیاه. به آن خانم هم نگاه کردم. زیر چادرش روسری پوشیده بود. نارنجی و زرد با خط خطی‌های سیاه.

همان خانم پیر دوباره من را صدا زد. البته این بار گفت: «مریم‌خانم بیا اینو پخش کن عزیزم، من پا ندارم.»

پلاستیکی پر از نخودچی و کشمش را نشانم داد. اول از همه برای همان خانم بردم. سرش را بالا گرفت: «قبول باشه عزیزم. ممنون!»

چشم‌هایش مثل چشم سرنتی‌پیتی بود. وقتی نخودچی و کشمش برمی‌داشت دوباره نگاه دست‌هایش کردم. کشیده بودند، مثل دوتا کبوتر سفید و به قول مامان، مثل پر قو نرم نرم! البته مطمئن هستم من و حتی مامان پر قو ندیده بودیم و آن را لمس نکرده بودیم. معلوم بود از آن خانم‌هایی است که یک خانه‌ی بزرگ دارد، خیلی بزرگ؛ با کسانی که برایش کار می‌کنند. خانمی که همه‌اش لباس‌های شیک می‌خرد. مثل مامان کیسه‌های خریدش را از مغازه تا خانه دنبال خودش نمی‌کشد. از همان خانم‌های خوش‌بختی است که مثل توی فیلم‌ها با خانواده‌اش زمستان می‌روند اسکیت، توی باغ‌شان می‌نشینند و خدمت‌کارهای‌شان برای‌شان آب‌میوه و کیک می‌آورد. از آن‌هایی که توی بانک یک عالمه پول دارند. نخودچی کشمش‌ها تمام شد. آن خانم رفت و ما هم رفتیم مسافرخانه‌ی‌مان. لیلا و حسین پیش زن‌دایی مینا مانده بودند. از حرم بیرون آمدیم. باران به قول مادربزرگ تیف تیف یعنی یواش یواش و کم کم می‌بارید. بوی ادویه‌ها، رنگ طلایی نبات‌ها‌، زرشک‌هایی که دهان آدم را آب می‌انداختند و بوی خیلی خوب کباب‌ها، همه و همه دل و جان آدم را حال می‌آورد. از جلوی هتل قصر طلایی رد شدیم. آقایی با لباس فرم و یک کلاه روی سرش مانده بود و در را برای دوتا مرد باز کرد. سرم را بالا گرفتم. هتلش چند تا طبقه داشت و اسمش مثل طلا هی می‌درخشید. حتماً آن خانمی که توی حرم دیدم الآن توی این هتل یا هتلی مثل این بود. با دختر و پسر و شوهرش. شاید دختر نداشت؛ چون اگر داشت با خودش می‌آورد زیارت. شاید هم دوتا پسر داشت.

***

سر کوچه‌ای که مسافرخانه‌ی ما آن‌جا بود، یک عکاسی بود. قبل از این‌که برویم حرم، رفتیم آن‌جا و کنار پرده‌ای که روی آن نقاشی‌ای از حرم و آهوی مادر و بچه‌آهو بود، عکس انداختیم. بابا و دایی لباس عربی پوشیدند. مادربزرگ دستش را زیر فواره توی عکس گرفت.

خیابان‌ها پر از دست‌فروش بود. چادر مامان را کشیدم:

- مامان پول بده تا برای زهرا یکی از این دستبندای صدفی بخرم!

دست لیلا را پاک کرد: «فعلاً باید صبر کنی. شاید روز آخر بتونی، ولی الآن نه...»

- مامان تو رو خدا دیدی! زهرا از شهر مادربزرگش برای من چی آورد؟ به خدا خجالت می‌کشم.

- علی! علی!

صدای مامان بود که از بین تمام صداها رد شد تا به گوش بابا رسید.

آب دهان حسین راه افتاده بود روی پیراهن بابا. خوابِ خواب بود. سرش مثل کله‌ی مرغ‌ها شل افتاده بود.

