چند لطیفه‌ی متناسب با آب و هوای مناطق سردسیری


چند لطیفه‌ی متناسب با آب و هوای مناطق سردسیری

 

* دماغ

به نظرم فرشته‌ها دماغ منو بدون مجوز ساخت‌وساز از خدا ساختن؛ وگرنه این همه اضافه‌بنا، تخلّفه!

* ترکیه

پارسال با بابام رفته بودیم ترکیه. هر چی به فروشنده می‌گفتیم چی می‌خواهیم، نمی‌فهمید. بابام اعصابش خُرد شد. گفت: «کَن یو اِسپیک انگلیش؟»

فروشنده گفت: «یِس!»

بابام برگشت، نگاهم کرد و گفت: «یِس یعنی چی؟»

* ماشین

به بابام گفتم: «اگه پول ندی ماشین بخرم، خودکُشی می‌کنم!»

بعدازظهر بِهِم گفت: «بیا بریم بهشت‌زهرا یک جای خوب، پیدا کنیم!»

گفتم: «برای چی؟»

گفت: «هیچی! می‌خوام کارها جلو بیفته!»

* امتحان

استاد، سرِ کلاس گفت: «می‌خوام امتحان بگیرم!»

همه اعتراض کردند که: «نه نگیر، ما نخوندیم.»

من پا شدم و با اعتمادبه‌نفس گفتم: «استاد امتحان بگیرید!»

استاد خوش‌حال شد که یک نفر موافق است. امتحان گرفت . وسط امتحان بلند شدم و برگه‌ی سفید به استادم دادم.

استاد گفت: «پس چرا برگه‌ات سفیده؟»

گفتم: «من اصلاً مال این کلاس نیستم!»

و سریع فرار کردم!

* گلابی

گلابی کیست؟

گلابی، آدمی است که 3 ساعت با او درد‌دل می‌کنی، بعد می‌گه: «چی بگم واللّه؟ باز خودت بهتر می‌دونی!»

* بچگی

توی بچگی برام مهم نبود که چی بپوشم، چون مادرم لباس تنم می‌کرد. الآن که عکس‌های بچگی‌مو نگاه می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که اتفاقاً برای اون هم مهم نبوده!

* کادو

آخرین باری که کادو گرفتم، مال چهار سال پیش بود. دوستم توی پارک، می‌خواست بره دستشویی، کادویی را که گرفته بود، داد به من تا براش نگه دارم.

* اخلاق

بابام بِهِم می‌گفت: «تو، توی کلّ شبانه‌روز، فقط هشت ساعت اخلاقت خوبه که اون هم خوابی!»

* رژیم

رژیم فقط اون‌جاش که به خودت می‌گی: «حالا سه روز سختی کشیدم، این پیتزا هم جایزه‌اش!»

* ریاضی

ریاضی تا جایی شیرین بود که نِی می‌خریدیم و دسته‌های دوتایی درست می‌کردیم. از او‌ن‌جا به بعدشو دیگه نفهمیدم!

* لباس

الآن مادرها می‌رن منطق صحیح پوشاندن لباس به بچه‌ رو از توی کتاب‌ها و کلاس‌های آموزشی یاد می‌گیرن. وقتی ما کوچک بودیم، جوری لباس ‌رو از سرمون در می‌آوردن که نصف مغزمون باهاش می‌رفت!

CAPTCHA Image