با تو هوا خوب است

10.22081/hk.2019.70798

با تو هوا خوب است


معرفی کتاب

رامین بابازاده

با تو هوا خوب است

سهراب سپهری در جایی می‌گوید: «شاعران، وارثِ آب و خرد و روشنی‌اند.» این را می‌توانید در کتاب «با تو هوا خوب است»، جدیدترین اثر محمود پوروهاب، به خوبی لمس کنید.

شعرِ کوتاه گفتن، خیلی سخت است؛ چون شاعر باید معانی و محتوا را بدون کم و کاست با کلمه‌های کم‌تری در شعرش جای دهد؛ اما شاعرِ معروفِ کودک و نوجوان در این کتاب، حرف‌های مهمش را خیلی ساده و خلاصه بیان کرده است. او در این کتاب، مخاطبش را به تصویری تازه، فرصتی برای درنگ و اندیشیدن به دنیای اطراف، مهمان کرده است.

این کتاب را انتشارات «سوره‌ی مهر» منتشر کرده و در بردارنده‌ی شانزده شعر با قالب‌های گوناگون و موضوعات متنوع است. کتاب با این شعر شروع می‌شود:

خنده‌ی خدا

با همه،

آشنا گُل است.

شادی زمین

خنده‌ی خدا گل است.

قدر گل زیاد شد

تا عسل،

تا گلاب شد.

راستی،

بار اوّل از کجا!

گل برای دوست‌داشتن

گل برای آشتی

انتخاب شد؟

ماهِ غریبِ من

«ماهِ غریبِ من» اثری است از «مجید ملامحمدی». او که سال‎‌ها برای کودکان و نوجوانان می‌نویسد، در این کتاب با بیانی شیرین و روان به روایت زندگی‌نامه‌ی پر بار امام رضا(ع)، از بدو تولد تا شهادت می‌پردازد و نوجوانان را با امام(ع) بیش‌تر آشنا می‌کند. نثرِ کتاب بسیار ساده و روان است و نوعی شاعرانگی هم لابه‌لای سطور پیداست؛ مثل این جمله: «شب بر شانه‌های خراسان سنگینی می‌کرد».

این کتاب در چهار فصل نوشته شده است. عناوینِ هر فصل به ترتیب عبارت‌اند از: بهشت مدینه،‌ هشتمین آسمان، سفر به سرزمین غربت و سرانجام،‌ تنهایی و... .

فصل اول کتاب درباره‌‌ی داستان «نجمه خاتون» است؛ کنیزی از مغرب‌زمین که در هنگام حضور امام(ع)، در منزل اربابش، بیمار بود و از میان دَه کنیزی که در خانه بودند،‌ امام تنها او را می‌خواست. در داستان‌های بعدی آمده که پیامبر(ص) در خوابی به مادر امام رضا(ع) فرموده: «ای حمیده! نجمه را به پسرت موسی ببخش. به زودی شایسته‌ترین انسانِ روی زمین، از او به دنیا خواهد آمد.»

«ماه غریب من» که «به‌نشر» آن را منتشر کرده، به عنوان برگزیده‌ی دومین جشنواره‌ی کتاب سال رضوی معرفی و شناخته شده است.

زیبای رانده‌شده

«زیبای رانده‌شده» نام رمانی برای نوجوانان است به قلم «سیدسعید هاشمی» و چاپ انتشارات «کتابستان معرفت». این کتاب، داستان سفرِ «موسی مُبَرقَع»، فرزند امام جواد(ع) و برادرِ تنیِ امام هادی(ع) به ایران است. موسی مُبَرقَع به قصد قم، از کوفه راهی شده است تا قبر عمه‌اش حضرت معصومه(س) را زیارت کند. او در سفری که دارد، با مشکلات گوناگونی رو‌به‌رو می‌شود.

نویسنده در این کتاب با قلمی روان و جذاب، داستان واقعی سفرِ فرزند امام جواد(ع) به ایران و آشنایی‌اش با نوجوانی زرتشتی را به تصویر می‌کشد.

گزیده‌ای از کتاب:

نزدیک مغرب بود که کاروان به حوالی قم رسید. هوای قم گرم بود؛ اما نه به گرمی کوفه و بغداد و مدینه. از همان دور می‌شد سرسبزی باغ‌های اطراف قم را دید. قبلاً شنیده بود که قم شهری سرسبز است؛ اما تابستان‌های گرمی دارد؛ اما وقتی نسیمِ لطیفِ قم به صورتش دست کشید، تفاوت هوای قم را با هوای کوفه احساس کرد...

شازده‌کوچولو در مترو

بچه‌های کار، مزه‌ی شیرین کودکی را نمی‌چشند و در کودکی پا به بزرگ‌سالی می‌گذارند. آن‌ها از چهار فصل زندگی، فصل بهار را نمی‌بینند! کتاب «شازده‌کوچولو در مترو» شامل داستان‌های پانزده‌کلمه‌ای با موضوع «کودکان کار» است.

در نوشته‌ی پشت جلد کتاب می‌خوانیم:

آقای اگزوپری عزیز، سلام! من اخیراً شازده‌کوچولوی شما را، وقتی که مسافر خسته‌ی یک قطار درون ‌شهریِ نسبتاً خلوت بودم، ملاقات کردم. شازده‌کوچولو آدامس عسلی می‌فروخت. او خسته کنار من نشست. دو کتاب تعارفش کردم. یکی را انتخاب کرد. می‌دانستید شازده‌کوچولو کلاس چهارم است؟ کتاب را خواند. لحظاتی لبخند به لبش آمد و لحظاتی با دقت به تصاویر نگاه کرد؛ همان دقتی که شما هم حسش کرده بودید. خواندنش که تمام شد، کتاب را جلوم گرفت و گفت: «مرسی... خیلی قشنگ بود خاله!» هر چه اصرار کردم، کتاب را برنداشت. گفت نمی‌تواند آن را ببرد. حق داشت! او باید آدامس عسلی می‌فروخت...

