مردی پشت گل‌های صورتی

10.22081/hk.2021.70280

مردی پشت گل‌های صورتی

کلیدواژه‌ها


مردی پشت گل‌های صورتی

به مناسبت میلاد ولی عصر(عج)

نیمه‌ی شعبان برای حمید یادآور مراسم خواستگاری خاله‌اش است. خاله‌ای که برای حمید جای مادرش بود؛ چون بعد از مدت کوتاهی خواهر حمید به دنیا آمد و خاله‌نرگس برای کمک به خواهرش تمام کارهای حمیدکوچولو را انجام می‌داد. از شیر خشک درست کردن و لباس پوشاندن‏ تا بازی کردن. طوری که حمید تا پنج سالگی فکر می‌کرد نرگس مادرش است و مامانش فقط خانم مهربانی است که برای‌شان غذا درست می‌کند. به خاطر همین حمید خیلی به خاله‌نرگس وابسته شده بود. تا این‌که وقتی حمید دوازده- سیزده ساله شد، ‏برای نرگس خواستگار آمد. توی خانه‌ی مادربزرگ، صحبت از رفتن خاله‌نرگس بود و این موضوع حمید را نگران می‌کرد. قرار بود شب نیمه‌ی شعبان خانواده‌ی خواستگار به خانه‌ی مادربزرگ بیایند و همه چیز تمام شود. حمید تصمیم گرفت کاری کند که این خواستگاری سر نگیرد. توی حیاط خانه‌ی مادربزرگ نشسته بود و با خودش فکر می‌کرد که مادربزرگ از او خواست تا تخت را کنار حوض بگذارند، رویش قالیچه‌ای پهن کنند و پشتی بگذارند تا شب خاله‌نرگس و داماد آن‌جا بنشینند و حرف‌های‌شان را بزنند. حمید اصلاً نمی‌خواست برای این خواستگار کاری انجام دهد؛ اما ناگهان فکری به ذهنش رسید. پیش خودش نقشه‌ای کشید ‏و گفت: «با همین تخت و حوض دمار از روزگار این خواستگار ناخوانده درخواهم آورد...»

حمید خوب می‌دانست پشم شیشه چه بلایی سر پوست آدم می‌آورد. او باید مقداری پشم شیشه به پشتی می‌مالید و قدری جوهر روی متکا می‌ریخت تا خواستگار بیچاره کمرش به خارش بیفتد و وقتی پشتش را خاراند دست‌هایش جوهری شود و زمانی که خواست دست‌هایش را داخل حوض بشوید با سیم برقی که به حوض متصل می‌کرد تمام هیکل او را بلرزاند و چنان او را از خانه‌ی مادربزرگ فراری دهد که دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند، ‏چه برسد به این‌که بخواهد خاله‌ی عزیزش را از او دور کند.

حمید نقشه‌اش را عملی کرد. مقداری پشم شیشه از عایق دور لوله‌های آب کند و همراه مقداری جوهر به پشتی مالید. سراغ جوادآقا الکتریکی رفت که مرد جوان و خوش‌اخلاقی بود؛ چون نیمه‌ی شعبان بود و اهالی محل مشغول چراغانی کوچه‌ها بودند، سر جوادآقا حسابی شلوغ بود. حمید آن‌قدر منتظر ایستاد تا مغازه‌ی جوادآقا خلوت شد. آن‌گاه داخل مغازه شد و از او درباره‌ی برق ضعیفی که فقط موهای سر کسی را سیخ کند و قدری به تنش رعشه بیندازد، پرسید. جوادآقا قدری فکر کرد و گفت: «چنین چیزی امکان ندارد؛ چون برق خیلی خطرناک است و با کسی شوخی نمی‌کند. در ضمن اگر سیم برق را داخل حوض آب بیندازید فیوز می‌پرد و برق خانه کلاً قطع می‌شود. بهتر است بگویی برای چه کاری می‌خواهی تا راهنماییت کنم.»

حمید هم مجبور شد به او اصل ماجرا و میزان علاقه‌اش را به خاله‌نرگس بگوید. جوادآقا که این‌ها را شنید، خندید بعد پرسید: «خاله‌ی شما از چه رنگی خوشش می‌آید؟»

حمید قدری فکر کرد و گفت: «صورتی.»

جوادآقا از پشت قفسه‌های مغازه‌اش یک وسیله‌ی برقی بیرون آورد و چند متر سیم به آن متصل کرد و گفت: «این را داخل حوض بگذار و شب که داماد روی آن تخت که گفتی نشست دو شاخه را به پریز بزن تا یک اتفاق خوب بیفتد. فردای نیمه‌ی شعبان هم این امانتی را برگردان.»

حمید با خوش‌حالی آن وسیله را گرفت، دوان دوان تا خانه‌ی مادربزرگ رفت. یواشکی داخل حوض آب گذاشت و سیم برق را از لای بوته‌ها و درخت توی حیاط تا پریز انباری کشاند. بعد منتظر ماند تا شب بشود.

شب بعد از نماز همه‌ی اهل خانه منتظر بودند تا داماد آینده با خانواده‌اش بیایند. از همه بیش‌تر حمید منتظر بود تا نقشه‌اش را عملی کند.

عاقبت زنگ خانه به صدا درآمد. خانواده‌ی خواستگار وارد خانه شدند. حمید پشت درخت پنهان شده بود تا ببیند خواستگار چه می‌کند. آقای خواستگار مرد خوش‌پوشی بود که چهره‌اش پشت یک دسته گل بزرگ صورتی پنهان بود؛ اما همین که دسته گل را به خاله‌نرگس داد، حمید با تعجب دید که او همان جوادآقا الکتریکی است. حمید حسابی ترسیده بود. دوید رفت توی انباری پنهان شد. چاره‌ای نداشت. باید نقشه‌اش را برهم می‌زد. به سرعت دوید و پشتی جوهری را از روی تخت برداشت و توی انباری انداخت. با خودش گفت باید ببیند آن وسیله‌ی برقی که خود جوادآقا داده قرار بوده چه کار کند. پس دوشاخه را به پریز زد و داخل حیاط رفت. از کف حوضِ آب نورهای رنگارنگی می‌تابید. حمید بالای حوض ایستاد. او داخل حوض یک صفحه‌ی برقی کار گذاشته بود که نورهای رنگی رنگی روشن و خاموش می‌شدند و داخل صفحه نوشته می‌شد: «اللهم عجل لولیک الفرج.»

CAPTCHA Image