نامه به پدر
الینا کاظمی- یازدهساله
حواس من پیِ ترانه است؛ دوست صمیمیام!
دوست دارم بدانم او چه مینویسد و موضوع نوشتهی او چیست؟ موضوعش باید شیرین و جالب باشد که اینقدر با دل و جان مینویسد. مداد در دهان نگاهش میکنم. خوب به او خیره میشوم تا زنگ بخورد. ترانه بیآنکه نوشتهاش را بردارد با عجله از کلاس خارج میشود. بچهها با چشمک به من اشاره میکنند و میپرسند: «ترانه چه مینوشت؟»
میروم سمت میز ترانه و برگه را برمیدارم تا بفهمم چه نوشته است؟
«پدرجان! پدرمهربانم! چرا؟ چرا این چنین شد؟ چرا من هر روز شاهدم که بچهها با پدرشان از مدرسه خارج میشوند. من هر روز شاهدم که بچهها دست در دست پدرشان میروند. پدرشان چند لحظه یکبار صورت دخترشان را میبوسد و دست نوازش به سرشان میکشد. چهقدر سخت و دلگیر است وقتی تو نباشی. چهقدر به زهرا، فاطمه، آتنا و بقیهی دوستانم بگویم پدرم مسافرت است؟ پدر! یک سؤال دارم، چرا بچهها پدر دارند و من ندارم؟ تنها آرزویم داشتن توست که با تو فوتبال ببینم، جوک بگوییم و همدیگر را قلقلک بدهیم و از خنده ریسه برویم. ای کاش بودی...!»
از طرف دختر تنهایت ترانه
اشکهایم را پاک میکنم، تصمیم میگیرم، بیشتر با او مهربان باشم.
ارسال نظر در مورد این مقاله