نمونه‌هایی از نوشته‌های این مجموعه:

ـ مادر با چشمانی اشک‌آلود سرِ دخترش را تراشید. کارِ دختران در کارگاه‌ها ممنوع شده بود.

- نوزاد روی پای زن در خواب بود. چه خوش‌بخت! برای امرار معاش فقط باید می‌خوابید.

ـ مادرش بیمار بود. ریش مصنوعی بر صورت، اشک در چشم، نمایشی شاد ساخت؛ دلقک کوچه‌ها.

- ای کاش در گور، باران نمی‌بارید! نایلون‌های بامِ گورَم را باد برد. همسایگانم همه مرده‌اند.

ـ کار، نامِ دیگر من است، وقتی کودک نیستم.

ـ پدر و مادر در زندان، او در خیابان.

شب‌های بی‌ستاره

«شب‌های بی‌ستاره» اثر «مرضیه نفری»، رمانی برای نوجوانان و با محوریت دختری به نام «ستاره» است که در جریان جنگ، تلخی‌های آن را تجربه می‌کند. ماجرای این داستان کاملاً واقعی است و در شهر قم اتفاق می‎افتد و در آن به بمباران شهر قم در سال ۶۴ نیز اشاره شده است.

داستان درباره‌ی خانواده‌ای ساکنِ قم است که سه دختر دارند: سمانه، ستاره و سارا. خواهرِ بزرگ‌تر، نامزدی دارد که مدام به جبهه می‌رود و برمی‌گردد. دل‌تنگی‌های سمانه و شرایط کلی جنگ، ستاره را به فکر فرو می‌برد. ستاره، جسور و تا حدودی عجول است. او احساس می‌کند همه‌چیز اشتباه است و به همین دلیل برای فهمیدن حقیقت، مدام با همه سروکله می‌زند. در روند داستان، با ماجراجویی‌های ستاره اتفاق‌هایی می‌افتد که حقیقت را نشانش می‌دهد و او را به دختری عاقل‌تر و آرام‌تر تبدیل می‌کند.

سادگی و کوتاهی جمله‌ها، روایت اول شخص، توصیف‌های ساده و صمیمیِ نویسنده، خواندن کتاب را برای نوجوانان لذت‌بخش کرده است. «شهرستان ادب» ناشر این کتاب است.

قسمتی از کتاب:

مامان بلند شد و گفت: «دوتا آبجی با هم قهر نمی‌شن که!»

اما من دلم شکسته بود. دلم می‌خواست همه‌ی حرف‌هایم را بزنم. کسی به فکر من نبود که آن شب چه‌قدر توی حیاط مانده بودم؛ تک و تنها.

زینب‌خانم که رفت، تازه یاد من افتادند. مامان آمد و آرام گفت بروم زیر کرسیِ اتاق کوچک بخوابم. به خودم بود، نمی‌رفتم؛ تا صبح یخ می‌زدم و می‌مُردم. رفتم توی اتاق، کنار دیوار پتو را کشیدم روی سرم. با دستم روی پتو نوشتم: «کسی منو دوس نداره!»... .

باغ خرمالو

رمان «باغ خرمالو»، نوشته‌ی «هادی حکیمیان»، نوجوانان را با اتفاق‌های سال‌های پیشِ ایران آشنا می‌کند. نویسنده در این کتاب، ماجرای تبعید رضاشاه پهلوی به خارج از کشور را روایت می‌کند. در آن هنگام رضاخان با خانواده‌ی سلطنتی به شهرهای ایران از جمله تهران، اصفهان، یزد و بندرعباس سفر می‌کند.

شخصیت‌های اصلی باغ خرمالو، دو پسرِ نوجوان با روحیه‌ای متفاوت هستند که همراه «ننه‌کردی»، یکی از شخصیت‌های اصلی داستان، به شهر تاریخی یزد می‌روند و در نهایت در فرمانداری شهر با رضاشاه، که روزهای آخر سلطنتش را می‌گذراند، روبه‌رو می‌شوند. در این مواجهه، اتفاق‌های خواندنی و عبرت‌آموزی رخ می‌دهد که سال‌ها بعد آن‌ها را برای کودکان روستای محل تولدشان روایت می‌کنند.

این کتاب را که «شهرستان ادب» منتشر کرده، برگزیده‌ی نهمین دوره‌ی جایزه‌ی «داستان انقلاب» شده است.

بخشی از رمان:

همین‌طور که سینی را توی دستم گرفته بودم، ناخودآگاه جلوتر رفتم. آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم: «یعنی شما خودِ خودِ رضاشاه هستید؟»

پیرمرد انگار که حواسش جای دیگری باشد، کاسه‌ی آب را از توی سینیِ مسی برداشت، آن را یک‌نفس سر کشید و گفت: «اعلی‌حضرت، قوی‌قدرتِ پری‌شوکتِ همایون رضاشاه پهلوی، داری آب می‌شی اعلی‌حضرت؛ مثل یک گلوله‌ی برف تو آفتاب تموز.»

من نمی‌دانستم «تموز» یعنی چه؛ اما حسینعلی که مثل همیشه از ننه‌اش یک چیزهایی شنیده بود، از عقب گردن کشید و آرام بیخ گوشم گفت که تَموز هم یعنی آفتابِ داغ چله‌ی تیرماه.

حسینعلی که رادیو را بغل گرفته بود، حالا شانه به شانه‌ی من ایستاده بود و محو تماشای پیرمرد...

CAPTCHA Image