خاطرات روزانه‌ی یک دختر معمولی

10.22081/hk.2021.70279

خاطرات روزانه‌ی یک دختر معمولی

کلیدواژه‌ها


خاطرات روزانه‌ی یک دختر معمولی

سَمَر کاردان

1

وقتی نشستم پشت فرمون، مربی گفت: «بیست متر جلوتر، کنار جدول پارک کن!»

توی ذهنم مرور کردم «برای پارک، فاصله‌ی ماشین تا جدول باید به اندازه‌ی یه کف پا باشه.»

چشم تنگ کردم و ماشین رو با مهارت خاص خودم پارک کردم. مربی درِ ماشین رو باز کرد. منم بلافاصله کمرمو صاف کردم و با لبخند پیروزمندانه‌ای پرسیدم: «اندازه‌ی کف پا شد؟»

مربی نگاهی به فاصله و بعد به من انداخت و گفت: «بله بله شد، فقط پاش پای گودزیلاس!»

2

گوشم حسابی درد می‌کرد و طبق تجویز پزشک خانواده یعنی «مامان»، دنبال روغن بنفشه می‌گشتم.

روغن بنفشه رو داخل قوطیِ قطره‌ی استریل چشمی کنار سینک پیدا کردم. از این‌که چرا آخرین نفر اون‌جا گذاشته بود، تعجب کردم.

روغن رو برداشتم و همین که توی گوشم ریختم انگار آب بود روی آتیش! گذاشتمش کنارم و نشستم سر درس و مشقم که بابا بلند گفت: «کسی روغن ماشین ریش‌تراشی منو ندیده؟ مطمئنم گذاشته بودمش کنار سینک!»

3

نه من، نه دوستم هیچ استعدادی توی پیدا کردن آدرس نداشتیم، ولی معتقد بودیم اگه این باور رو در خودمون تقویت کنیم که می‌تونیم، قطعاً می‌تونیم. پس با هم کل کوچه‌ها رو گشتیم تا بالأخره کلاس کنکور رو پیدا کردیم. مریم گفت: «ای بابا باز گیج‌بازی درآوردیم! این برای پسراس، باید دخترونه رو پیدا کنیم.»

دوباره کوچه‌پس‌کوچه‌ها رو گشتیم و در اوج خستگی تابلوی آموزشگاه رو دیدیم. از خوش‌حالی دستامون رو به هم کوبیدیم که مریم گفت: «این‌جا هم که نوشته پسرونه!»

به دو طرف کوچه نگاه کردیم. مریم لبشو گاز گرفت: «تو هم فهمیدی؟»

گفتم: «دفعه‌ی قبل از سر کوچه اومدیم حالا از تهش!»

4

شهریور بود که برای عروسی دخترخاله رفته بودیم شهمیرزاد. شب همراه خاله‌ها و زن‌دایی‌ها رفتیم طبقه‌ی بالا که بخوابیم. من و بقیه‌ی دخترخاله‌ها که به هوای اون‌جا عادت نداشتیم، با این‌که پتوهامونو یکی کرده بودیم تا روی هم بیفته و ضخیم‌تر بشه، باز مثل چی می‌لرزیدیم که یک‌دفعه از صدای پچ پچ‌مون عمه‌‌‌‌خانوم شهمیرزادی از خواب پرید و برگشت سمت ما و گفت: «بچه‌ها چرا نمی‌خوابید؟ گرم‌تونه؟»

تا اومدیم آنالیز کنیم داره شوخی می‌کنه یا جدی می‌گه، کنترل کولرگازی رو از زیر بالشش برداشت، دکمه‌ی on رو زد و گفت: «چرا تعارف می‌کنید؟» و بعد خوابید.

5

با دوستامون رفتیم یه رستوران ایتالیایی و چون نمی‌تونستیم اسم غذاها رو تلفظ کنیم خیلی شیک و مجلسی با گذاشتن انگشت اشاره روی منو به گارسون نشون‌شون دادیم. گارسون هم تند تند یادداشت می‌کرد و «به چشم» می‌گفت. کمی بعد با غذاها برگشت و همه رو چید روی میز و رفت. با بچه‌ها به غذاها نگاه می‌کردیم و هیچ کدوم نمی‌دونستیم سفارش هر کدوم‌مون دقیقاً کدوم یکی از غذاهای روی میز هست!

دیگه گفتیم ولش کن. هر کی یه بخشی از غذاشو به اون یکی داد تا هیچ‌کس سرش کلاه نرفته باشه!

6

با خاله رفته بودیم برای خودش از کفش‌فروشی محله‌مون‌ کفش بخره گفت: «یه کفشم می‌خوام برای تو بردارم.» اول قیمت کفشی رو که برای من پسندیده بود، پرسید و گفت: «خیلی گرون می‌گه!» گفتم: «خاله من که حالا فعلاً کفش دارم، نیاز ندارم.»

خاله اصرار پشت اصرار که نه تو‌ چه‌کار داری خودم می‌خوام برات بخرم.

بعد رو کرد به صاحب مغازه و از سر لطف گفت: «آقا یه تخفیف حسابی بدید به ما، ما دوتا کفش می‌خوایم بخریم، این بچه‌ هم گناه داره، خواهرزادمه، چشمش این کفش رو گرفته، نمی‌خوام حسرت تو دلش بمونه، باباشم بدبخت، معتاد، بی‌کار گوشه‌ی خونه افتاده و...»

مغازه‌دار که من و بابام رو می‌شناخت، گفت: «آها! بله، مهندس از مشتریای خوب ما هستن، چشم به خاطر ایشون تخفیف خوبی می‌دیم خدمت‌تون!»

CAPTCHA Image