داستان معارفی


داستان معارفی

بقیه نمی‌دانستند

به مناسبت سال‌روز ولادت امام‌زمان

سیده‌لیلا موسوی‌خلخالی

بقیه نمی‌دانستند؛ اما من که بقیه نبودم! من مثلاً «نسیم» بودم و غلام خانه. غلام که می‌گویم، فکر این قصه‌ها که از برده‌داری شنیده‌اید نیفتید، نه! ما مثل شاه‌زاده‌ها توی آن خانه زندگی می‌کردیم، تازه! کارهای خانه را هم صاحب‌خانه با ما تقسیم کرده بود. ما رازدار آن خانواده بودیم. من رازی را می‌دانستم که هیچ کس از اهالی بیرون آن خانه نمی‌دانست. آن هم نه یک روز و دو روز، بلکه پنج سال تمام رازدار بودم و فقط آقای خانه، یعنی امام حسن عسگری(ع) به بعضی از دوستان نزدیکش گفته بود. تازه آن راز کوچک و زیبا چندبار با من حرف هم زد!

تا وقتی به دنیا نیامده بود، اصلاً از وضع خانم معلوم نبود که باردار است. نه این‌که من نفهمم، حتی خواهر امام حسن(ع) هم نمی‌دانست. آن شب که «حکیمه ‌خاتون» این‌جا آمد، امام حسن(ع) نگهش داشت. بعد انگار به ایشان گفت که خانم باردار است و کمک کند تا فرزندش به دنیا بیاید. یادم هست حکیمه‌ خاتون هم تعجب کرد. به خانم گفته بود که اگر ایشان امام نبودند، فکر می‌کردم شوخی می‌کنند. بعد هم آن نوزاد زیبا و گندمگون به دنیا آمد و شد راز خانه‌ی کوچکی در سامرا.

پنج سال ما همه رازدار بودیم و نگذاشتیم مأمورها بفهمند و حتی مردم عادی بویی ببرند. تا این‌که امام حسن(ع) که خیلی هم جوان بود، مریض شد و فهمیدیم که امام را مأمورهای خلیفه‌ی عباسی مسموم کرده‌اند. امام شهید شد و ما خیلی غصه‌دار شدیم؛ اما بیش‌تر از آن نگران بودیم. نگران چه؟! خب برادر امام حسن(ع) که اسمش جعفر بود، مدام توی خانه رفت‌وآمد می‌کرد و از نظر مردم، تنها باقی‌مانده‌ی خانواده‌ی امام هادی(ع) بود که می‌توانست جای برادرش امام حسن عسگری(ع) را بگیرد! مردم هم که راز بزرگ ما را نمی‌دانستند؛ چون راز ما پنج ساله بود و اگر بیرون می‌رفت و به مردم می‌گفت که عمویش دروغ می‌گوید و امام نیست؛ آن وقت دیگر راز نبود و دستگیر می‌شد و کشته می‌شد.

مانده بودیم چه کنیم که مأمورهای عباسی پیکر امام(ع) را بیرون خانه بردند تا جلوی دید همه بر آن نماز خوانده شود. نماز بر امام شهید را باید امام بعد از آن بخواند. جعفر ایستاد جلو تا نماز را شروع کند. مردم با این‌که می‌دانستند جعفر آدم خوبی نیست و با دربار ارتباط دارد، پشت سرش ایستادند؛ چون فکر می‌کردند جانشین دیگری نیست. من هم داشت باورم می‌شد، با خودم گفتم مگر می‌شود این آدم امام شیعیان شود؟! همین که جعفر خواست نماز را شروع کند، راز ما بر ملا شد!

امام زمان پنج ساله، همان کودک گندمگون زیبا با موهایی پیچ پیچ و جذاب و چهره‌ای نورانی، از خانه بیرون آمد. عبای جعفر را گرفت، او را عقب کشید و فرمود: «عمو عقب بایست، من برای نماز بر پیکر پدرم سزاوارترم.»

جعفر بهت‌زده عقب ایستاد و مأمورها هم آن‌قدر تعجب کرده بودند که در جا میخ‌کوب شدند. امام زمان(عج) بر پیکر پدرش نماز خواند و بعد به خانه برگشت.

جعفر باز هم خودش را از تک‌وتا نینداخت و ادعای امامت کرد. مردم ساده هم دورش جمع شدند تا خمس و زکات‌شان را به او بدهند. مقابلش پر از کیسه‌های دینار و درهم شده بود. پیرمردی جلوی مردم را گرفت و به جعفر گفت: «شما اگر امام ما شیعیان هستی، باید بدانی توی هر کیسه چه‌قدر پول هست و از طرف چه کسانی!» جعفر تعجب کرد و گفت: «مگر من غیب‌گو هستم؟!» پیرمرد گفت: «امام عسگری(ع) همیشه همین کار را می‌کرد.» همین موقع غلام از خانه بیرون آمد و به مردم گفت که توی کیسه‌های‌شان چه‌قدر پول است و هر پولی از طرف چه کسی است و حتی از سکه‌های طلا و سکه‌هایی که روی‌شان طلاکوب شده، خبر داد. مردم دهان‌شان باز ماند. غلام آن‌ها را راهنمایی کرد توی خانه. فهمیدم که این غیب‌گویی کار امام زمان پنج ساله است. قند توی دلم آب شده بود. خوش‌حال بودم که امام زمان ما شناخته شده است.

CAPTCHA Image