ایتالیا دو نفر

10.22081/hk.2019.70154

ایتالیا دو نفر

کلیدواژه‌ها


سفرنامه

ایتالیا دو نفر

هادی خورشاهیان

ناخدا گفت:

- بدرقه‌کننده‌ها پیاده شن.

من و محسن از روی عرشه، برج میلاد را به خوبی می‌دیدیم. چی؟ نمی‌دیدیم؟ از ایتالیا، تهران دیده نمی‌شه؟ من گفتم ایتالیا؟ ما هنوز توی تهران بودیم. چی؟ تهران که دریا نداره؟ مگه می‌شه؟ مگه داریم؟ خب حالا اصلاً بی‌خیال کشتی. من و محسن رفتیم فرودگاه امام خمینی و سوار هواپیما شدیم. چی؟ محسن رو توی بولونیا دیدم؟ اصلاً تهران نمی‌شناختمش؟ این‌جا با چندتا از بَروبَکس تصویرگر توی فرودگاه بودم؟ لابد الآنم ادّعا می‌کنین شونزده ساله‌م نبوده و چهل‌وچهار ساله‌م بوده، فروردین یک‌هزار و سیصد و نود و شش که رفتم نمایشگاه بین‌المللی کتاب کودک و نوجوان بولونیا؟

اصلاً بیایین سنگامون رو با هم وا بکنیم. من شونزده سالمه؛ یعنی اون موقع شونزده ساله‌م بوده. با محسن با کشتی رفتیم ایتالیا. تا این جاش رو باهام راه بیایین، قول می‌دم بقیه‌اش رو از خودم درنیارم. حق با شماست. سفرنامه‌ی تخیّلیِ تخیّلی هم خیلی حال نمی‌ده آخه. از اون طرفم سفرنامه‌ی خیلی واقعی‌ام همچین باحال نیست.

حالا هر چی. از میلان رفتیم بولونیا. با چی؟ با قطار. سرعتش چه‌قدر بود؟ سی‌صد کیلومتر در ساعت. آره، سرعتش خوب بود، ولی یه دفعه روی یه پل هوایی واستاد. به محسن گفتم:

- چی شد داداش؟

محسن گفت:

- خراب شد.

گفتم:

- مگه این‌جا تهرانه محسن؟

محسن گفت:

- داداش به جان مادرم توی ایتالیا هم قطارا خراب می‌شن.

 قطار رو درست کردن و ما رفتیم بلونیا و رفتیم هتل و فرداشم نمایشگاه کتاب شروع شد. ما یه کم نمایشگاه بازی کردیم و زدیم به جادّه؛ یعنی با قطار رفتیم ونیز. همین اوّل بگم من و محسن توی اون هفت - هشت روز، علاوه بر نمایشگاه کتاب، یه دوری‌ام توی میلان، بلونیا، رم، ونیز، فلورانس، پارما، مودنا و در نهایت پیزا زدیم. با یه حساب سر انگشتی، شما می‌تونی از ماشین حساب یا چرتکه هم استفاده کنی. جمله ناقصه؟ ناقضه؟ ایراد دستوری داره؟ با عقل جور در نمیاد؟ نه دیگه نشد. قرار شد ایناش رو باور کنین. توی هفت روز نمی‌شه هشت تا شهر رو گشت از اون حرفاس. تازه واتیکان رو کشور حساب نکردم؛ وگرنه هشت تا شهر رو دیدیم و دو تا کشور رو.

یه گریزی بزنم به نمایشگاه کتاب، شاکی نشین رفتیم کار فرهنگی، ولی از کتاب چیزی نمی‌گم؛ البته ایتالیا همش کار فرهنگیه به جان پینوکیو. آره، نمایشگاه کتاب خیلی شیک بود و از همه‌ی کشورام اومده بودن و ایرانم برنامه‌ی ویژه داشت و همه رو هم دیدیم، حتّی معصومی‌نژاد هستم از رُم. البته من ندیدم، چون با محسن توی یه شهری گیر افتاده بودیم.

این هشت تا شهر رو معرفی نمی‌کنم، چون هر چی بخواین توی اینترنت پیدا می‌کنین، ولی خاطراتی رو براتون می‌گم که به نظرم جالبه. جالب نیست؟ از کجا فهمیدی؟ نکن این کار رو با دل کوچیک داداش. حالا بذار من تعریف کنم، شاید به دلت نشست. ننشست هم فدای یه تار موت. این موت رو مُوْت نخون!

