مثل رفتن به فروشگاه بدون لیست خرید

10.22081/hk.2019.70777

مثل رفتن به فروشگاه بدون لیست خرید


سرمقاله

مجلس ترحیمی برای خستگی‌ها

هاجر زمانی

می‌نویسم پس هستم!

دیروز توی مغازه‌ی لوازم‌التحریر چشمم به یک دفتر خاطرات افتاد، به چه خوشگلی! جلدش پارچه‌ای و گُل‌گُلی بود. وسوسه شدم و آن را خریدم. می‌خواهم از این به بعد خاطرات روزانه‌ام را توی این دفتر بنویسم و ثبت کنم. فکرش را بکن! یک زمانی که نوه‌دار شدم می‌توانم این دفتر را نشان‌شان بدهم و بگویم آهای نوه‌های عزیزم! بیایید و از تجربه‌های مادربزرگ‌تان استفاده کنید. تازه یک راه خوبی است که به کارهای روزانه‌ام دقت کنم و فکرهای توی سرم را بنویسم.

یک‌شنبه، 3 دی، سال 1398

تکرار در تکرار

خب خب... سه روز از وقتی این دفتر را خریدم می‌گذرد. راستش امروز خیلی فکر کردم که چی داخل این دفتر بنویسم؟ من که هر روزم مثل روز قبل است، صبح از خواب بیدار می‌شوم و می‌روم مدرسه. بعد هم برمی‌گردم، ناهار می‌خورم، یک چُرتی می‌زنم و بعد هم می‌روم سراغ درس‌هایم. راستش همه چیز برایم تکراری شده، خانه، مدرسه، معلم‌ها و حتی درس‌ها و امتحان‌های کلافه‌کننده‌ی هفتگی. تعطیلات عید و تابستان هم دیگر بهم مزه نمی‌دهد؛ چون آن‌ها هم مثل هم شده‌اند! پس باید چه چیزی را توی این دفتر بنویسم؟ این‌که امروز با مینا قهر کردم و فردا باهاش آشتی کردم؟ راستش قهر و آشتی‌های ما هم تکراری شده. چرا چیز جالبی توی زندگی من وجود ندارد؟ حیفِ دفتر خوشگلم که این حرف‌های خسته‌کننده را بخواهم داخلش بنویسم!

سه‌شنبه، 6 دی، سال 1398

از تو حرکت

امروز اولین روزی بود که بعد از ناهار بدو بدو آمدم سراغ دفتر خاطراتم؛ چون کلی خبرِ تازه برای نوشتن دارم! راستش از کتاب‌خانه کتابِ خوبی پیدا نکردم. نوشته‌های کتاب خیلی قُلنبه سلنبه بودند! برای همین زنگ تفریح پیش مشاور مدرسه رفتم و همه چیز را برایش تعریف کردم. این‌که حتی برای درس خواندن هم حوصله ندارم! او هم کلی سؤال ازم کرد. پرسید که نظرم در مورد آینده چیست؟ بهش گفتم: «از آینده می‌ترسم؛ چون یک موجود ناشناخته است! نمی‌دانم آیا می‌توانم در کنکور قبول شوم؟ آیا می‌توانم برای خودم شغلی پیدا کنم؟ وقتی به آینده فکر می‌کنم، ناامید می‌شوم؛ چون فکر می‌کنم از هم‌کلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌های دیگرم خیلی عقبم!‌ شانسی برای رقابت با آن‌ها ندارم. برای همین وقتی به شغل مورد علاقه‌ام، یعنی پرستاری فکر می‌کنم، مطمئن نیستم که می‌توانم بهش برسم یا نه.»

خانم مشاور خوب به حرف‌هایم گوش کرد. بعد گفت: «همین نگرانی‌ها باعث شدند که نتوانی هیچ حرکتی توی زندگی داشته باشی و همه چیز را بد ببینی. آینده‌نگر بودن و هدف داشتن خوب است؛ اما نباید از حالا با چشمِ بد و منفی به آینده‌ات نگاه کنی. در ضمن به نظر می‌رسد اعتمادبه‌نفست کم شده و...»

بعد هم زنگ کلاس خورد و حرف‌های خانم مشاور نصفه ماند. خیلی دوست دارم باز هم بروم پیشش! مطمئنم می‌تواند کمکم کند.

شنبه، 10 دی، سال 1398

از خدا برکت!

امروز یک اتفاق جالب توی مدرسه افتاد. سر زنگِ صبحگاه به جای خانمِ ناظم، خانم مشاور آمد سر صف. گفت: «امروز حرف‌های مهمی می‌خواهم برای‌تان بزنم. شاید بعضی‌ها خیال کنند نوجوان‌هایی به سن شما برای داشتن برنامه و هدف توی زندگی سن‌شان خیلی کم باشد؛ اما من این‌جور فکر نمی‌کنم. هر آدمی برای حرکت به جلو باید انگیزه داشته باشد. انگیزه چه‌طور به دست می‌آید؟ یکی از موارد مهمش همین داشتن هدف برای زندگی است.