- مریم می‌خواد برای دوستش یه چیزی بخره، پول داری؟

- بچه رو بگیر ببینم روزیِ مریم‌خانم من چقده.

کفش حسین از پایش افتاد، برداشتم و دادم به مامان.

- بیا اینم برای مریم خوشگل بابا.

مادربزرگ روی پله‌ی یکی از مغازه‌ها نشسته بود. دایی و زن‌دایی ویترین‌ها را نگاه می‌کردند.

- چه خبرِ علی؟ پول برای خرید شلوار خودتم بذار.

بابا، حسین را گرفت: «بذار یادگاری بخره خانم، تا کی دوباره بیاییم پابوس آقا!»

- ساده‌ای به خدا علی! برای خودش نمی‌خواد، برای زهرا دوستش.

خدا را شکر بابا رفت پیش مادربزرگ و حرف‌های مامان را نشنید.

از مامان دل‌خور شدم. باور کن اگر آن خانم توی حرم بود به دخترش یک عالمه پول می‌داد.

گنبد زرد و طلایی امام رضا(ع) توی دل شب خیلی خیلی قشنگ بود.

رفتیم حرم برای نماز و زیارت.

***

دود جیگرهای کباب شده از روی منقل بالا می‌آمد و ما را گشنه‌تر می‌کرد. کاش اولین سیخ را به من می‌دادند.

پسری که لباس قرمز تنش بود سینیِ پلاستیکیِ آبی را روی میز کناری ما گذاشت. تلویزیون روشن بود. شبکه‌ی مشهد بود. از روی آرمش فهمیدم. همه به من می‌گفتند صدای قشنگی داری باید مجری بشوی.

خانم‌مجری با آقایی در مورد معجزه حرف می‌زد:

- خانم لبافی، معجزه در تمام حرم و صحن امام رضا(ع) موج می‌زنه. کافیه انسان خوب فکر کنه و ببینه! گاهی معجزه یه فکر! یه چیز تازه فهمیدن...

خوشم آمد. توی همه جا معجزه هست. من فقط پنجره‌ی فولاد را دیده بودم و آن همه آدم مریض را.

همان پسر برای ما هم سه‌تا سینی آبی آورد؛ جیگر با ریحان و نوشابه.

- قربون امام رضا بشم با این همه زائر که بهشون روزی می‌رسونه.

بابا لقمه‌ای برای مادربزرگ گرفت: «گل گفتی مادر. دعا کن سال دیگه هم بطلبتمون. کار و کاسبی‌مون ان‌شاءالله جور باشه.»

مادربزرگ دست‌هایش را به طرف بالا گرفت و چیزی زیر لب گفت.

***

-         نسرین درست نگاه کن یه وقت ساعت رو اشتباه نگی!

خاله قندها را از روی بلیت برداشت: «ساعت دو و نیم بعدازظهر. به خدا یه بار دیگه بپرسید بلیت رو پاره می‌کنم!»

زن‌دایی خندید، ولی مادربزرگ گفت: «وا، نسرین!»

مادربزرگ سجاده‌اش را گذاشت توی کیفش و با آهی گفت:

- زود باشید که آخرین شبِ زیارت امشب. تا سال دیگه کی زنده‌اس و کی...

بابا و دایی و حسین با هم و ما خانم‌ها هم، با هم رفتیم حرم.

کف خیابان‌ها از بارانی که عصر باریده بود، برق می‌زد.

وقتی از کفش‌کن رفتیم توی حرم گرمم شد. بوی گلاب و برق آینه‌ها و درخشش لوسترها را دوست داشتم.

یکی از خدام، به لیلا شکلات داد.

مامان و خاله‌نسرین می‌خواستند بروند زیارت ضریح امام. با التماس گفتم:

- مامان منم بیام باهاتون؟

مامان، کیفش را به مادربزرگ داد: «فعلاً نه! یه ساعت دیگه خلوت‌تر می‌شه می‌برمتون.»

سجاده‌ها را کنار دیوار پهن کردیم تا مادربزرگ راحت تکیه بدهد و بنشیند.

