تمدن ایرانی
حمامهای سههزار ساله
فاطمهسادات خادمی(بهار)
یکی از عصرهای گرم تیر بود. هر جوان هجدهسالهای بعد از گذراندن کنکور، سفر رفتن را حق مسلم خودش میداند. رضا چهارسال پشت کنکور مانده بود و امسال هم مثل سالهای گذشته بعد از آزمون یکراست میرفت دهات پدرش. زیاد خالی میبست و این تنها عیبش بود. آن موقع هم که توی مغازه کفاشی پدربزرگش نشسته بودیم، داشت حسابی خالی میبست. پدربزرگش اخلاق عجیبی داشت. نمیفهمیدم از بودنمان در آنجا عصبانی است یا خوشحال. کفشی را بین زانوهایش گذاشته بود و با دستهایی که میلرزیدند آن را میدوخت. مغازهی اکبرآقا تنها کفاشی روستا بود و از این بابت به خودش میبالید.
- البته پدربزرگ اون قدیما واسهی خودش کسی بوده. همه بهش احترام میگذاشتند و روی اسمش قسم میخوردند.
اکبرآقا چپ چپ نگاهش کرد.
- اِ... خب، یعنی هنوزم احترامش رو نگه میدارن. امیر میدونی اون ساختمون که سقف کوتاهی داره با اون درِ گندهش چی بوده؟ یه جور حموم عمومی. مال پدربزرگه. اینجوری نگاش نکن. واسه خودش کسی بوده.
- برای من نبود، هیچوقت نبود. من یه حمومیِ ساده بودم.
این اکبرآقا انگار که منتظر عزرائیل ماندن، حسابی خستهاش کرده باشد، اشتیاقی برای صحبت کردن نشان نمیداد. بعدها که یخ بینمان آب شد گفت: «معمولاً این شغل را در کنار شغلهای دیگر میگیرند و از حمامی بودن منفعت مالی زیادی نمیشود برد. پیرمرد پشت میز چوبیای کنار در خروجی مینشسته و حساب همه چیز را داشته است. حتی گاهی از گرفتن پول از آدمهایی که توانایی مالی نداشتند خودداری میکرده.»
- اون موقعها پیش از اذان صبح در حموم رو باز میکردیم و توی بوق میدمیدیم تا همه بفهمند حموم باز شده. شاید تعجب کنی جوون؛ اما ایرانیا سه هزارساله که توی شهر و روستاشون حموم دارند. آن زمانها هنوز کشورهای اروپایی حمام نداشتند.
یکی از همان شبها پدربزرگ را راضی کردیم تا بازدیدی از حمام قدیمی داشته باشیم.
به محض ورود دستهایم را روی دیوار کشیدم تا کلید برقش را پیدا کنم. با آن چشمهای ضعیف به سختی میشد دید. معلوم شد حمام چراغ ندارد و نورش را از خورشید تأمین میکند. زحمت این کار را جام خانههای روی سقف میکشیدند.
- امیر میدونستی اولین حموما رو از ما بهترون ساختهاند! حتی شاید الآن هم این تو باشند. یعنی قبلاً که گهگاهی میومدن. دروغ میگم پدربزرگ؟
بعد از در ورودی یک راهرو بود که ما را به سربینه یا همان رختکن میبرد. سربینه، دمایی نزدیک به دمای بیرون داشت.
- قدیما کم پیش میومد کسی از حموم بره بیرون و هوا به هوا بشه و سرما بخوره. اینجا لباسهاشونو با یه لنگ عوض میکردن. بعد از این راهرو میرسیم به گرمخونه.
وسط گرمخانه حوضی قرار داشت که بیشباهت به استخر نبود.
- خیلی خوب یادمه. پدربزرگت، خدا بیامرزتش...
- خدا رفتگان شما را هم بیامرزه.
- آره، خدا بیامرز همینجا انگشترشو گم کرد. یه شعری بود زده بودم توی سربینه تا همه ببینن:
هر که دارد امانت موجود بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد وگر شود مفقود بنده مسئول آن نخواهم بود.
خدابیامرز انگار بعد از گم کردن اون انگشتر تازه چشمش به شعر افتاده بود. هنوز صورتش جلو چشمامه. از عصبانیت و عجز کبود شده بود.
پدربزرگ دیگر چیزی نگفت؛ حتی فردای همان شب مرد. انگار که میخواسته یکبار دیگر تمام تعلقات گذشتهاش را ببیند و بعد بمیرد.
حمام عمومی فقط حمام نبود. این را رضا میگفت؛ اما خالی نمیبست. به نظر نمیآمد بخواهد وسط مجلس ختم پدربزرگش دروغ بگوید.
- مینشستند توی سربینه و از همه عالم و آدم با خبر میشدن. قلیون میکشیدن، چای میخوردن. خلاصه حموم جای خوبی برای فراموش کردن دنیایی بوده که اون بیرون انتظارشونو میکشیده. حموم حتی میتونسته سرانجامشون باشه. امیرکبیرو که میشناسی؟
- نه.
ارسال نظر در مورد این مقاله