توی واتیکان رفتیم محسن واسه همه‌ی فک و فامیلش سوغاتی بخره. من فقط نگاش می‌کردم، چون قرار نبود سوغاتی بخرم. شب آخر توی همون بولونیا بهترین چیزایی رو که می‌شد واسه‌ی خانواده خرید، خریدم. خانواده رو خوب اومدم انصافاً.

داشتم می‌گفتم محسن سوغاتی می‌خرید و یه تیشرت خرید به پول ما هشتاد هزار تومن. پول اون موقع. یوروی اون موقع. تیشرت اون موقع. من گفتم:

- داداش اینا چرا ارزونه؟

محسن گفت:

- خوبه انگلیسی و ایتالیایی بلد نیستی؛ وگرنه بهش می‌گفتی گرون بفروشه.

گفتم:

- خب شنیده بودم لباس ایتالیایی مارکه و گرون.

محسن لبخند زد و گفت:

- هادی اینا که مارک نیست.

 تیشرت را گرفتم، مارکش رو خوندم و گفتم:

- مارکه به جون آقای ناظم!

محسن گفت:

- ایتالیاییا خودشون لباس دوخت اندونزی می‌پوشن. این مارکارو اون‌جا دوختن. فکر کردی همه‌شون این‌قدر پولدارن و مارک اصل می‌پوشن؟

کفم برید. کف نمی‌بره؟ کفم برید زشته؟ قدیمیه؟ کلمه‌ی داستانی نیست؟ خب کفم نبرید. تهران که دعوا نداره داداش گلم. من همین‌طور دهنم باز مونده بود و تازه توی یه مغازه اون‌ور همون یه دونه خیابون واتیکان می‌خواستم ببندمش که دیدیم همون تیشرت رو این‌ور دارن می‌دن شصت هزار تومن. به جان خودم. گفتم:

- محسن مگه نمی‌گن اروپا یه جنس در همه‌ی مغازه‌های کشور یه قیمته؟

محسن گفت:

- هادی‌جان این‌جام قطاراش خراب می‌شن.

گفتم:

- اون که مال دیروز بود.

محسن گفت:

- آره راست می‌گی. این‌جام مردم لباس مارک تقلّبی می‌پوشن و مغازه‌هاش قیمتاش با هم فرق داره، حتّی با فاصله‌ی ده متر.

اون روز که رم بودیم و واتیکان این بلاها رو سر باورای من آورد. سیزده‌به‌در بود. بارون می‌بارید هیولا؛ یعنی اسمی؛ یعنی زیاد. توی همون بارون همه‌ی شهر داشتن ماراتن می‌دادن؛ یعنی ماراتن می‌کردن. فعلش رو نمی‌دونم چیه دقیقاً. دست احتیاط می‌گم ماراتن می‌دویدن. اصلاً راحت‌تون کنم ماراتن داشتند. فکر کنم یه کم بهتر شد. اون بدیاش رو گفتم، ایناشم بگم دفعه‌ی بعد سفارت ایتالیا بذاره برم ایتالیا.

باز یه گریزی بزنم نمایشگاه کتاب. اون‌جا یه چیزی به نظر من جالب بود. اونم این بود که تصویرگرا یه کیف بزرگ دست‌شون گرفته بودن که توش نمونه کاراشون رو داشتن به ناشرا نشون می‌دادن تا ناشرا باهاشون قرارداد کاری ببندن. یه نشر ایرانی بود که مدیرش همه‌ی این تصویرگرا رو از همون دمِ در دک می‌کرد. واقعاً دک می‌کرد. خب به جای دک بگم چی؟ الآن گیر ندین غرفه‌ی ناشر که اصلاً در نداره. بهش گفتم:

- واسه چی نمونه کاراشون رو نمی‌بینی و همون دم در دک‌شون می‌کنی؟

گفت:

- از دست‌فروش خرید نکن هادی. تصویرگر باید واسه‌ی خودش پرستیژ داشته باشه، نه این‌که مثل دست‌فروشا کاراش رو بیاره پهن کنه رو زمین.

