یادداشت‌های یک درخت تنها

10.22081/hk.2019.70787

یادداشت‌های یک درخت تنها


داستان

یادداشت‌های یک درخت تنها

اسماعیل الله‌دادی

 

یادداشت اول

از وقتی یادم می‌آید یک درخت خشک و بی‌ثمر بودم؛ یک درخت خشک خرما.

یادم نمی‌آید که چه کسی و چه‌طور مرا این‌جا کاشته؟ نمی‌دانم که سال‌های پیش از این، خرما می‌داده‌ام یا نه؟ هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید که کسی برای چیدن خرما، سراغم آمده باشد. از وقتی خودم را شناختم یک نخل خشک بودم که درست همین‌جا وسط شهر، کنار یک زمین خالی زندگی کرده‌ام. آدم‌ها هر روز از نزدیکم عبور می‌کنند، بدون آن‌که نگاهم کنند. پرنده‌ها از کنارم پرواز می‌کنند، بدون این‌که مرا ببینند.

چه‌قدر دوست دارم مثل بقیه‌ی نخل‌ها باشم. بچه‌ها فصل رسیدن خرما، از تنه‌ام بالا بروند، خرما بچینند و دهان‌شان را شیرین کنند؛ زیر سایه‌ام بنشینند و بازی کنند. چه‌قدر دوست دارم پرنده‌ها لابه‌لای شاخه‌هایم، لانه درست کنند و آواز بخوانند.

از خودم بدم می‌آید. من به هیچ دردی نمی‌خورم.

یادداشت دوم

چند وقت است شهر، حال و هوای عجیبی دارد. انگار همه منتظر اتفاقی تازه هستند. همه در مورد کسی حرف می‌زنند که قرار است به شهر بیاید. از رفتار آدم‌ها فهمیده‌ام که همه خوش‌حال هستند و دوستش دارند؛ چون هر کسی را که می‌بینم در مورد او حرف می‌زند. دیروز دو نفر را دیدم که درباره‌ی مردی به نام محمد حرف می‌زنند. شنیدم که می‌گفتند همین روزها پیامبر خدا(ص) به شهر می‌رسد.

قرار است وقتی بیاید همه به استقبالش بروند. خوش به حالش که همه دوستش دارند.

یادداشت سوم

چند روز است، مردم همگی به خارج از شهر می‌روند تا پیامبر خدا(ص) را ببینند و به او خوش‌آمد بگویند. هر روز تا ظهر می‌روند و نزدیکی‌های دروازه‌ی شهر منتظرش می‌مانند؛ اما همین که می‌بینند خبری از آمدنش نیست، بر می‌گردند. صبح‌ها که می‌روند خوش‌حال‌اند، ظهر که بر می‌گردند، ناراحت.

وقتی چهره‌ی مردم را می‌بینم که از نیامدن پیامبر خدا(ص) ناراحت‌اند، با خودم می‌گویم دیگر فردا به استقبالش نمی‌روند؛ اما باز صبح که می‌شود، دسته دسته مردم را می‌بینم که خوش‌حال، به استقبالش می‌روند.

کاش کسی هم مرا دوست داشت!

یادداشت چهارم

شهر، رنگ و بوی تازه‌ای گرفته است و همه خوش‌حال‌اند. امروز سه روز است که پیامبر خدا(ص) به شهر آمده. مردم دسته دسته به خانه‌ای می‌روند که او آن‌جاست. کاش من هم می‌توانستم بروم!

چه‌قدر سخت است که دوست داشته باشی جایی بروی؛ اما پا نداشته باشی.

یادداشت پنجم

شاید باورتان نشود، امروز پیامبر خدا(ص) با عده‌ای از مردم پیش من آمدند؛ درست روبه‌روی من ایستادند؛ وسط همین زمین خالی.

او با مردم صحبت می‌کرد. صدایش را نمی‌شنیدم؛ اما با حرکت دست‌هایش فهمیدم به بعضی‌ها دستوراتی می‌دهد تا کاری را انجام بدهند. توی زمین خالی راه می‌رفت و به چیزهایی اشاره می‌کرد.

کاش می‌توانستم نزدیک‌تر بروم ببینم چه می‌گوید!

یادداشت ششم

امروز از صبح خیلی زود، چند نفر توی زمین خالی جمع شدند. بعضی‌ها زمین را می‌کَندند، بعضی‌ها سنگ می‌آوردند و بعضی‌ها هم گِل درست می‌کردند. پیامبر خدا(ص) هم مثل بقیه کار می‌کرد؛ یا سنگ جابه‌جا می‌کرد و یا در کندن زمین کمک می‌کرد.

دیگر تنها نیستم.

یاداشت هفتم

من تنها نیستم؛ یک مسجد بزرگ و زیبا وسط زمین خالی، درست جایی که من زندگی می‌کنم ساخته شد.  قرار است فردا همه در مسجد نماز بخوانند.

پیامبرخدا(ص) هم می‌آید.

