دنیایی در تخم‌مرغ


دنیایی در تخم‌مرغ

سیده‌لیلا موسوی‌خلخالی

شما اگر جای من بودید همین‌قدر به خودتان افتخار می‌کردید و سرتان را بالا می‌گرفتید و با غرور به دنیا نگاه می‌کردید. درست کاری که من کردم؛ وقتی شنیدم که همان تخم پرنده‌ای بودم که همه در موردم حرف می‌زدند.

وقتی پوست ضخیم تخم را شکستم و سرم را بیرون آوردم و با همین چشم‌ها تمام دنیا را نگاه کردم، دیدم که بقیه طوری نگاهم می‌کنند. من هم بال‌هایم را تکان دادم و با غرور به بقیه نگاه کردم.

دل‌تان می‌خواهد بدانید این همه افتخار و غرور برای چیست؟!

آخر من همان تخم پرنده‌ای هستم که دست امام صادق(علیه اسلام) بودم و من را به «عبدالله دَیصانی» نشان دادند. فکر کنم باید داستان را از ابتدا برای‌تان تعریف کنم. این‌که اصلاً عبدالله دیصانی که بود و چرا امام صادق(علیه اسلام)  من را به او نشان داد:

عبدالله دیصانی با این‌که اسمش عبدالله بود، اما اعتقادی به وجود خدا نداشت. این‌طور که از پرنده‌های مدینه شنیده‌ام عبدالله دیصانی از هر بهانه‌ای استفاده می‌کرد تا از شاگردان امام سؤال‌هایی بکند که به ایشان ثابت کند خدایی وجود ندارد. مثلاً از خروس خانه‌ی «هُشام» شنیدم که یک روز عبدالله دیصانی به خانه‌ی‌شان رفته و از هشام که یکی از بهترین شاگردان امام صادق(علیه اسلام)  بوده، پرسیده است: «آیا تو خدا داری؟» هشام گفته است: «بله.»

- خُب بگو ببینم خدایت تواناست؟

- بله تواناست و بر همه چیز مسلط است.

- خب اگر تواناست، آیا می‌تواند دنیا را توی یک تخم‌مرغ جا بدهد، طوری که نه دنیا کوچک بشود و نه تخم، بزرگ شود؟

خروس می‌گوید که با شنیدن این سؤال، از تعجب شاخ روی سرش سبز شده است. برایم تعریف کرد که هشام کمی فکر کرده و بعد گفته است: «فرصت بده تا بیش‌تر فکر کنم.» عبدالله دستی به ریش‌هایش کشیده است: «یک سال به تو وقت می‌دهم.»

انگار همین‌که عبدالله از خانه بیرون رفته، هشام سوار اسبش شده و پیش امام صادق(علیه اسلام) رفته و همین سؤال را از امام پرسیده است. یاکریمی که توی خانه‌ی امام لانه کرده، برایم تعریف کرد که امام با آرامش به هشام نگاه کرده‌اند و گفته‌اند: «تو چند حس داری؟»

- پنج حس؛ بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه.

- کدام حس کوچک‌تر از بقیه است؟

- بینایی.

- عضوی که با آن می‌بینیم، چه‌قدر اندازه دارد؟

- مردمک چشم به اندازه‌ی یک عدس و یا کوچک‌تر است.

- ای هشام! اطرافت را نگاه کن و بگو چه می‌بینی؟

- آسمان، زمین، خانه‌ها، کاخ‌ها، بیابان‌ها، کوه‌ها، و نهرها را می‌بینم.

- خدایی که جهان را با آن همه وسعت در میان عدسی چشم تو قرار داده، قادر است همه‌ی جهان را در تخم‌مرغی قرار دهد، بی‌آن ‌که جهان کوچک گردد یا تخم‌مرغ بزرگ شود.

هشام با شنیدن جوابی به این خوبی، خم شد و دست و پای امام صادق(علیه اسلام) را بوسید: «ای پسر رسول خدا! همین پاسخ برای من بس است.»

هشام را دیده‌اند که خوش‌حال و خندان به خانه برگشته است.

فردای آن روز عبدالله باز پیش هشام آمده و لبخندی روی لبش بوده است: «برای عرض سلام آمده‌ام نه برای گرفتن جواب آن سؤال.» هشام هم خندیده است و گفته است: «اگر جواب آن سؤال را می‌خواهی، به تو بگویم؟»

- تو که فرصت زیادی می‌خواستی؟

- بله؛ اما الآن جواب را می‌دانم.

- خب، می‌شنوم.

