روستای طاهرآباد

10.22081/hk.2019.70793

روستای طاهرآباد


ایران‌گردی

روستای طاهرآباد

قسمت سیزدهم

ورود به روستای طاهرآباد

به روستای«طاهرآباد» می‌رسم. در همان ورودی از یک نفر سراغ دهیار را می‌گیرم. آقای کریم‌پور را معرفی می‌کنند که در ورودی روستا مغازه‌ی ابزارفروشی دارد.

به آن‌جا می‌روم. خودم را معرفی می‌کنم. با وجود مشتریان زیادی که دارد، استقبال گرمی می‌کند. زنگ می‌زند تا برادر بزرگ‌ترش بیاید، در مغازه بایستد تا با هم به خانه‌‌ی‌شان برویم.

کباب‌بختیاری، غذای محبوب بختیاری‌ها

خانه بزرگ است با حیاطی بزرگ‌تر. به خانه که می‌رویم مادر بلافاصله برای‌مان کباب ‌بختیاری تهیه می‌کند که غذای مورد علاقه‌ی بختیاری‌هاست؛ اما این غذا متفاوت از کباب ‌بختیاری دیگر شهرها است. (که معمولاً غذایی مرکب از فیله‌ی گوشت قرمز و مرغ) است. پخت این غذا به این شکل است که گوشت را بدون این‌که از استخوان‌ها جدا کنند، کباب می‌کنند. این کار باعث می‌شود که گوشت خاصیت غذاییِ بیش‌تری داشته باشد.

مهمان نیش زنبور

پس از مدتی پدر خانواده هم به جمع‌مان می‌پیوندد. مردی با سبیلی پرپشت و چهره‌ای جدی؛ اما مهربان. خوش‌صحبت است و از هر دری می‌گوید.

پس از مدتی صحبت، از زنبورهایش می‌گوید و پرورش آن‌ها. می‌گویم علاقه دارم ملکه‌ی زنبورها را از نزدیک ببینم.

بعد خودش لباس مخصوص زنبورداری را می‌پوشد. سر زمین می‌رود که از داخل حیاط هم می‌شود از درِ نیمه‌باز محل کارش را مشاهده کرد. با کوروش می‌خواستیم به روستا برویم که پدر داد می‌زند اگر می‌خواهی ملکه را ببینی این‌جا بیا! آن‌جا که می‌روم انبوه زنبورها را می‌بینم. می‌گوید ترسی نداره خیلی آرام جلو بیا. همان‌طور که ملکه را نشانم می‌دهد، یکی از زنبورها به داخل موهایم می‌رود و به شدت تکان می‌خورد. می‌خواهم آن را دور کنم که دستش را به آرامی به سرم نزدیک می‌کند و زنبور را می‌گیرد.

دیدار با پیرمردی با همت والا

حین دید و بازدید از روستا با «علی‌محمد» که مرد میان‌سالی است، آشنا می‌شوم. وقتی با نوع کارم آشنا می‌شود، پدرش را به من معرفی می‌کند که در صنایع دستی مشغول فعالیت است. ابتدا توجهی به این موضوع نکردم؛ اما کمی که گذشت موضوع جالب‌تر شد. می‌گفت پدرش نزدیک صد سال دارد، با وجود این سن بالا هنوز هم کار می‌کند.

خیلی مشتاق می‌شوم که وی را ببینم. به خانه‌ی‌شان می‌روم. با چای و شیرینی پذیرایی می‌کنند. پدرش را می‌بینم که کلاهی بر سر دارد و چوقایی به تن و ریشی بلند و سفید صورتش را فرا گرفته است. ابتدا فکر کردم که نمی‌تواند حرکت کند؛ اما وقتی «علی» صنایع دستی و کارهایی که پدر انجام داده است را نشانم می‌دهد، دیدم پدر هم ایستاده و خودش هم توضیحاتی می‌دهد. می‌گویم این‌طور پدر خسته می‌شود. می‌گویند عادت دارد و اصلاً خسته نمی‌شود. هوش و حواسش هم کاملاً سر جایش است. بیش‌تر مشتریانش عشایر هستند. هنوز هم مشتریان خاص خودش را دارد و از او خرید می‌کنند.

چه خوب است که این پیرمرد کاری دارد که به آن عشق می‌ورزد و از سویی منبع درآمدش هم است. دقت که می‌کنم در تمام کارهای دستی‌اش، نقش یک دایره‌ی کوچک در یک دایره‌ی بزرگ را می‌بینم، می‌فهمم که این علامت مخصوص خودش و یا به عبارتی مهرش است. حتی این‌ها را روی دیوار خانه‌اش هم به طور متوالی تکرار کرده است.

CAPTCHA Image