نیایش

دوست کتاب‌خوار من

طیبه رضوانی

خداجان! سلام

دیشب موقع خواب دلم می‌خواست یکی پیدا شود و برایم کتاب بخواند. نمی‌دانم چرا، ولی دیشب دلم می‌خواست کلمه‌ها را از زبان یک آدم دیگر بشنوم.

به خودم گفتم: «گاهی وقت‌ها آدم دلش شنیدن می‌خواهد. شنیدن هر صدایی جز صدای خودش...»

و یاد یکی از دوست‌های کتاب‌خوانم افتادم که بچه‌ها کتاب‌خوار صدایش می‌کردند. گفتم: «کتاب‌خوار! مطمئنم او حاضر است برایم چند صفحه کتاب بخواند.»

گوشی را برداشتم و به دوست کتاب‌خوارم پیامک دادم.

نوشتم: «سلام، بیداری؟»

نوشت: «سلام، بیدارم.»

نوشتم:‌ «حوصله داری برایم چند خط کتاب بخوانی؟»

نگفت آره یا نه. فقط پرسید: «داستان یا شعر؟»

نوشتم: «داستان.»

ده دقیقه‌ی بعد صدایش را برایم فرستاد.

قسمتی از شاهنامه را خوانده بود.

خداجان! درست است که همان دیشب از دوستم بابت ‌مهربانی ویژه‌اش خیلی تشکر کردم، ولی یک تشکر بزرگ هم به تو بدهکارم.

تشکر بابت حضور دوستانی که بلدند آدم‌ را به آرزوهای ناگهانی‌‌اش برسانند؛ حتی اگر سروکله‌ی آن آرزو موقع خواب پیدا شده باشد. مخصوصاً اگر آن آرزو مربوط به کتاب و کتاب‌خوانی باشد.

امضاء: نوجوانی که یک دوست کتاب‌خوار خیلی مهربان دارد.

CAPTCHA Image