داستان


تکه‌ای از ماه

حدیث‌سادات حسینی- قم

صدفی بیضی شکل لابه‌لای سبزه‌های نزدیک چشمه دیدم. سرم را خم کردم و خیس شدم. هزار و یک جور فکر خوب و بد به ذهنم رسید. نکند یک تله باشد، شاید برای دختربچه‌‌ای است که از دستش افتاده و الآن دارد گریه می‌کند، شاید حیوان مرموزی داخلش قایم شده باشد. و هزار جور فکر و خیالی که دو‌به‌شک می‌کرد مرا برای برداشتن و برنداشتن آن شیء عجیب!

یاد حرف آقاجون افتادم: «هر وقت توی انجام یه کاری دوبه‌شک شدی ببین دلت چی می‌گه باباجون.»

و حالا، احساسم به طرز عجیب مرا به برداشتن آن وادار می‌کرد. دل را به دریا زدم و صدف را برداشتم. راستش نمی‌دانستم به او چه بگویم. برای همین، اسم او را عجیب و غریب گذاشتم. سطل را برداشتم و مسیر آمده را برگشتم. دم در خانه، عجیب و غریب را گوشه‌ی روسری‌ام گذاشتم و آن را بقچه‌پیچ کرده، گره زدم.

وقتی سطل را به مامان دادم. سریع به انباری رفتم. به دنبال خانه‌ای برای او در انباری می‌گشتم. تصمیم گرفتم او را در قسمت کنده شده‌ی نردبان بگذارم. صدایی می‌آمد. گوش‌هایم را تیز کردم. مامان بود.

- ملیحه، ملیحه.

پله‌ها را یکی یکی بالا رفتم و گفتم: «بله؟»

- توی انباری چی‌کار می‌کنی؟

- دمپایی‌ام افتاد توی انباری رفتم بیارم.

شب، بعد از خوابیدن مامان به انباری رفتم. عجیب و غریب را در دست گرفتم و درش را باز کردم. روشنایی بیش از حد عجیب و غریب چشمانم را اذیت می‌کرد؛ اما کنجکاوی را به اذیت شدن ترجیح دادم.

صدایی از عجیب و غریب بلند شد؛ من تکه‌ای از ماه هستم و ماه به من گفت که به تو بگویم شاد باش شاد.

زبانم بند آمده بود. نمی‌توانستم چیزی بگویم. او ادامه داد؛ زندگی ارزش افسردگی را ندارد. فقط و فقط خودت می‌توانی کاری کنی که خوش‌حال باشی، خوش‌بخت باشی! طوری نباش که جلوی خودت شرمنده باشی.

همان‌طور که در شوک بودم به خودم آمدم. او نبود! او رفته بود!

روی زمین نشستم. شاید افتاده باشد؛ اما نه، نبود!

از پنجره‌ی شکسته‌ی انباری نگاهی به ماه انداختم. عجیب و غریب درست می‌گفت. آخر ماه کامل کامل نبود.

صبح قبل از مامان بلند شدم. سطل را برداشتم، روسری‌ام را سرم کردم و چکمه‌هایم را به پا. توی جنگل، کنار درخت کاج، نگاهی به آسمان انداختم. حرف ماه در گوش‌ام تکرار شد. شاد باش.

CAPTCHA Image