والیبالیست

10.22081/hk.2021.70282

والیبالیست


والیبالیست

پروین علی‌پور

تا دل‌تان بخواهد، کشته مُرده و هوادار داشت! «حسن» را می‌گویم؛ والیبالیست مدرسه را.

اسم کوچکش «فریده» بود، ولی هیچ‌کس فریده صدایش نمی‌زد. پایش که به زمین ورزش می‌رسید. طرفدارهایش مدرسه را روی سرشان می‌گذاشتند:

- زنده باد حسن!

- بِراووو.... حسن!

- حسن، بزن!

- حسن، بکوب!

- حسن...

و حسن با سِروهای جانانه و آبشارهای کوبنده‌ای که حواله‌ی آسمان و زمین تیم حریف می‌کرد، جواب دلگرم‌کننده‌ای به تشویق‌های هوادارانش می‌داد!

تازه...، هر از گاهی هم، در گرماگرم بازی، بی‌خیالِ توپ و تور می‌شد و با کُرنشی نمایشی، آتش اشتیاق‌شان را تیزتر می‌کرد.

***

اما همه‌ی آن جوش و خروش‌ها و هوار کشیدن‌ها، مالِ پارسال بود. امسال زمین ورزش، سوت و کور بود و جای حسن، خالی! حسن دیپلم گرفته و دانشجو شده بود.

با وجود این، طرفدارانش را فراموش نکرده و پیغام داده بود که «فلان روز» برای دیدن‌شان به مدرسه می‌آید.

***

اتفاقاً، «فلان روز» جبر داشتیم! خانم «زاینده‌رودی» از همان جلسه‌ی اول، هشدار داده بود که باید حسابِ درسِ جبر را از درس‌های دیگر، و حساب او را از دبیرهای دیگر جدا کنیم.

و ما جدا کرده بودیم!

اما «فلان روز»، یک روز عادی نبود! بنابراین، خانم زاینده‌رودی که سهل بود، «شِمر» هم نمی‌توانست جلودارِ ما شود! ما، دَم به دَم، چه از سرِ شوق و چه از سرِ کنجکاوی، به سمت پنجره‌ی رو به حیاط، گردن می‌کشیدیم، خدا خدا می‌کردیم که هر چه زودتر پرده‌ی ضخیم جلوی در، کنار برود و حسن آفتابی شود.

که نمی‌شد!

خانم زاینده‌رودی؛ که رسیده، نرسیده، سینه به سینه تخته ایستاده، معادله پشتِ معادله‌ می‌نوشت، حل می‌کرد و توضیح می‌داد، چند بار هیس هیس کرد و چندبار هم گچ را تَق تَق به تخته کوبید که، بیش‌تر توجه کنیم.

و ما بیش‌تر توجه کردیم! ولی نه به معادله‌های ایشان، بلکه به جمعیت کوچکی که نزدیک ورودی مدرسه، در جنب‌وجوش بودند.

بعد، پرده‌ی جلوِ در کنار رفت و هوار جمعیت به هوا!

پشت‌بندِ هوارِ جمعیت، والیبالیست کلاس ذوق‌زده گفت: «حسن!»

و چندتای دیگرمان بلندتر تکرار کردیم: «حسن... حسن... حسن!» خانم زاینده‌رودی، یکهو برگشت! گچ را به ضرب، سمت ما پرت کرد. و با غیظ فریاد کشید: «بی‌حیا‌ها...! بی‌شرم‌ها! بی‌آبروها!

...! مرد ندیده‌ها...!»

و ما، حیرت‌زده از آن همه خشم بی‌جا و بی‌دلیل، لال شدیم! البته به جز والیبالیست کلاس، که از جا بلند شد و لبخند به لب، گفت: «خانم! حسن... دختره!... دختره!»

خانم زاینده‌رودی، شرمنده لبش را گاز گرفت، یک‌دستی، صورتش را پوشاند و سُست و وارفته، در صندلی‌اش ته‌نشین شد!

CAPTCHA Image