آره دیگه. همین یه دونه چیزم که به نظر من جالب بود، از نظر اون افتضاح بود. خب کار فرهنگی بسّه. دوباره بریم سفر. پیزا یه برج داشت به همین اسم که کج بود و خیلی جالب بود. ونیز اصلاً به جای کوچه رودخونه‌های باریک داشت. فلورانس کلّی کلیسا و بناهای تاریخی داشت. میلان هم بناهای تاریخی زیاد داشت. رم که دیگه همه چی داشت. بلونیا هم که نمایشگاه داشت. پارما و مودنا رو هم واسه این رفتیم ببینیم شهرای غیر مشهورشون چه‌طوریه. سر جمع همه‌ی شهراشون بالأخره یه رودخونه و چارتا بنای تاریخی داشت، ولی چیز بد همه‌ی شهراشون این بود که تا دلت بخواد که البته می‌دونم نمی‌خواد، پر بود از گدا؟ متکدی؟ سائل؟ اهل نیاز؟ حالا هر چی دلت می‌خواد صداشون کن. وقتی می‌گم پر، منظورم واقعاً پره. چند جورم پلیس امنیتی داشتن مثل کلاه کَجا و یگان ویژه و اینا. هر جا نگاه می‌کردی چن تاشون رو می‌دیدی که با اسلحه‌های خیلی مدرن چارچشمی مردم رو می‌پاییدن.

حالا یه‌دفعه برم آخر سفرمون و بعد شاید برگردم به یه گوشه‌ایش. تا نرفتم آخر سفر این رو بگم که من و محسن فقط بناها و خیابونای اصلی رو ندیدیم. توی کوچه پس کوچه‌ها هم رفتیم. کارخونه‌ها رو هم دیدیم؛ یعنی بیرون‌شون رو. مزارعم دیدیم. خارج شهرم دیدیم. اتوبوسم سوار شدیم؛ یعنی توی اون فرصت، تقریباً از هر جایی یه خاطره واسه خودمون درست کردیم. قرار بود برم آخر سفر؟ آره فرودگاه میلان هفت تا کارت پرواز گرفتیم واسه گیت پنج. گیت رو بلد نیستم فرهنگستانی ترجمه کنم. همون گیت رو ازم قبول کنین. نیم ساعت واستادیم و داشت ساعت پرواز نزدیک می‌شد، ولی کسی بعد ما وانستاد و گیت هم فعّال نشد. من رفتم و به فارسی گفتم:

- پرواز کنسل شده؟

یکی‌شون به انگلیسی گفت:

- speak!

به محسن گفتم:

- داداش بیا ببین چی می‌گه.

محسن گفت:

- جان مادرت برو یه کم حدّاقل انگلیسی یاد بگیر.

محسن رفت و حرف زد و اومد و گفت باید از گیت شش بریم. رفتیم اون‌جا دیدیم فقط توی کارت پرواز ما گیت پنج نوشتن و بقیه‌ی کارت پروازا نوشته گیت شش. این جوریه ایتالیا. خیلی به ما شبیهه. اصلاً آدم اون‌جا احساس غربت نمی‌کنه.

اون‌جا خیلی چیزای جالب دیگه‌ای هم داشت، ولی من بهتون نمی‌گم. هر کی دوس داره خودش یورو بخره و ویزا بگیره و بره. اصلاً کی گفته آدم باید توی سفرنامه‌ش همه چی رو بریزه روی دایره. اصلاً دایره که رو نداره. الآن بازم یادم اومد تهران که دریا نداره. «برای‌مان چه آورده‌ای مارکو؟» هم جواب نمی‌ده. من نه «مارکو پلو»م، نه برای‌تان صِدر و شامپو و این‌طور چیزا آوردم. چندتا عکس گرفتم با تیشرت که برین توی اینستام ببینین. فیلتر شده؟ نه نشده. تا صبح که اینترنت داشتم نشده بود.

من یه دوست ایتالیایی دارم که وقتی اومدم گفت:

- هادی، فلورانسم رفتی؟

گفتم:

- یه چیزی می‌گیا. مگه می‌شد فلورانس نرم.

کورش گفت:

- بابام رو دیدی؟

با تعجّب غیرساختگی و بدون تمارض فوتبالی گفتم:

- من کجا باید بابات رو می‌دیدم آخه؟

کورش گفت:

- بابا دمت گرم. رفتی و بابای داداشت رو ندیدی؟

گفتم:

- نمی‌فهممت داداش.

گفت:

- اون کلیساهه بود اون وسط کنارش کفتر نشسته بود و تابلوی نقّاشی می‌فروختن و دوره گردا ساز می‌زدن. بگو خب؟

گفتم:

- خب.

گفت:

- بابام دو تا خیابون اون طرف‌تر پاساژ داره.

خلاصه این سفرنامه‌ی من کاملاً واقعیه، ولی این‌جوری تعریفش کردم بامزه بشه که نشد. بی‌خودی‌ام نگین اصلنم خنده‌دار نبود. مگه سفرنامه رو واسه خنده می‌نویسن. واسه عبرت می‌نویسن؛ عبرت.

CAPTCHA Image