تسبیح عقیق مادربزرگ را برداشتم. شروع کردم به شمردن دانه‌هایش. یکی از آن‌ها شکسته بود.

لیلا با دسته کلید خاله‌نسرین بازی می‌کرد.

- ببخشید حاج‌آقا! می‌تونم وقت‌تون رو بگیرم. زحمت می‌کشید برام یه استخاره بگیرید؟

صدایش به نظرم آشنا آمد. قبلاً آن را شنیده بودم.

سرم را از روی دانه‌های عقیق تسبیح برداشتم. همان خانم را دیدم. هنوز انگشتر نگین سبز  دستش بود. روسری‌اش آبی آبی بود. آدم را یاد آسمان پاک و تبلیغات تلویزیون می‌انداخت.

تعجب کردم که چرا تا آن موقع حاج‌آقا را ندیده بودم. نگاه حاج‌آقا روی کتابی بود که جلویش باز بود. تسبیحش را گذاشت روی رحل. مثل شوهر زری‌خانم موهایش سفید و سیاه بود. بیش‌ترش سفید بود.

- بله خواهر. استخاره می‌خواید؟ نیّت کنید. ان‌شاءالله که خیر باشه.

بعد دعاهایی زیر لب خواند. قرآن را برداشت، صلوات فرستاد. باز کرد. بلند بلند چندتا آیه را برای خانم خواند. ترجمه کرد و گفت:

- خواهرم صبر داشته باشید. خداوند شما رو به صبر دعوت می‌کنه. ان‌شاءالله به زودی گره از مشکلات‌تون باز می‌شه.

یکی از خدام آمد و به خانم‌ها و آقایانی که نشسته بودند گفت عقب‌تر بروند و راه رفت‌وآمد را خلوت کنند.

دوباره همان دو دست پر قویی رفت توی کیف و با یک دستمال بیرون آمد.

- حاج‌آقا چند ماهه از همسرم جدا شدم. می‌خواد بره خارج، دخترمم با خودش ببره.

بعد قطره‌های درشت اشک از همان چشم‌های سبز پایین افتاد و پایین افتاد.

انگار تمام حرم ساکت بود تا من شنونده‌ی حرف‌هایش باشم.

- دخترم صبور باش! خداوند با صابران است. بیش‌تر نماز بخون، قرآن بخون.

- خیلی صبر کردم به خداوندی خدا. نمی‌تونم دیگه دوری دخترم رو تحمل کنم. چند سال که...

انگار فیلمی را برای من تنها به نمایش گذاشته بودند.

- خیلی تحمل کردم. شوهرم دست بزن داشت. می‌ترسم برای دخترم. اگه دیگه نبینمش!

یاد حرف‌های آن مجری توی تلویزیون افتادم. این معجزه‌ای برای من بود.

ما خانوادگی و فامیلی، آمده بودیم مشهد. شاید کار بابا سخت باشد، ولی با ما همه مهربان است. هیچ وقت مامان را ترک نمی‌کند. مامان را از ما جدا نمی‌کند. مامان هم بابا را دوست دارد. خودم می‌دانم. همیشه بهترین قسمت غذا را برای بابا کنار می‌گذارد. آن دفعه که دست بابا بُرید، شب توی بیمارستان ماند و پول بیمارستان را از دایی‌اسماعیل قرض کرد. حتی گردنبندش را فروخت و قرض دایی را داد.

شاید به قول بزرگ‌ترها زود قضاوت کرده بودم. ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید! این جمله آخر را معلم علوم‌مان صدبار به ما گفته بود. حالا فهمیدم یعنی چی!

- حاج‌آقا باور می‌کنید الآن حدود دو ماه با دخترم حرف نزدم!

صدایش رفت و رفت به دور آینه‌های سقف پیچید و برگشت. حرم چه بوی خوبی داشت. رفتم یک کتاب زیارت آوردم و زیر لب گفتم: «السلام علیک یا امام رضا(ع)!»

CAPTCHA Image