یک قصه، یک حدیث

10.22081/hk.2019.70109

یک قصه، یک حدیث


یک قصه، یک حدیث

بهترین جایزه

علی باباجانی

معلم انشا اسمم را خواند تا بروم و انشایم را بخوانم. دفترم را برداشتم و رفتم روی سکو. کلاس پر از سکوت شد و من شروع کردم به خواندن. معلم همان‌طور که نشسته بود به دقت داشت گوش می‌داد. خواندن انشا که تمام شد، معلم گفت: «آفرین آفرین، واقعاً زیبا و شنیدنی بود.» خواستم بروم بنشینم که معلم گفت کنارش بایستم. دفترم را گرفت و یک نمره‌ی بیست پای دفترم گذاشت. بلند شد و دستی به شانه‌ام زد و گفت: «بچه‌ها، هر کس در زندگی نقشی دارد. هیچ کدام از شما در این دنیا بیهوده نیستید. پس سعی کنید نقش‌تان را به خوبی و زیبایی بازی کنید. محمد یکی از این بچه‌هایی است که بهترین نقش‌ها را بازی می‌کند. درسش خوب است و اخلاقش هم از بهترین‌هاست.»

معلم همین‌طور که حرف می‌زد، من به بچه‌ها نگاه می‌کردم. نگاهم به اولین نفر خورد. او سرش را پایین انداخته بود و دفتر خود را خط خطی می‌کرد. نفر دوم بی‌تفاوت نگاهم می‌کرد. نفر سوم نگاهش یک‌طوری بود که انگار می‌خواست خفه‌ام کند. آن یکی لبش را برایم کج می‌کرد. دیگری از نگاهش مهربانی می‌ریخت. معلم همین‌طور به حرف زدن ادامه می‌داد: «شنیدم که محمد به مسابقه‌های کشوری هم راه پیدا کرده. من که خیلی خوش‌حال شدم. باید قدر محمد را بدانید، یک نویسنده‌ی خوب و تواناست. اگر با همین تلاش تا آخر این راه را ادامه بدهد موفق خواهد شد.»

نفر بعد با بغل‌دستی‌اش حرف می‌زد. آن یکی پلک‌هایش سنگین شده بود و می‌خواست بخوابد. آن یکی دندان‌هایش را از حرص به هم فشار می‌داد. او هم انشایش خوب بود؛ اما درسش نه. نفر بعد داشت شکلک درمی‌آورد. می‌خواست من بخندم و دست گل به آب بدهم. فوری نگاهم را از او برگرداندم و به نفر بعدی نگاه کردم. نگاه او از روی خشم بود. نفر بعد از سر غرور نگاهم می‌کرد. می‌خواست با نگاهش مرا تحقیر کند. واقعاً چقدر نگاه‌ها متفاوت بود. همین نگاه‌ها نشان می‌داد که در دل‌شان چه می‌گذرد. به نفر بعد نگاه کردم. تو بودی. دوست خوبم! تو که نگاهت پر از محبت و مهربانی بود. وقتی نگاهم به چشمانت گره خورد، لبخندی از سر محبت به من زدی.

به خود آمدم و به حرف‌های معلم گوش کردم: «پس بچه‌ها، سعی کنید وقتی کاری را انجام می‌دهید به بهترین شکل باشد. آینده‌ی روشنی را برای خودتان رقم بزنید. وقتی شنیدم محمد در مسابقه‌ی استانی نفر اول شده، به خودم بالیدم و افتخار کردم که چنین شاگردی دارم. من هم به عنوان تشکر این جایزه را به او می‌دهم.»

از کیفش بسته‌ای را درآورد، به من داد و از بچه‌ها خواست من را تشویق کنند.

نگاهم باز به تو افتاد از همه بیش‌تر و بهتر تشویقم می‌کردی. لبخند هم‌چنان بر لبت بود؛ لبخندی که نه غرور داشت، نه بی‌تفاوت بود و نه از سر دل‌رحمی.

جایزه‌ی معلم ادبیات یک روان‌نویس بود. آن را کنار جایزه‌ی استانی می‌گذارم. وقتی این روان‌نویس را می‌بینم یاد تو می‌افتم. یاد آن لبخند زیبایت که با نگاه‌های بچه‌های دیگر تفاوت داشت. فکر می‌کنم بهترین جایزه برای من همان لبخند تو بود. لبخند تو باعث شد که این را بنویسم و روحیه‌ام دوچندان شود. همراه این نامه این روان‌نویس را تقدیم تو دوست مهربان می‌کنم و دوست دارم یک عکس از لبخند تو داشته باشم. این برایم بهترین جایزه است.

امام محمدباقر(ع):

لبخند آدمی به روی برادر دینی‌اش حسنه است. (بحارالانوار، ج74، ص288.)

CAPTCHA Image