داستانک(آسمانه)

10.22081/hk.2019.70112

داستانک(آسمانه)


داستانک

مدرسه

سوسن اسدیان - اراک

مادر که از اول صبح پشت چرخ خیاطی نشسته بود و قروقر خیاطی می‌کرد، زیر چشمی نگاهی به علی انداخت و گفت:

- پسرم زود باش، دیرت می‌شه ها!

علی یک لقمه‌ی بزرگ نان و پنیر دستش گرفت. استکان چای را یک‌باره سر کشید. کیفش را گرفت. مثل همیشه صورت مادر را بوسید و رفت.

مادر از جایش بلند شد، دستش را به کمرش گرفت؛ اما انگار خستگی از تنش بیرون نمی‌رفت. کنار طاقچه رفت و از پشت آینه جعبه‌ی کوچکی را بیرون آورد و با خودش گفت: «طفلک پسرم! چه‌قدر خوش‌حال می‌شه بفهمه بالأخره این ساعت رو براش خریدم. یه نهار خوش‌مزه براش درست می‌کنم و بعد هدیه‌ی تولدش رو بهش می‌دم.» و چشمان مادر پر از اشک شد.

ذهنش با این فکرها مشغول بود که صدای گوش‌خراش آژیر قرمز بلند شد. بیرون ولوله‌ای شده بود.

چند دقیقه نگذشته بود که صدای هواپیما در آسمان پیچید و بعد... گروووم م م مب صدای انفجار بلند شد.

بلافاصله صدای دویدن توی کوچه و همهمه‌ی نامفهوم مردم از کوچه به گوش رسید.

مادر چادرش را سر کرد و به سمت کوچه رفت.

مردم از هم می‌پرسیدند: «کجا رو زدن؟»

هر کس چیزی می‌گفت.

مردی با سر و وضع خاکی از روبه‌رو آمد و نفس نفس‌زنان گفت: «مدرسه رو زدن نامردا مدرسه‌ی کزازی...»

مادر کمرش سست شد و روی زمین نشست، دنیا دور سرش می‌چرخید.

داد و فریاد ِزنان همسایه بلند شد. رهگذر دیگری رسید: «بله، مدرسه رو با خاک یکی کردن.»

مادر روی زمین نشسته بود، رنگ‌پریده و مات و مبهوت. زنان همسایه دورش حلقه زده بودند و صدایی از او بلند نمی‌شد.

 

CAPTCHA Image