حال فیروزه‌ای

10.22081/hk.2019.70795

حال فیروزه‌ای


نثر ادبی

حال فیروزه‌ای

سعادت‌سادات جوهری

زودتر از همیشه، از خواب بیدار می‌شوی، رو‌به‌روی آینه می‌ایستی، نگاهت به چند خط مورّب روی شانه‌ات می‌افتد، چروک‌ها را با دستت مرتب و صاف می‌کنی!

یک ذوق نیلی، شاید هم فیروزه‌ای در دلت داری، یک حس خیلی خوب!

حسی که منتظرش بودی!

همان‌طور که رو‌به‌روی آینه ایستادی، سرت را به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخانی! می‌خواهی مطمئن شوی صورتت از همه‌ی زوایا خوب دیده می‌شود...

***

با خیالِ راحت صبحانه‌ات را میل می‌کنی! نگاهی به ساعت مچی‌ات می‌اندازی، هنوز وقت داری!

با خودت می‌گویی:

- کاش همیشه همین‌طور سحرخیز و سرحال باشم!

کوله‌پشتی‌ات را برمی‌داری. مادر کنار در ایستاده است! قرآن و ظرف آب روی سینی است. گلبرگ‌های سرخ ِشناور روی کاسه‌ی آب، تو را به وجد می‌آورد.

- درست است که به سفر نمی‌روی؛ اما این مسیری است که هر روز باید به سلامتی بروی و به خیر و شادی برگردی...

خم می‌شوی! قرآن را می‌بوسی و از مادر خداحافظی می‌کنی.

***

هیاهو! همهمه! فریادهای پُر هیجان، اسم‌های مختلفی را می‌شنوی. یکی دوستش را به اسم کوچک و دیگری به نام خانوادگی صدا می‌کند...

چه‌قدر، چه‌قدر! چه‌قدر دلت برای این صداها تنگ شده بود. همین که چند قدم از در ورودی جلوتر می‌آیی دوستان و هم‌کلاسی‌هایت را می‌بینی‌!

***

صدای قاری قرآن، همهمه‌های نارنجی و قرمز را به سکوتی سفید دعوت می‌کند. مراسم خوش‌آمدگویی و آشنایی با ناظم جدید هم تمام می‌شود.

بسته‌های کوچک شکلات بین دانش‌آموزان توزیع می‌شود.

حرف‌های مدیر با یک تذکر، جدی‌تر می‌شود:

- از همین امروز سعی کنیم موارد انضباطی و بهداشتی را رعایت کنیم...

نگاهت به حرکت دستان چند نفر می‌افتد که آهسته پاکت‌های خالی شکلات را از کنار پای‌شان بر می‌دارند و داخل جیب‌شان می‌گذارند... خنده‌ات می‌گیرد...

***

به هم دست می‌دهید! روبوسی و احوال‌پرسی... چه کیفی دارد این دوستی‌ها!

فصل شور و شوقِ تازه‌ی زندگی! روپوش‌های مثل هم! کتاب و کاغذ و دفتر و مداد...

و سلام به مدرسه...

***

سر صف می‌ایستید! اسامی خوانده و دانش‌آموزان هر کلاس مشخص می‌شود.

خوش‌حالی... خوش‌حالی که باز هم در کنار دوستانت هستی! خوش‌حالی که با هم‌گروه‌های سال قبل هستی!

وارد کلاس می‌شوی. میز دوم... کنار پنجره می‌نشینی...

جامدادی‌ات را روی میز می‌گذاری، خودکار آبی‌ات را بر می‌داری، روی صفحه‌ی اول دفترت تاریخ را یادداشت می‌کنی:

1/7/98

لبخند می‌زنی، دست زیر چانه‌ات می‌گذاری...

- چه روز خوبی است!

***

دبیر ادبیات وارد کلاس می‌شود.

کلاس با خواندن چند بیت از جامی شروع می‌شود.

علم چو دادت ز عمل سر مپیچ

دانش بی‌کار نیرزد به هیچ

***

هر عمل دارد به علمی احتیاج

کوشش از دانش همی گیرد رواج

***

آن که دارد ز علم و دانش کام

نهد آن را کمال ذاتی نام

***

صدای زنگ تفریح را که می‌شنوی، سرت را به عقب بر می‌گردانی، به همراه دوستانت به حیاط می‌روی، روی نیمکت چوبی، زیر سایه‌ی کوچک درخت سرو می‌نشینید، با هم صحبت می‌کنید و از خاطرات تابستان می‌گویید... چند قراری که در تابستان داشتید را با هم مرور می‌کنید... دوست دارید فرصت بیش‌تری برای این گفت‌وگوهای صمیمانه داشته باشید...

***

وارد کلاس می‌شوی، دفتر ریاضی را روی میز می‌گذاری، دوباره فرمول و مسئله، تمرین و امتحان...

دست می‌کشی روی جلد مقوایی کتاب. دمی عمیق و بازدَمی عمیق‌تر می‌کشی... آه ه ه!

انگار حتی دلت برای جنس و بوی کاغذ کتاب‌های مدرسه تنگ شده بود...

***

زنگ آخر می‌شود. کنار بوفه‌ی حیاط منتظر می‌مانی تا دوستان دیگرت که هم مسیرید، بیایند.

شوخی‌های نوجوانانه! خنده‌های از تهِ دل! دویدن‌های بی‌وقفه...! مهمانی و میزبانی به صرف بستنی قیفی!

و شمارش معکوس... سه... دو... یک...

***

به خانه می‌رسی. مادر با لبخند روی لب، پیشانی‌ات را می‌بوسد. عطر اسپند، حالت را خوب‌تر می‌کند.

کوله‌پشتی‌ات را گوشه‌ی اتاق می‌گذاری!

روبه‌روی آینه می‌ایستی!

- خدایا ممنونم! از تو برای همه‌ی نعمت‌ها و مهربانی‌هایت ممنونم! از این روز فیروزه‌ای و خاطره‌انگیزت ممنونم!

CAPTCHA Image