فرض کنید امروز می‌خواهید به فروشگاه برای خرید بروید. از قبل لیست تهیه نکردید، الکی بین قفسه‌ها می‌گردید و هر چیزی توجه‌تان را جلب کرد، برمی‌دارید. بعد هم با یک سبد پر به خانه می‌روید، با چیزهایی که شاید اصلاً به آن‌ها احتیاج نداشتید و کلی هم وقت‌تان را توی فروشگاه تلف کردید و خیلی چیزها را هم فراموش کردید بخرید! اما اگر با لیستِ خرید به فروشگاه بروید، دقیقاً می‌دانید کدام قسمت بروید و چه چیزهایی بردارید.

بدون هدف زندگی کردن مثل فروشگاه رفتن بدون لیست خرید است. اتفاقی به جاهای مختلف سر می‌زنید، بعضی روزها دست پر برمی‌گردید و بعضی روزها دست خالی. اولش ممکن است خیلی هم جالب باشد اما اگر کار هر روز باشد، کم کم از این کار خسته می‌شوید و طی کردن یک مسیرِ نامشخص برای‌تان آزاردهنده می‌شود.

این را هم بگویم که هدف‌های زندگی ما باید واقعی باشند نه خیالی. دقیق باشند و نه کلی. باید یک هدف روشن و واضح توی زندگی داشته باشیم. مثلاً این‌که بگوییم می‌خواهم باسواد بشوم، این هدف خوبی نیست؛ چون مشخص نیست چه‌قدر می‌خواهی درس بخوانی؟‌تا چه مدرکی؟ چه رشته‌ای؟ اما اگر بگویم می‌خواهم یک مترجم زبانِ آلمانی باشم، این یک هدفِ مشخص است.

خانواده‌ای را در نظر بگیرید که می‌خواهند به مسافرت بروند. اولین چیزی که در مورد سفر به آن فکر می‌کنند این است که کجا برویم؟ به کدام شهر؟ از کدام جاده رد بشویم؟ کدام فصل برای رفتن به آن شهر مناسب‌تر است؟ بعد هم وسایل سفرشان را آماده می‌کنند. هیچ‌کس بدون داشتن مسیرِ مشخص و وسایل کافی راه نمی‌افتد که برود سفر، راه می‌افتد؟» بچه‌ها گفتند: «نه.»

خانم مشاور ادامه داد: «پس همه‌ی شما قبول دارید برای سفر کردن، احتیاج به نقشه‌ی مسیر و راهنما و وسایل داریم؟ توی زندگی واقعی هم همین‌طوری است. اول برای انجام هر کاری باید برنامه‌ریزی کنیم. برنامه‌ریزی، همان لیستِ خرید است که اگر آن را داشته باشیم، کم‌تر وقت‌مان تلف می‌شود.

مورد بعدی این است که به برنامه‌ریزی‌مان عمل کنیم. نه آن‌قدر با عجله برویم که خودمان را خسته کنیم و نه آن‌قدر کُند باشیم که هیچ‌وقت به هدف نرسیم! به قول شاعر که می‌گوید: «رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود/ رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود». برنامه‌ریزی شما باید شفاف باشد و برای هر مرحله زمان مشخصی را توی تقویم تعیین کنید. تمام نگرانی‌های‌تان را روی کاغذ بیاورید و بعد در مورد آن شروع به جست‌وجو کنید. از هدف‌های کوچک برای رسیدن به هدف بزرگ‌تر استفاده کنید. مثل غذا خوردن که لقمه لقمه آن را برمی‌داریم و نه یک دفعه.

باید دقت داشته باشید که مسیر هم بخشی از هدف است. مثل وقتی که توی ماشین نشستید و از دیدن جاده و منظره‌های اطرافش لذت می‌برید تا به مقصد برسید.

پس همان‌طور که انتخاب هدف خیلی مهم است، طی کردن مسیر تا رسیدن به هدف هم مهم است. نکته‌ی مهم دیگر این است که هدف‌ شما باید متناسب با امکانات، شرایط زندگی و علاقه‌مندی‌های‌تان باشد. اگر هدفی دور از دسترس، عجیب و خاصی داشته باشید، احتمال رسیدن به آن کم می‌شود و خب طبیعتاً دوباره دچار بی‌انگیزگی و ترس و خستگی می‌شوید! پس اگر همه‌ی این عوامل را کنار هم رعایت کنید، هیچ‌وقت تنبلی و خستگی و بی‌انگیزگی سراغ‌تان نمی‌آید.

این‌ها خلاصه‌ای بود از حرف‌های خانم مشاور. بعد از صحبت‌های خانم مشاور متوجه شدم که خیلی از بچه‌ها مشکل من را داشتند و من تنها نبودم! خب حالا کلی دوست و هم‌کلاسی دارم که می‌توانم در مورد این موضوع با آن‌ها صحبت کنم و با هم هم‌فکری کنیم! به نظرم این خیلی خوب است.

یک‌شنبه، 11 دی، سال 1398

موفقیت و دیگر هیچ

خیلی خوش‌حالم که می‌خواهم توی دفتر خاطراتم در مورد هدف‌ها و برنامه‌هایم بنویسم. اصلاً شاید وقتی نوه‌دار شدم، این دفتر را بهشان نشان بدهم و بگویم: «ببینید من بالأخره به تمام هدف‌ها، آرزوها و برنامه‌هایم توی زندگی رسیدم!» آخ که چه کیفی دارد! مطمئنم همه‌ی‌شان به مادربزرگ موفق‌شان افتخار می‌کنند!

دوشنبه، 12 دی، سال 1398

CAPTCHA Image