یادداشت هشتم

امروز ظهر مسجد پر از جمعیت شد. همه جمع شدند و پشت سر پیامبر خدا(ص)  نماز خواندند. نماز که تمام شد او بیرون آمد. همه‌ی مردم هم بیرون آمدند. پیامبر خدا(ص) نگاهی به من کرد. جلو آمد و به من تکیه داد. و رو به مردم کرد و با آن‌ها حرف زد. آن‌قدر احساس خوبی داشتم که نفهمیدم چه می‌گوید. احساس کردم همه‌ی برگ‌هایم سبز شده‌اند و خرماهای شیرین از شاخه‌هایم آویزان.

بدنش بوی خوشی می‌داد. وقتی که به من تکیه داده بود، دیگر نه به فکر آواز پرندگان بودم نه خنده‌ی کودکان. امروز کسی به من تکیه داد که همه دوستش دارند. مهربان‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین آدمی‌ است که تا به حالا دیده‌ام.

یادداشت نهم

امروز روز بدی بود؛ خیلی بد.

وقتی حرف‌های پیامبر خدا(ص) تمام شد و مردم یکی یکی به خانه‌های‌شان رفتند، مردی پیش پیامبر آمد و به او گفت که دارد برای مسجد یک منبر می‌سازد، تا از این به بعد بالای منبر برای مردم حرف بزند.

پیامبر هم قبول کرد. این یعنی این‌که امروز آخرین باری بود که او به من تکیه می‌داد. از فردا دیگر هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کند. دیگر بوی پیامبر را حس نخواهم کرد. دوباره می‌شوم یک درخت خشک که هیچ‌کس به او توجه نمی‌کند.

چه‌قدر عمر خوش‌بختی کوتاه است.

یادداشت دهم

قبل از اذان که مردم هنوز به مسجد نیامده بودند؛ همان مرد با یک نفر دیگر منبر را آوردند و توی مسجد گذاشتند. نماز که تمام شد پیامبر خدا(ص) از منبر بالا رفت، روی پله‌ی دوم نشست و شروع به صحبت کرد. دلم شکست همه‌ی دلم پر از غصه شد. نتوانستم تحمل کنم و ببینم که دیگر پیامبر به من تکیه نمی‌دهد.

دیگر طاقت نداشتم. با صدای بلند و از ته دل آه کشیدم و ناله کردم. می‌خواستم همه بفهمند که چه‌قدر از دوری او ناراحتم.

پیامبرخدا(ص) که در حال حرف زدن بود، با شنیدن ناله‌ی من ساکت شد. از روی منبر پایین آمد. همه تعجب کردند. پیامبر از مسجد خارج شد و مردم به دنبالش راه افتادند. او به سمت من آمد. دست‌هایش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت.

با تمام وجود، بویش را احساس کردم. دوست داشتم هیچ‌وقت از توی آغوشش بیرون نیایم.

یکی از نزدیکان پیامبر گفت: «چه شده ‌ای رسول خدا؟» پیامبر همان‌طور که مرا در آغوش گرفته بود، گفت: «این درخت از دوری من ناراحت است؛ اگر او را در آغوش نمی‌گرفتم تا آخر دنیا ناله‌اش قطع نمی‌شد.»

یادداشت یازدهم

امروز صبح دو نفر با بیل و کلنگ پیش من آمدند. اطراف من را کندند، از ریشه در آوردند و توی مسجد بردند. پایین منبر زیر پله‌ی اول گودالی هم اندازه‌ی من کندند و من را توی گودال گذاشتند و با خاک پر کردند.

یادداشت دوازدهم

امروز نماز که تمام شد پیامبر خدا(ص) بالای منبر رفت و روی پله‌ی دوم نشست. پاهایش روی زمین بود، زمینی که من زیرش بودم.

بوی خوبش را حس کردم. دیگر از این‌که خشک و تنها هستم، ناراحت نیستم. دیگر هیچ آرزویی ندارم.

من یک درخت خوش‌بختم...

***

علمای اسلام به سندهای بسیار روایت کرده‌اند که چون پیامبر خدا(ص) به مدینه هجرت کرد و مسجدی ساخت، در کنار مسجد، درخت خرمایی خشک و کهنه بود. هرگاه پیامبر خطبه می‌خواند، بر آن درخت تکیه می‌فرمود. روزی مردی گفت: «یا رسول‌الله، اجازه بدهید منبری بسازم که هنگام خطبه روی آن بنشینی.» و چون مرخص شد منبری ساخت. اولین بار که آن حضرت بر منبر نشست آن درخت به ناله آمد. مانند ناله‌ای که شتری در دوری از فرزند خود کند. آن حضرت از منبر پایین آمد، درخت را در آغوش گرفت و او ساکت شد. پس فرمود: «اگر آن را در برنمی‌گرفتم تا قیامت ناله می‌کرد.»

روایت است که حضرت فرمود آن درخت را کندند و در زیر منبر دفن کردند.

منتهی الامال چاپ اول، فصل پنجم، صفحه‌ی 37.

CAPTCHA Image