والیبالیست
پروین علیپور
تا دلتان بخواهد، کشته مُرده و هوادار داشت! «حسن» را میگویم؛ والیبالیست مدرسه را.
اسم کوچکش «فریده» بود، ولی هیچکس فریده صدایش نمیزد. پایش که به زمین ورزش میرسید. طرفدارهایش مدرسه را روی سرشان میگذاشتند:
- زنده باد حسن!
- بِراووو.... حسن!
- حسن، بزن!
- حسن، بکوب!
- حسن...
و حسن با سِروهای جانانه و آبشارهای کوبندهای که حوالهی آسمان و زمین تیم حریف میکرد، جواب دلگرمکنندهای به تشویقهای هوادارانش میداد!
تازه...، هر از گاهی هم، در گرماگرم بازی، بیخیالِ توپ و تور میشد و با کُرنشی نمایشی، آتش اشتیاقشان را تیزتر میکرد.
***
اما همهی آن جوش و خروشها و هوار کشیدنها، مالِ پارسال بود. امسال زمین ورزش، سوت و کور بود و جای حسن، خالی! حسن دیپلم گرفته و دانشجو شده بود.
با وجود این، طرفدارانش را فراموش نکرده و پیغام داده بود که «فلان روز» برای دیدنشان به مدرسه میآید.
***
اتفاقاً، «فلان روز» جبر داشتیم! خانم «زایندهرودی» از همان جلسهی اول، هشدار داده بود که باید حسابِ درسِ جبر را از درسهای دیگر، و حساب او را از دبیرهای دیگر جدا کنیم.
و ما جدا کرده بودیم!
اما «فلان روز»، یک روز عادی نبود! بنابراین، خانم زایندهرودی که سهل بود، «شِمر» هم نمیتوانست جلودارِ ما شود! ما، دَم به دَم، چه از سرِ شوق و چه از سرِ کنجکاوی، به سمت پنجرهی رو به حیاط، گردن میکشیدیم، خدا خدا میکردیم که هر چه زودتر پردهی ضخیم جلوی در، کنار برود و حسن آفتابی شود.
که نمیشد!
خانم زایندهرودی؛ که رسیده، نرسیده، سینه به سینه تخته ایستاده، معادله پشتِ معادله مینوشت، حل میکرد و توضیح میداد، چند بار هیس هیس کرد و چندبار هم گچ را تَق تَق به تخته کوبید که، بیشتر توجه کنیم.
و ما بیشتر توجه کردیم! ولی نه به معادلههای ایشان، بلکه به جمعیت کوچکی که نزدیک ورودی مدرسه، در جنبوجوش بودند.
بعد، پردهی جلوِ در کنار رفت و هوار جمعیت به هوا!
پشتبندِ هوارِ جمعیت، والیبالیست کلاس ذوقزده گفت: «حسن!»
و چندتای دیگرمان بلندتر تکرار کردیم: «حسن... حسن... حسن!» خانم زایندهرودی، یکهو برگشت! گچ را به ضرب، سمت ما پرت کرد. و با غیظ فریاد کشید: «بیحیاها...! بیشرمها! بیآبروها!
...! مرد ندیدهها...!»
و ما، حیرتزده از آن همه خشم بیجا و بیدلیل، لال شدیم! البته به جز والیبالیست کلاس، که از جا بلند شد و لبخند به لب، گفت: «خانم! حسن... دختره!... دختره!»
خانم زایندهرودی، شرمنده لبش را گاز گرفت، یکدستی، صورتش را پوشاند و سُست و وارفته، در صندلیاش تهنشین شد!
ارسال نظر در مورد این مقاله