خروس خانه‌ی هشام برایم تعریف کرد که هشام آن‌چه از امام یاد گرفته بوده را برای عبدالله بیان کرده است. عبدالله خیلی تعجب کرده و از او پرسیده که از کجا جواب را پیدا کرده است؟ هشام تعریف علم امام صادق(علیه اسلام)  را کرده و عبدالله وسوسه شده است که به دیدن امام برود. او انگار می‌خواسته از نزدیک، امام را ببیند و چندتا از آن سؤال‌های سختش را از ایشان بپرسد.

یاکریم‌های خانه‌ی امام می‌گویند که صبح با خیال راحت روی تخم‌های‌شان لم داده بودند که دیده‌اند عبدالله دیصانی با چندتا از دوستانش وارد خانه‌ی امام شده‌ است. عبدالله توی اتاق پیش امام نشسته و گفته است: «ای جعفربن‌ محمد مرا به معبودم راهنمایی کن.» امام نگاهش کرده‌اند و فقط یک سؤال از او پرسیده‌اند: «نام تو چیست؟» یاکریم‌ها با خنده گفتند که همین‌که عبدالله این سؤال را شنید، بلند شد و بدون هیچ حرفی بیرون آمد. دوستانش که همراهش رفته بودند تا صحبت‌هایش با امام را بشنوند، به او گفته‌اند: «چرا اسمت را نگفتی؟» عبدالله گفته است: «اسم من عبدالله است، یعنی بنده‌ی خدا، اگر این اسم را می‌گفتم سریع از من سؤال می‌کرد که آن کسی که بنده‌اش هستی، کیست؟» دوستانش گفته‌اند: «خب پیش او برو و بگو مرا به معبودم راهنمایی کن و از نامم مپرس.»

عبدالله باز توی اتاق رفته است و از امام خواسته تا اسمش را نپرسد. امام هم اشاره کرده‌اند تا او بنشیند. عبدالله هم گوشه‌ای نشسته است.

این‌جا همان قسمت است که من وارد داستان می‌شوم. از این‌جا به بعد را خودم وقتی توی محفظه‌ی داخل تخم بودم، شنیدم و البته برایم هم تعریف کرده‌اند. این‌طور که یاکریم‌ها گفتند؛ همین‌که عبدالله نشسته است، یکی از بچه‌های توی خانه، تخم پرنده را دستش گرفته بوده و داشته از جلوی اتاق امام رد می‌شده که امام از کودک خواسته‌اند که تخم پرنده را به امام بدهد. کودک هم با خوش‌حالی من را به امام داده است. امام من را توی دست‌شان گرفته‌اند و به عبدالله گفته‌اند: «ای دَیْصانی، این تخم را نگاه کن.» دیصانی با دقت نگاه کرده است و بعد امام ادامه داده‌اند: «این تخم پرنده، یک پوست ضخیم دارد و زیر پوست ضخیم، پوست نازکی قرار دارد. زیر آن پوست نازک هم چیزی شبیه نقره‌ی روان است (سفیده‌ی تخم‌مرغ). و در نهایت مایعی طلایی است (زرده‎ی تخم‌مرغ). تو حتماً خوب می‌دانی این دو هیچ وقت با هم مخلوط نمی‌شوند. آن دو به همین وضع باقی می‌مانند، نه سامان‌دهنده‌ای از میان آن بیرون آمده که بگوید: «من آن را آن‌گونه ساخته‌ام.» و نه تباه‌کننده‌ای از بیرون به درونش رفته، که بگوید: «من آن را تباه ساختم.» روشن نیست که برای تولید فرزند نر، درست شده یا برای تولید فرزند ماده، یا پس از مدتی شکافته می‌شود و پرنده‌ای مانند طاووس رنگارنگ، از آن بیرون می‌آید. آیا به نظر تو چنین تشکیلات ظریفی دارای تدبیرکننده‌ای نیست؟»

از این تعریف امام از من، خیلی خوش‌حال شدم. فکر نمی‌کنم تا آن لحظه کسی به این زیبایی یک تخم پرنده را توصیف کرده بود. آن‌طور که تعریف می‌کنند انگار عبدالله دیصانی بیش‌تر از من خوش‌حال شده بود، چون با این جواب قلبش شروع به تپش کرده و انگار بالأخره نور ایمان به قلبش نفوذ کرده است. سر بلند کرده و گفته است: «گواهی می‌دهم معبودی جز خدای یکتا نیست و او یکتا و بی‌همتاست و گواهی می‌دهم که محمد بنده و رسول خداست و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستی، و من از عقیده‌ی باطل و کرده‌ی خود توبه کردم و پشیمان هستم.»

این‌که من دست امام بودم و امام من را نشان عبدالله دادند و با استفاده از من و توصیف من یک نفر را به یکتاپرستی و اسلام دعوت کردند؛ جای خوش‌حالی ندارد؟

حالا فهمیدید که غرور من برای چیست؟

منبع: اصول کافی، ج1، ص 79.

CAPTCHA Image